سلام من یه پسر 16 ساله از تهران هستم
شرایط زندگی من جوری بوده که الاوه بر اینکه شخصیت من رو نابود کرده هیچ راهی برای حل کردنش باقی نزاشته
چیزی که میخوام بنویسم یک با دو مشکل نیست مشکلاته! کسی تا به حال نتونسته تو حل کردنش بهم کمک کنه فقط شرایط رو برام سخت تر کرده دست به هر کاری زدم اما نتیجه منفی بود امید وارم این انجمن بتونه کمکم کنه

از اون جایی که خودمم نمیدونم مشکلاتم از کجا شروع میشه میخوام از اول زندگیم یه مختصری رو شرح بدم
مادر من یه شهرستانی عاشق تهران بود که بدون پول و ساپرت خانواده ی متعسبش میاد تهران برای زندگی. بعد با پدر خواهرم که یکی از بی رهم ترین و کلاه بردار ترین آدم های دنیاس! آشنا میشه و چون زن داشته همدیگرو صیغه میکنن و حاصلش میشه خواهر من
بعد یه روز سر دعوای خیانت پدر خواهرم به مادرم (خیانت!!! طرف زن داشته:\) مادرم سر لج بازی میگه من میرم با یکی 100 برابر بالا تر از تو دوست میشم میره بیرون ..
پدر من که یه استاد دانشگاه خوشتیپ ورزشکار و زن باز حرفه ای بوده با مادر من آشنا میشه و بعد از 2 روز دوستی من تشکیل میشم :\
پدر من به این قضیه عادت داشت چون قبل من از 2 تا زن دیگه دو تا بچه ترگل درست کرده بود!
میاد میگه یا صقط کنیم یا من چیزی رو بر عهده نمیگیرم مادرمم میگه صقط! بعد سر صقط کردم من روح انسانیتش گل میکنه آمپولو میش************ه و فرار میکنه و بماند .. !
این تصویر زیبایی که من از پدر مادرم دارم

یه خونه ی درب و داغون اطراف تهران و پولی که دوست های مهربون و خیر مادرم که شانسی همشون پسر بودن تنها دارایی ما بود
یه شب که مادرم با خواهرم میره بیرون همسایه که دوست مادرم بوده میاد میبینه من تو خونه مریض و تب کرده و تنهام ورم میداره می بره پیش یکی از دوستاش که اونم منو میبره پیش یکی از دوستاش! که میشه مادر خوندم یا همون کسی که باهاش بزرگ شدم و مادر صداش زدم
منم گریه میکردم تو بغلش آروم شدم و قبل تولدم منو خواب دیده بودو این فیلم هندیا هیچی دیگه قبولمون میکنن
شوهر مادر خوندمم که اونو میزده و متعسب بوده و از این آدمای درب و داقون چون مادر اصلیه منو میشناخته و اونو کنار خیابون در حال عمل خیر دیده بوده میگه خون این مادر تو رگای منه و ... خلاصه منو پس میزنه و آخر سر هم سر من هم کتکاش مادر خوندم و شوهرش از هم جدا میشن (خوبه فقط مادرمو دیده بود اگه پدرمو میدید .. ‌)

من موندم یه مامان یه بابابزگ مادری و یه مامان بزرگ مادری خونه اجاره ای تو شهرک غرب وضعیت مالی خوب رو به بالا همه چی Ok!
وارد محیط دبستان و اجتماع شدم و خیلی هم گل کردم تا سال سودم دبستان بهترین شاگردن بودمو باهوشو باحالاو .. خلاصه همه معلما و اولیا و بچه ها تو کف من بودن :\
سال چهارم پنجم یکم معمولی تر شدم! ولی باز جایگاه خوبی داشتم!
تو اون دوره از زندگیم من سرم تو بازی کامپیوتریو خونه و درس و این چیزا گرم بود
وابسته گی شدیدی به مادر بزرگم داشتم و اون خودش به زور همه کار برام میکرد! به زور بهم غذا میدید به زور منو سر درس میشوند به زور خودش 2 قدم راه مدرسرو میومد دمبالم و به زور کلا نمیزاشت خودم هیچ کاری بکنم حتی شبا خودش باید حتما به زور پتو میکشید روم سرما نخورم!
بابا بزرگم هی میگفت زن بزار بچه خودش یاد بگیره نکن و... منم اون موقع چه میدونستم کی داره درست مگه میچسبیدم به مامان بزرگم چون برام احساس امنیت و راحتی می آورد.
به شدت خجالتی بودم حتی برای این که نرم سوپر مارکت خرید گریه میکردم که یه وقت آبروم نره! میدونین ترس از ضایع شدن داشتم! چون همیشه بهترین بودم میخواستم خاص باشم و فک میکردم اگه مثلا برم سوپر مارکت یه حرف اشتباه بزنم مسخرم میکنن و این داستانا
آخه مواقعا خاص بودم! تنها جملاتی که از بچه گیم یادمه اینه که مامانمو مامان بابا بزرگم هی میگفتن آفرین دال (اسممو میزارم دال با اجازتون نمیخوام اسممو بدونین‌) باریکلا دال چه پسر خوشگلی دال چه قد باهوشی دال چه قدر میفهمه دال از سن خوش جلو تره و ...

چه زندگی توپی بود خدایی

تا پنجم خوندمو واسه راهنمایی پاشدیم اومدیم سمت پاسداران نشستیم که به فامیلای مادر بزرگم نزدیک باشیم مادر بزرگم پاش درد می کردو این داستانا..
وارد راهنمایی که شدم دیگه از اون داله شاخ خبری نبود تعریف دال رو زیاد میکردن اما نه مثل اون موقع ها
این تعریفا همی طور کم ترو کم تر شد تا سال سوم راهنمایی
زندگی جدید من با نام و یاد خدا آغاز شد.
ماردم با یه مرد معتاد دوست شد
پدر بزرگم رفت بیرون دیگه برنگشست بعد 15 روز با صدای جارو برقی از خواب پاشدم و اولین چیزی که شندیم این بود که بابابزرگت مرد
بعد تو اون وضعیت که اصلا نمی دونستم چی شده باید به مهمونا و اینایی که مثلا اومدن واسه تسکین روحیه پذیرایی میکردم
مامانم معتاد شیشه شد
توهم پشت توهم هر شب از خونه میزد بیرون ساعت 1 - 2 شب 6-7 صبح پیداش میشد دمبال اون معمورای اطلاعات و جن و روحایی که دمبالشن!
منم تو شک بابام بودم هرشب از ترس این که مادرم بره دیگه نیاد آواره و سرگردون کوچه ها گریه کنان دمبالش میگشتم و وقتی پیداش میکردم سرم داد میزد که چرا بیرونیو گریه میکنی ...
بابای خواهرم که عرض کردم خدمتتون از اون جا که ساقی هم ترشیف داشت وارد زندگیمون شد و یه خونه 100 متری اطراف تهران که تنها دارایی ثابتمون بود رو با کلا برداری ازمون گرفت
مامانم دیگه کار نکرد
دوره ی بلوغم بود یه آدم خجالتی و منزوی گوشه ی خونه پای کامپیوترش بازی آنلاین و چت و...

بعد خونوادگیشو تغریبا گفتم بعد شخصیشم که زاتم خجالتی بود بعد از جامعه هم دور بودمو این داستانا یه بعد دیگه هم هست که میشه دوستا و کسایی که خودم پیدا کردم
تو مدرسه با احمق ترین کسی که میشد رفیق فاب شده بودم! کسی که باهوش بودا! ولی اصلا بلد نبود چه جوری حرف بزنه و این داستانا باهوش و لی داغون اجتماعی! (اونم ننه بابا طلاقو اصلا یه وضعی ) یه زره چیز میز بلد بودم که بهش یاد بدم اما اون این که چه جوری یه منزویه به تمام معنا باشم رو برام تکمیل کرد!
پای همین نت صاحب مرده نشستم و با یه دختر خانوم نتی به اسم الناز آشنا شدم
سرتون رو درد نیارم بعد 1 سال و نیم که نه دیدمش نه صداشو شنیدم نه بهم پا داد فهمیدم عکساش ماله خودش نبوده .......
و البته یه سری افکارو عقاید رو تو من تقویت کرد مثلا من اسکلم زشتم بد صدام بچم و...
بعد اونم دوباره یکی مثل اون اومد با اسم مهسا که دقیقا همین امکانات رو داشت فقط به یه دوره ی 6 ماهه خطم شد!

همین 1 سال پیش تو این فازا ( فقر! ترس ! دوری از اجتماع ! مادر توهمی ! مادر بزرگ به زور مهربون و وابستگی ! اعتماد بنفس زیر صفر منفی ! دوست فقط 1 دونه اونم داقون! شکست های مکرر عشقی اونم تو نت همراه با گریه و زاری! و یه چند تا مورد دیگه مثلا کم خونی خستگی شدید و ضعف جسمی :\ ) بودم! ماردم سنگ تموم گزاشت و گفت تو نیاز به یه مرد داری که بهت کمک کنه بابای اصلیمو پیدا کردیم
قربونش برم نه گزاشت نه برداشت بعد 15 ساله تموم اومد گفت منو واسه پول میخواین (تغریبا میخواستم :\) من خصیصم همیشه ارزان بخر! به مادرمم پیشنهاد ازدواج داد البته جوری که یه زن دیگه هم باشه یعنی 2تایی از منم خوشش اومد بچه ی عجب و فهمیده که راجعبه مسائل سنگین تشکیل زمین و این داستانا بحث میکنه! ولی خوب اومدم با یه درخواست شروع کنم! بابا میخوام برم ورزش رزمی! داد فریاد اربده در حد کتک! سطح فکرت بچه گانس باید بهری دو به فلان دلیل و ... هیچی من شیکر خوردم :\ خدافظ بابا
15 سال تموم یه جنتل من خفن لارج مایه دار استاد دانشگاهی که برام تعریف کرده بودن میگفتن باباترو از نزدیک دیدم خیلیم شبیه تعریفاش بود!
البته پول دار بود ولی خوب دلش نمومد پولشو بده غذا بخوره ! این خودش نور امیدیه که اگه لطف کنه کل مالو انوالشو به نام یه زن نزنه! بعد مرگش یه چیزی دست و پا مونو میگیره البته نه زیاد چون مثل اینکه بعد منم یه چند تایی بچه تولید کرده :\
اینم بابا

این آخریام مادر بزرگم به رحمت خدا رفت منی که تو 11-12 سالگی شبا گریه میکردم از ترس این که اگه مامان بزرگم بمیره من چیکار کنم!ک
کنار بیمارستان وقتی روزای آخرش بود نشسته بودم و با یه حس تنفر از خودم دعا میکردم که زجر نکشه و راحت بمیره!
دکترا گفته بودن 100% میمیره ولی خوب من باید دعا میکردم نمیره! اما از یه ور ذهنم میگفت اگه بمیره دیگه مادرت نیاز نیست ازش پرستاری کنه میره بیرون کار میکنه پول میاره و این داستانا تو و مادرت جونین باید زندگی بسازین و ... (مادر بزرگمم این 2 سال آخری رو تخت گوشه خونه بود مادرم مجبور بود از اون نگه داری کنه میگفت به خاطر اون نمیتونم کار کنموو )

سلام! من دال هستم
ما تو یه خونه ی اجاره ای تو شهید عراقی (پاسدارن) زندگی میکنیم اینجا ماهی 1 ملیونو 500 اجارشه کل دارییمون 20 ملیون تغریبا بود که دادیم پیش پیش بابت اجاره!
شغل نداریم! پول نیست! یه پولی دست یه بنده خدایی داشتیم که دوست قدیمیمون بود داره ماهیانه بخور نمیر بهمون میده
من مخوام کار کنم که پول درارم و مشکلاتم رو دست کنم اما مادرم نمیزاره! به خاطر توهماش که اطلاعات مغز من رو شستشو داده! البته یه بارم میگه آبروم میره! یه بارم میگه عرضه نداری !‌میگم ندارم بزار 1 بار امتحان کنم ثابت شه میگه نه!‌میگم خوب تو پول بده ! میگه تا همیمجاشم زیادی دادم!
از لحاظ جسمی من لاغر و ضعیفم میخوام ورزش کنم اما خوب وقتی ورزش میکنی بعدش باید زیاد غذا بخوری که اون پول میخواد پس بیخیال! قدم 174 ره اما الان میبینم تو این نسل جدید کوتام و اعتماد بنفسمو میگیره ولی خوب بسکت پول و غذا میخواد!
مادر بزرگم مرد! اما مادرم هنوز بهونه میگیره و نه هیچ کاری نمیکنه ! ( میگم کار فک نکن میگم مادرم بره بیل بزنه :\ نه این بلده خونه معامله میکنه پورسانت میگیره و کلا اگه بخواد راحت در میاره )

این شرایط دوو ورم بود حالا یکم میریم تو داخل!
اصلا نمیدونم چیم کیم تو چه کاری خوبم تو چه کاری بدم نمیدونم باهوشم یا خنگم نمیدونم نمی دونم مشکل از منه یا از بقیس یه چییزاییم هست که تو داستان زندگیم نگفتم اما اینجا کوچیکشو میگم مثلا تا امروز نشده کسی برام کاری که خودم میخوام رو بکنه میگم این غذا رو میخوام یه چی دیگه میده (مادرم) بهه مادرم میگم از این مغازه لباس نمیخوام به زور از همون مغازه 10 تا میخره و باید بهپوشم (تانا کرا رو ارز میکنم :\ میگم جای 10 تا از این که میریزم دور 1 دونه درست در مون بخریم) میگم کار میخوام میگه نه مشکل احساسی داری! میگم مامااااااااااام ببین دور ورتو پول نداریم میگه بی آبرو فلان بسار من با سیلی صورتمو سرخ میکردم :\ کل خونمون شده آشغالو شیشه خورده و چوب و دسمال پاره مادرم نمیزاره بریزیم دور حرکی خونمونو میبینه میگه دیوونه این از چی بگم خدا کدوم مشکلمو بگم از یه ور مغزم سر این همه مشکلات پکیده تمرکز ندارم همش تو فکر خدا و پیغمبرم هی شبا میرم بیرون داد میزنم گریه میکنم کمک کنه اما نمیشه از 1 ور میخوام خدا پیغمبرو بیخیال شم با نامردی و لاشخوری به یه جایی برسم اصلا نمیدونم اگه این کارم بکنم میتونم یا نه! از یه ور تو جامعه پودرم امروز چرا دارم اینو مینویسم ؟ هخمین 1 ساعت پیش از میتینگ آب بازی تو پارک برگشتم احساس کم بود میکنم تو جامعه بین اونا جسمی که ضعیفم هی باید به ترسم کتک نخورم روحی که داغون امروزم انقد گیج بازی در آوردم گوشیم گم شد
لعنتی من کار ندارم اما دارم باز به مادرم پول میدم منم که براش حساب باز میکنم ( به اسم خواهرم) منم که براش سیم کارت میگیرم گوشیی که خواهرم به من داده دستشه دیگه چی بگم باید برم تو جامعه باید کار کنم (1 ساله دیگه مدسه هم نمیرم) اما نمیزاره ! 2 سال تموم وقتمو واسه این گزاشتم که ماردمو راضی کنم نشده! حالا گیریم شد اصلا نمیدونم میتونم نمیتونم چه قلطی باید بکنم یکی هست بگه چیکار کن؟
من تکلیفم با خدا پغمبر معلوم نیست با مادرم معلوم نیست با خودکم معلوم نیست احساساتم به گند کشیده شده من واسه کشتن مورچه ها گریه میکردم الان آدمم جلوم بکشن کمک میکنم! هیچیم معلوم نیست.م
ن پر عقدم عقده ی پول عقده ی شهرت تا همونایی که بهم محل نمیزارن همون دخترایی که منو اسکل خودشون کردن و نتی بازیم دادن یه روز بیفتن دمبالم اصلا نمیدونم چی میخوام فقط دارم دیونه میشم
نمیدونم کسی هست که بتونه کمکم کنه ؟ خدا کنه