حال من از اين و آن پرسيدنيستگاه بر روی زمين زل می زنم / گاه بر حافظ تفأل می زنمحافظ ديوانه فالم را گرفتيک غزل آمد که حالم را گرفتما زياران چشم ياری داشتيم / خود غلط بود آنچه میپنداشتیم
حال من از اين و آن پرسيدنيستگاه بر روی زمين زل می زنم / گاه بر حافظ تفأل می زنمحافظ ديوانه فالم را گرفتيک غزل آمد که حالم را گرفتما زياران چشم ياری داشتيم / خود غلط بود آنچه میپنداشتیم
ویرایش توسط a : 05-10-2014 در ساعت 05:44 PM
منم میخوام خودکشی کنم.
سلامتی مادری که هم مادر بود هم پدر
هم مریض بود هم سالم
هم گرسنه بود هم سیر
هم پیر بود هم جوون
هم دل شکسته بود هم دل زنده
مادرهایی که دلخوشیشون تو دلخوشی ما خلاصه میشه
.....
مرسی دوستای گلم .......
.......
حال من بد نيست غم کم می خورم / کم که نه! هر روز کم کم می خورمآب می خواهم، سرابم می دهندعشق می ورزم عذابم می دهندخود نمی دانم کجا رفتم به خواب / از چه بيدارم نکردی؟ آفتاب!!!!خنجری بر قلب بيمارم زدندبیگناهی بودم و دارم زدنددشنه ای نامرد بر پشتم نشست / از غم نامردمی پشتم شکستعشق آخر تيشه زد بر ريشه امتيشه زد بر ريشه ی انديشه امعشق اگر اينست مرتد می شوم / خوب اگر اينست من بد می شومبس کن ای دل نابسامانی بس استکافرم! ديگر مسلمانی بس استدر ميان خلق سر در گم شدم / عاقبت آلودهی مردم شدمبعد از اين با بیکسی خو میکنمهر چه در دل داشتم رو میکنم
نيستم از مردم خنجر بدست / بت پرستم، بت پرستم، بت پرستبت پرستم، بت پرستی کار ماستچشم مستی تحفهی بازار ماستدرد می بارد چو لب تر میکنم / طالعم شوم است باور میکنممن که با دريا تلاطم کرده امراه دريا را چرا گم کرده ام؟؟؟قفل غم بر درب سلولم مزن / من خودم خوشباورم، گولم مزنمن نمیگويم که خاموشم مکنمن نمیگويم فراموشم مکنمن نمي گويم که با من يار باش / من نمی گويم مرا غمخوار باشمن نمی گويم، دگر گفتن بس استگفتن اما هيچ نشنفتن بس استروزگارت باد شيرين! شاد باش دست / کم يک شب تو هم فرهاد باشآه! در شهر شما ياری نبودقصه هايم را خريداری نبود!!!وای! رسم شهرتان بيداد بود / شهرتان از خون ما آباد بوداز درو ديوارتان خون می چکدخون من، فرهاد، مجنون می چکدخسته ام از قصه های شوم تان / خسته از همدردی مسموم تاناينهمه خنجر دل کس خون نشداين همه ليلی، کسی مجنون نشدآسمان خالی شد از فريادتان / بيستون در حسرت فرهادتانکوه کندن گر نباشد پيشه امبويی از فرهاد دارد تيشه امعشق از من دور و پايم لنگ بود / قيمتش بسيار و دستم تنگ بودگر نرفتم هر دو پايم خسته بودتيشه گر افتاد دستم بسته بودهيچ کس دست مرا وا کرد؟ نه / فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نههيچ کس اندوه مارا ديد؟ نه!هيچ کس اشکی برای ما نريخت / هر که با ما بود از ما می گريخت
دوستاای گلم . هرکس هرچیزی تو دلشه بگه ...................
......
گاه دلتنـــــــگ می شوم دلتنـگتر از تمام دلتنگـــــــــی هاحسرت ها را می شمارمو باختن هاوصدای شکستن را... نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردموکدام خواهش را نشنیدموبه کدام دلتنگی خندیدمکه چنین دلتنگــــــــــــــــم
صدای ما رو
از پشت شیشه ی مانیتور می شنوید...
مانیتوری که الان ، خیلیا پشتش بغض دارن
مانیتوری که الان ، خیلیا دستشون
زیر چونشونه
در ضمن ،
پشت همین مانیتور هم خیلیا دلشون گرفته
افتادن در گل و لای ننگ نیست ، ننگ در این است که آنجا بمانی .
صدای ما رو
از پشت شیشه ی مانیتور می شنوید...
مانیتوری که الان ، خیلیا پشتش بغض دارن
صدای ما رو
از پشت شیشه ی مانیتور می شنوید...
مانیتوری که الان ، خیلیا پشتش بغض دارن
مانیتوری که الان ، خیلیا دستشون
زیر چونشونه
در ضمن ،
پشت همین مانیتور هم خیلیا دلشون گرفته
مانیتوری که الان ، خیلیا دستشون
زیر چونشونه
در ضمن ،
پشت همین مانیتور هم خیلیا دلشون گرفته
افتادن در گل و لای ننگ نیست ، ننگ در این است که آنجا بمانی .
اگر کسي تو را با تمام مهربانيت دوست نداشت ... دلگير مباش که نه تو گناهکاري نه او
آنگاه که مهر مي ورزي مهربانيت تو را زيباترين معصوم دنيا ميکند ... پس خود را گناهکار مبين
من عيسي نامي را مي شناسم که ده بيمار را در يک روز شفا داد ... و تنها يکي سپاسش گفت!!!
من خدايي مي شناسم كه ابر رحمتش به زمين و زمان باريده ... يکي سپاسش مي گويد و هزاران نفر کفر !!!
پس مپندار بهتر از آنچه عيسي و خدايش را سپاس گفتند ... از تو براي مهربانيت قدرداني مي کنند.
پس از ناسپاسي هايشان مرنج و در شاد کردن دلهايشان بکوش... که اين روح توست كه با مهرباني آرام ميگيرد
تو با مهر ورزيدنت بال و پر ميگيري ...
خوبي دليل جاودانگي تو خواهد شد ...
پس به راهت ادامه بده
دوست بدار نه براي آنکه دوستت بدارند ...
تو به پاس زيبايي عشق ، عشق بورز و جاودانه باش...
من از آن روز که در بند توام آزادم . من تورو دیدمو آرام به خاک اوفتادم
چشممان خورد به هم .صاعقه زد .پلک م سوخت . نیزه ایی جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت
. سرم انگار به جوش امدمو مغزم پوسید / سرطانی شدمو .مرگ لبم را بوسید .
خودم آمدمو انگار تویی در من بود / این کمی بیش تر از دل به کسی بستن بود
پیش چشمه همه از خویش یلی ساختم / پیشه چشمان تو اما سپر انداختم
چای داغی که دلم بود به دستت دادم / آنقدر سرد شدم از دهنت افتادم
و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد / و زمان چنبره زد کار به دستم بدهد
تو نباشی من از آینده خود پیر ترم / از هر زخمیه ابلیس زمین گیرترم
هرکسی شعله شدو داغ به جانم زدو رفت .....
بسیار زیبا انتخاب کردی ...
کاملا موافق هستم
انچه می ماند فقط مهربانیست : شانس بقاء نسل بشر
از امین و فریماه جان بابت نوشته های زیبا ممنون...
زهر ترین زاویـــه ی شوکران
مرگ ترین حقه ی جادوگران
داغ ترین شهوت آتش زدن
تهمت شاعر به سیاوش زدن
هر که تو را دید زمین گیر شد
سخت به جوش آمدو تبخیر شد
درد بزرگ سرطانی من
کهنه ترین زخم جوانی من
با تو ام ای شعر به من گوش کن
نقشه نکش حرف نزن گوش کن
شعر تو را با خفه خون ساختند
از تو هیولای جنون ساختند
ریشه به خونابه و خون میرسد
میوه که شد بمب جنون میرسد
محض خودت بمب منم ، دور تر !
می ترکم چند قدم دور تر !
از همه ی کودکی ام درد ماند
نیم وجب بچه ولگرد ماند
حال مرا از من بیمار پرس
از شب و خاکستر سیگار پرس
از سر شب تا به سحر سوختن
حادثه را از دو سه سر سوختن
خانه خرابی من از دست توست
آخر هر راه به بن بست توست
آبانی کَسیه که محبت میکنه ولی بی مهری میبینه
آبانی کَسیه که وفادار میمونه ولی خیانت میبینه
آبانی کَسیه که سازش میکنه ولی سازش نمیبینه
آره....من یه آبانیم، واسه کشف کردنِ من باید با چشم دلت به من نگاه کنی
خسرو شکیبایی می گفت:
بعضی وقت ها یکی طوری می سوزونتت
که هزار نفر نمیتونن خاموشت کنن،
بعضی وقت ها یکی طوری خاموشت میکنه
که هزار نفر نمیتونن روشنت کنن
سلام دوست عزیزم .
چرا پیدا نمیشه توی دنیا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دورو ور خودتو نگاه کنی خیلی ها پیدا میشن ....
باور کن آدم هست که واقعا عاشق اینه که بتونه کار کسی رو انجام بده . باور کن مثل اچار فرانسه .... من میشناسم ... هر کاری که از دستش بر بیاد برات انجام میده . و اگر هم ببینه نمیتونه .آخرش میگه یه پرسوجویی میکنم خبری بهت میدم ... باور کن فقط مهربونی و محبت داره ...
منم همیشه سعی میکنم مثل اون باشم ...... اگر بتونم ....
خیلی خوبه آدم تو یه جمعی وقتی اسمش میاد ... واقعا همه بگن جاش خالیه ... همه یه محبتی ازش تو دل داشته باشن ....
[QUOTE=amin;16445]سلام دوست عزیزم .
چرا پیدا نمیشه توی دنیا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دورو ور خودتو نگاه کنی خیلی ها پیدا میشن ....
باور کن آدم هست که واقعا عاشق اینه که بتونه کار کسی رو انجام بده . باور کن مثل اچار فرانسه .... من میشناسم ... هر کاری که از دستش بر بیاد برات انجام میده . و اگر هم ببینه نمیتونه .آخرش میگه یه پرسوجویی میکنم خبری بهت میدم ... باور کن فقط مهربونی و محبت داره ...
منم همیشه سعی میکنم مثل اون باشم ...... اگر بتونم ....
خیلی خوبه آدم تو یه جمعی وقتی اسمش میاد ... واقعا همه بگن جاش خالیه ... همه یه محبتی ازش تو دل داشته باشن ....[/QUOT
واقعا هم سخته آدم اینطوری باشه من واقعا با همه مهربونم خدا شاهده که به همه کمک میکنم اما دلمو میشکنن همین امروز برام یه اتفاقی افتاد که واقعا الانم باور نمیکنم که چرا آدما اینقدر میتونن بد باشن وبه همین راحتی دل آدمو بشکنن
واقعا هم سخته آدم اینطوری باشه من واقعا با همه مهربونم خدا شاهده که به همه کمک میکنم اما دلمو میشکنن همین امروز برام یه اتفاقی افتاد که واقعا الانم باور نمیکنم که چرا آدما اینقدر میتونن بد باشن وبه همین راحتی دل آدمو بشکنن[/quote]
دوست گلم .طبیعت آدمها اینجوره .... نه طبیعتشون . خودمون اینجور کردیم .. اگه وقتی کار کسی بهمون بخوره . اینقد روش منت بذاریم و دنبال خودمون بکشونیم و... اونوقت قدر میدونن ......
وقتی کارشو تمام و کمال انجام دادی و خوب باهاش برخورد کردی . ... یه کاری میکنه که از کرده خودت پشیمون بشی ...
دقیقا ادمای امروزه برعکس شدن ...
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است از حرکات ناکرده؛ اعتراف به عشقهای نهان و شگفتی های بر زبان نیامده؛ در این سکوت حقیقت ما نهفته است؛ حقیقت تو، و من
بغض، بزرگترین نوع اعتراض در برابر آدم هاست...
اگر بشكند دیگر اعتراض نیست التماس است!
خودت به همه امید میدی اینا چیه میزاری؟
لطفا مدیون خودت نشو
ســــخـــت اســـت وقتـــی از شـــدت بـــغـــض ،
گـــلـــو درد بگـــیری ...
و هـــمـــه بگـــویـــند ؛
لبـــاس گـــرم بـــپـــوش
از مرگِ تو جز درد مگر می ماند
جز واژه ی برگرد مگر می ماند
این ها همه کم لطفی ِ دنیاست عزیز
این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز
دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم
با هر کسِ همنام ِ تو درگیر شدم
ای تُف به جهانِ تا ابد غم بودنای مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن
خدایا!!!!هیچ تنهایی رو اونقدر تنها نکن که به هر بی لیاقتی بگه: "عشقم"...
نيا باران! زمين جاي قشنگي نيست.
من اهل زمينم خوب ميدانم؛
که گل در عقد زنبور است...
ولي از يک طرف پروانه را هم دوست ميدارد...!
ممنون امین جان بابت دیدگاه قشنگت
واقعا موافقم
همه چیز در طرز نگاه ما نهفته
گاهی می شود ....
دل آدم ...چه گرم می شود گاهی ساده... به یک دلخوشی کوچک...
به یک احوالپرسی ساده...
به یک دلداری کوتاه ...
به یک "تکان سر"...یعنی...تو را می فهمم...
... به یک گوش دادن خالی ...بدون داوری!
به یک همراهی شدن کوچک ...
به حتی یک همراهی کردن ممتد آرام ...
به یک پرسش :"روزگارت چگونه است ؟"
به یک دعوت کوچک به صرف یک فنجان چای !
... به یک وقت گذاشتن برای تو...
به شنیدن یک "من کنارت هستم "...
به یک هدیه ی بی مناسبت ...
به یک" دوستت دارم "بی دلیل ...
به یک غافلگیری:به یک خوشحال کردن کوچک ...
به یک نگاه ... به یک شاخه گل...
دل آدم گاهی ...چه شاد است ...
به یک فهمیده شدن ...درست ! به یک لبخند! به یک سلام !
به یک تعریف به یک تایید به یک تبریک ...!!!
گاهی اوقات دلم میخواهد خرمایی بخورم و برای خود فاتحه ای بفرستم ؛ شادیش ارزانی کسانی که رفتنم را لحظه شماری میکردند
علاقمو سانسور میکنم
نسبت به تو
میترسم وقتی انتشار بشه
جلوشو بگیری و توقیفش کنی
پس از همون اول ویرایشش میکنم
کلی راه را دور میکنم
اما نمیگذارم
مثل کتابی که اجازه چاپ ندارد
به احساسم مجوز ندهی .
در درون من چیزی شبیه مردی خسته است … بی هیچ رویایی به خواب می رود بی هیچ آرزویی بیدار می شود . در درون من زنی همیشه می گرید ، گاه به گاهی عریان می شود و خودش را به حراج می گذارد. در درون من کودکی خجالتی به بازی هم سالانش خیره می شود و پسری نابالغ هم خوابه زنان چهل ساله می شود و هر روز حسرت عشق گل سرخ را می خورد.
در درون من رودی همیشه می خروشد پرنده ای همیشه اوج می گیرد ، جاده ای هیچوقت تمام نمیشود و صدای دلهره آور چیزی کسی همیشه از آنطرف ترها مرا صدا می زند … در درون من صفحات ورق نخورده کتابی ست و مردی که همیشه می ترسد ، می ترسد از خواندن آن همه صفحات سفیدِ بی معنی . در درون من حرفهای نگفته همچون تاری به دورم تنیده می شود و مرا به خواب 100 سالگی تاریکی می برد. در درون من کودکی راه خانه اش را گم کرده … و زنی که همیشه می ترسد
اینجا زمین است... ساعت به وقت انسانیت خواب است! عجب موجود سخت جانی است دل...!!! ... هزار بار تنگ میشود، میشکند، میسوزد، میمیرد! و باز هم میتپد
می دانییک وقت هایی بایدروی یک تکه کاغذ بنویسیتـعطیــل استو بچسبانی پشت شیشه ی افـکارتباید به خودت استراحت بدهیدراز بکشیدست هایت را زیر سرت بگذاریبه آسمان خیره شویو بی خیال ســوت بزنیدر دلـت بخنــدی به تمام افـکاری کهپشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اندآن وقت با خودت بگویـیبگذار منتـظـر بمانند !!!
لیلی و مجنون
یک شبی [replacer_a] نمازش راشکست بی وضو در کوچه [replacer_a] نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یارب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد.
من خودم به شخصه واقعا عاشق این شعرم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سَرم آوردند
من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند
در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند
این دغدغه را تاب نمی آوردند
گاهی همگی مسخره ام می کردند
بعد از تو به دنیای دلم خندیدند
مردم به سراپای دلم خندیدند
در خانه ی من عشق خدایی می کرد
بانوی هنر، هنرنمایی می کرد
من زیستنم قصه ی مردم شده است
یک تو، وسط زندگیم گم شده است
- از خاطره ها شکر گذارم، بروید
- مالِ خودتان دار و ندارم، بروید
- لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
- مردم چه بلاها به سرم آوردند
- من از به جهان آمدنم دلگیرم
- آماده کنید جوخه را، می میرم
- در آینه یک مردِ شکسته ست هنوز
- مرد است که از پا ننشسته ست هنوز
- یک مرد که از چشم تو افتاد شکست
مرد است ولی خانه ات آباد .شکست
ویرایش توسط a : 05-18-2014 در ساعت 12:57 PM
کاش قلبم درد تنهایی نداشت
چهره ام هرگز پریشانی نداشت
کاش برگ های آخر تقویم عشق
حرفی از یک روز بارانی نداشت
کاش میشد راه سخت عشق را
بی خطر پیمود و قربانی نداشت
غروبا میون هفته بر سر قبر یه عاشق
یه جوون میاد میزاره گلای سرخ شقایق
بی صدا میشکنه بغضش روی سنگ قبر دلدار
اشک میریزه از دو چـشمش مثل بارون وقت دیدار
زیر لب با گریه میگه : مهربونم بی وفایی
رفتی و نیستی بدونی چه جگر سوزه جدایی !
آخه من تو رو می خواستم ، اون نجیب خوب و پاک
اون صدای مهربون ، نه سکوت سرد خاک
تویی که نگاه پاکت مرهم زخم دلم بود
دیدنت حتی یه لحظه راه حل مشکلم بود
تو که ریشه کردی بـا من ، توی خاک بیقراری
تو که گفتی با جدایی هیچ میونه ای نداری
پس چرا تنهام گذاشتی توی این فصل سیاهی ؟
تو عزیزترینی اما ، یه رفیق نیمه راهی
داغ رفتنت عزیزم خط کشید رو بودن من
رفتی و دیگه چه فایده ؟ ناله و ضجه و شیون ؟
تو سفر کردی به خورشید ، رفتی اونور دقایق
منو جا گذاشتی اینجا ، با دلی خسته و عاشق
نمیخوام بی تو بمونم ، بی تو زندگی حرومه
تو که پیش من نباشـی ، همه چی برام تمومه
عاشق خـسته و تنها ، سر گذاشت رو خاک نمناک
گفت جگر گوشه ی عشقو ، دادمش دست تو ای خاک !
نزاری تنها بمونه ، همدم چشم سیاش باش
شونه کن موهاشو آروم ، شبا قصه گو براش باش
و غروب با اون غرورش نتونست دووم بیاره
پا کشید از آسمون و جاشو داد به یک ستاره
اون جوون داغ دیده ، با دلی شکسته از غم
بوسه زد رو خاک یار و دور شد آهسته و کم ک
ولی چند قدم که دور شد دوباره گریه رو سر داد
روشو بر گردوند و داد زد : به خدا نمیری از یاد !!!
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده ی پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
حکـــــــــــــــــــــای ت من…
حکایت کسی بود که عاشق دریا بود اما قایقـــــــــــــــــــــ ی نداشت…
دلباخته سفر بود اما همسفـــــــــــــــــــــ ر نداشت…
حکایت کسی بود که زجر کشید اما ضجـــــــــــــــــــــه نزد…
زخم داشت اما ننالیــــــــــــــــــــ ـد…
گریه کرد اما اشک نریخـــــــــــــــــت…
حکایت من حکایت کسی بود کـــــــــــــــــــــه…
پر از فریاد بود اما سکوت کرد تا همه ی صداها را بشنـــــــــــــــــــــو د…
یه شب یه غریبه میاد میشه همه کست ... یه شب همه کست مثل یه غریبه باهات رفتار میکنه
خوشبختی را دیروزبه حراج گذاشتند ، ولی حیف که من زادهامروزم ، خدایا جهنمت فرداست ، پس چرا امروز می سوزم ؟
زنـدگــی انـگــار
تـمــام ِ صـبــرش را بـخـشـیـده اسـت بـه مـن !!
هـرچــه مـن صـبــوری میکـنـم او بــا بـی صـبـری ِ تـمــام
هـول میزنــد
بـــرای ضـربــه بـعــد .... !
کـمـی خـسـتــگـی در کــن ، لـعـنـتـــی ...
خـیــالـت راحـت !!....
خـسـتـگــی ِ مــن
بـه ایـن زودی هــا دَر نـمـی شـود ...
بالاتر از عشق عادت است .. هیچگاه کسی راکه به تو عادت کرده رها مکن
همــــیشـه دقــیقآ وقـــــتی پـُر از حـــرفی
وقتـــی بغــــض میکـــُنی
وقتـــی دآغونــــی
وقــــتی دلــِت شکــــستـ ه
دقیقــــا همیـــن وقـــــتآ
انقــــدر حـ ـرف دآری کـــ ه فقــط میتونــی بگـی :
"بیخـــیآل".
در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)