دوستان سلام
من 30 سالمه و دو ساله همسرمو از دست دادم 8 سال با هم زندگی کردیم با همسرم مشکلی نداشتم ولی با خانواده اش همیشه مشکل داشتم یه جور خاصی بودن همیشه می خواستن همه چیز زیر نظر خودشون باشه راجع به همه چیز تو زندگیمون نظر میدادن و ما رو مجبور میکردن که انجام بدیم و ما مدام در حال پنهون کاری بودیم خداییش هیچ وقت بهشون بی احترامی نکردم و همیشه چون از همشون کوچیک تر بودم به معنای واقعی کلمه کوچیکی شونو کردم تا اینکه دو سال پیش این اتفاق افتاد از اون روز رفتار هاشون با من و خونواده ام عوض شد و این در حالی بود که هیچ کس دلیل این همه بی احترامی رو نمی دونست مدام تو همون حال بد ازم می پرسیدن که حالا می خوای چی کار کنی ؟ کجا زندگی کنی ؟ من با وجودی که اصلا تو حال خودم نبودم ولی دلداریشون میدادم . تا اینکه بعد از چند روز سر یه موضوع بی اهمیت سر حرفو باز کردن و هر دلخوری ای که از روز اول عقدمون پیش اومده رو به رخم کشیدن و بهم گفتن تو به زودی همه چیز یادت میره و ... آخرش هم به این ختم شد که بچه رو ازت میگیریم پسرم 5 سالش بود اون موقع . خلاصه من با ناراحتی و هزار فکر و خیال به خونه پدرم برگشتم . باورم نمی شد که تو این شرایط اینجوری باهام رفتار میکنن خلاصه اینکه توی مراسم های بعدی هم رفتار هاشون ادامه داشت تا اینکه من تصمیم گرفتم برای همیشه ترکشون کنم البته خیالم هم راحت شده بود که از لحاظ قانونی کاری نمی تونن بکنن اتفاقا چون خودشون هم اینو فهمیدن حرفشونو عوض کردن و زدن زیر همه چیز . حالا مشکلم اینه که با همه بدی هایی که کردن پیش مردم اینقدر خودشونو مهربون جلوه میدن که همه رو تحت تاثیر قرار میدن مدام میگن منو دوست دارن و می خوان با من رابطه داشته باشن ولی من بیخودی ترکشون کردم! و چون علی الظاهر هم همه چیز به نفع اوناست من همیشه محکومم حتی پیش فامیل هام . و این در حالیه که من می دونم دوست داشتنی در کار نیست صرفا می خوان بدونن که الان چه جوری دارم زندگی می کنم و با پولهام چه کار می کنم ولی هیچ کس حال منو نمی فهمه ....