سلام خسته نباشید ممنون از وقتی که برام میذارید مشکلی داشتم و اگه میشه لطفا کمکم کنید.
مدته ده ماهه ازدواج کردم اصالت خودم کرده ولی ساکن ساوه بودیم همسرم تبریزه.الان دارم تبریز زندگی میکنم من و همسرم از طریق یه سایت که عضویت داشتیم اتفاقی با هم آشنا شدیم و پس از صحبت و آشنایی ازدواج کردیم.بماند که در ابتدای ازدواجم تا عروسی تو اون چند ماه چقدر آزار دیدم و دلم شکست الان مدته ده ماهه که تبربز زندگی میکنم تو خونه مادر شوهرم تو یه اتاق 6 متری. همسرم بساز بفروش بود که اسفند تو ساختمون 15 میلیون ضرر کرد الان تنها راه امرار معاش زندگیمون یه مغازه معاملاتیه که فقط1.5 دنگش مال شوهرمه که کاملا کساده.گذشته از تمام مشملات مالی به تازگی البته تازگی که نه از اسفند ماه به بعد که همسرم متحمل ضرر شد ما هم در واقع من هم با مادر شوهرم به مشکل بر خوردم.الان هفت ماهه باردار هستم.شاید مقصر تمام این مشکلات خود من بودم.نمیدونم.مادر شوهرم به طرز زیادی عادت به دخالت کردن تو زندگی من کرده.تیکه پرونی ها که بماند.من صبح ها از ساعت 9.30 تا شب ساعت 9 و 10 تنهام همه میرن سرکار.تو یه آپارتمان کوچیک شوهرم اجازه هیچ گونه فعالیت خارج از خونه رو بهم نمیده بیرون نمیرم حتی برادر هام شمارمو ندارن با دوستام حق ندارم حرف بزنم.صبح ها که بیدار میشم تا شب تنها کاری که میکنم خیره شدن به در و دیواره تا شب برسه هیچ سرگرمی ندارم.خانوادم با بی مهری طردم کردن دو ماهه زنگ نزدن حتی حالمو بپرسن(پدر و مادرم)تو خونه ما پسرها و عروسا تو الویت هستم من تنها دختر و طرد شده هستم.با وجود تمام این فشارها که با کلمات نمیشه توصیفش کرد مادر شوهرمم شده غوزبالاغوز.من در طول تمام دوران بارداریم حتی یک بار ویار یا حالت تهوع نداشتم به هیچ وجه.وقتی میگم از بوی مرغ بدم میاد البته از ابتدای زندگیم اینطوری بودم با حالت چندش میگه من زن حامله مثل تو ندیدم.یا باشوهرم داریم در مورد بانک خون بند ناف صحبت میکنیم میپره وسط یهو میگه من زن حامله مثل تو ندیدم هر روز دکتری هر روز سونوگرافی میری.جرات ندارم بگم دکترم فلان حرفو زده میپره وسط میگه دکتر چی حالیش میشه نمیفهمه.من دو هفته ده روز یه بار با شوهرم اونم اگه بشه میرم بیرون دور بزنم قبل از ما حاضره اصلا نمیگه شاید اینا بخوان تنها باشن زن و شوهرن از اول ازدواجمون همین بوده یه بار خواستیم مسافرت بریم قبل از ما حاضر بود من حتی اگه در باره گل های وحشی خشکیده صحرای آفریقای جنوبی هم حرف بزنم حتما باید یه حرفی بپرونه یکسره در حال رفتن رو اعصابمه به خدا دیگه طاقت ندارم تنهایی و طرد شدن سختی این ماه های آخر بارداری تیکه پرونی مادر شوهر همه چی داره بهم فشار میاره.شوهرمم میگه جلو چشمش حرف نزن تا اون جوابتو نده آخه مگه میشه؟من همیشه لال بمونم تا اون چیزی نگه؟انصافه این قضاوت؟چند هفته پیش با شوهرم الکی جدی نبود بحث میکردیم نه به صورت جدی گفت زنگ میزنم داداشت بیاد دنبالت خودشو انداخته وسط میگه به داداشش چیکار داری به باباش زنگ بزن بیاد ببرتش.امثال اینا زیاده.چند روز پیش دوباره با شوهرم حرفم شده بود سر عروسی رفتن به خدا من به پدرش فحش ندادم نمیدونم چرا این فکرو کرد در صورتی که خودش انواع اقسام کثیف ترین فحشارو به پدر و مادر و برادرم میگه بلند شد کتکم زد دیگه تحمل این یکیو نداشتم اون میزد منم از سر عجز و ناراحتی میزدم تو سر خودم تا از حال رفتم دیگه طاقت ندارم از دیشبم گیر داده 4 سال دیگه اینجا بشینیم تا من فوق لیسانس بگیرم به دردم میخوره چند بار تا حالا قصد خودکشی کردم ولی به خاطر بچم ترسیدم ولی مطمئنم بعد از زایمان این کارو میکنم.تو این مدت هفت ماه حتی یه آب خوش از گلوم پایین نرفته چه شبایی که تا صبح با گریه خوابیدم یه ساله که پدر و مادرمو ندیدم اینجا موندم چی کار کنم شما راهنماییم کنید ببخشید سرتون درد آوردم