سلام، با تشکر از سايتي که درست کرديد، اميدوارم بتونيد مشکل من رو هم حل کنيد. من يه خلاصه از جريان هايي که طي 2 سال پيش اتفاق افتاده رو ميگم.
برگرديم به 2 سال قبل، من اون زمان عاشق يه دختر به اسم ليلا بودم ولي به هيچ وجه نمي تونستم اينو بهش بگم و هر روز هم از اين بابت ناراحت بودم تا اينکه اون با يه پسر ديگه آشنا شد و ...
بعدش من موندم و صدعا پشيماني که چرا حرفاي دلمو زودتر بهش نگفتم. در همين مدت ها دوست دختر قبليم الهام که دوست دختر هم نميشد گفت، چون قبلا به خاطر اينکه از اطمينان من بهش سو استفاده کرده بود در مدت کمي بهم زده بوديم، دورباره شروع کرد با من حرف زدن و ... من هم که از روي شکستي که خورده بودم و فقط به يه کسي نياز داشتم که کنارم باشه و باهام درد و دل کنه دوباره شروع کردم. اول هاش بهش اطمينان ندااشتم ولي با گذشت ماه ها چندين با امتحانش کردم و هربار که وفاداريش رو به من ثابت مي کرد از کارهام خجالت مي کشيدم، ولي هنوز جاي خالي ليلا تو دلم پر نشده بود. تقريبا 8 ماه از شروع رابطمون مي گذشت
که الهام به صورت اتفاقي فهميد که قبلا عاشق ليلا بودم، ازم خواست تا داستانمون رو براش تعريف کنم منم از روي سادگي تعريف کردم، از اون روز او هرچه بيشتر روي ليلا حساس شد و شروع کرد به گفته هاي:
تو هنوزم اونو دوست داري، و ... من هم که تقريبا ليلا رو فراموش کرده بودم، ولي هنوز هم يه حسي داشتم بهش، در اين حال ميگفتم نه، تو تنها عشق مني، ليلا هم که دوست پسر داشت. چندين بار بر سر
همين موضوع دعوا و آشتي کرديم و شديدترينش هم 1 هفته با هم قهر بوديم تا اينکه خودش بهم پيام فرستاد و گفت من تورو خيلي دوست دارم بيا همه چيرو فراموش کنيم و ....
حالا وارد بخش اصلي ماجرا ميشويم، در دهمين ماه رابطمون، الهام براي خريد از من جدا شد و گفت معلوم نيست که برميگرده يا ميره خونه، من هم که تنهايي ايستاده بودم از روي يهو ليلا رو ديدم، به هم سلام کرديم، ايستاد و تقريبا يه نيم ساعت باهاش حرف زديم که الهام اومد و مارو ديد.. از شدت عصباني صورتش قرمز شده بود، من ميخواستم باهاش حرف بزنم ولي گوش نمي کرد، خواستم فرداش باهاش صحبت کنم و باز همون آش و همون کاسه، جالب اينجاست من که کاري نکرده بودم، ولي ديگه باور نکرد که نکرد.
اين جريان در 25 مهر 92 اتفاق افتاد، تولدم هم 1 هفته بعد از اون بود، تا اون موقع قهر بوديم و گوشيش خاموش بود، از طريق قيسبوک بهم تبريک گفت و ديگر هيچ، باز با گذشت چند روزه ديگه شروع کردم نازشو کشيدن و گفتن اينکه خيلي دوسش دارم و ... ولي فايده نداشت، تا اينکه يه روز خيلي عصباني شدم و نتونستم خودم نگه دارم و بهش گفتم کاش به اندازه ناخن ليلا لياقت داشتي اونوفت ارزش ناراخت شدن رو داشتي، قبل از اينکه من باهات باشم هيچکي محل سگ بهت نمي ذاشت و .... با اين حرفم شروع کرديم به يه دعوا خيلي شديد و ....
پس از گذشت يک هفته از اين جريان که حس پشيماني منو اذيت ميکرد، ازش عذر خواهي کردم ولي گفت ديگه ديره و همه چيز تموم شده..
هنوز من زياد درد نمي کشيدم، تا اينکه با يک پسر جديد آشنا شد،اون موقع بود که دست و پاهام لرزيد، شروع کردم به فرستادن پيام تا اينکه راضي شد که باهاش بهم بزنه و آشتي کنيم، ولي نشد پس از چند روز گفت نمي تونم حرفايي که به من گفتي رو فراموش کنم، سعي کردم ولي نميشه، جالب اينجاست که پس از اينکه يک ماه ديگه هم گذشت، يه پسر جديد اومد وسط، با اون هم تقريبا 1 ماه و نيم حرف زد، دوباره ما با هم آشتي کرديم،گفت که اونارو فقط براي عصباني کردن من حرف زده و .... باز هم شروع کرديم ولي باز هم به خاطر همين حرف هايي که اون موقع گفته بودک موفق نشديم ادامه بديم، من واقعا شاهد بودم که خودشم ميخواست باز هم مثل قبلنا باشيم ولي نشد...
15 خرداد 93 هم باز يه پسر ديگه پيدا شد و تا حالا يعني 27 مرداد باهاشه، و الان که اونارو ميبينم خيلي حسوديم ميشه، ميخوام بگيرم هر دوتاشونو بکشم، 1 سال پيش به جاي اون پسره من بودم، نمي خوام اون مال يکي ديگه باشه، هر روز به خودم فحش ميدم که چرا اون حرفارو بهش گفتم و نميدونم چيکار کنم که اين درد و زجر از بين بره و من اينقدر عذاب نکشم. ديگه خستم، خاطره هاي 1 سال پيشمون منو ميکشه، احساس ميکنم خيلي تنهام، چون پارسال اون تنها تکيه گاهم بود و الان نيست که هيچي با يکي ديگه جور شده، ولي من هرکاري که ميکنم نميتونم هيچ کسه ديگه اي رو دوست داشته باشم.
از شما ميخوام که راهنمايي کنين، به نظر شما حرفايي که من زدم بهانه اي براش بود که منو ترک کنه ؟ من واقعا خيلي پشيمونم و احساس ميکنم از اون موقعي که اون حرفارو زدم خيلي بزرگ شدم و همون آدم سابق نيستم، ولي حيف که دير شده.
شايد اينايي که تعريف کردم براتون خنده دار باشه، شايد بخاطر تعريف بد من بوده، ولي باور کنين همين جريان منو 10 سال پيرتر کرده، شديدا به يه راهنمايي نياز دارم. لطفا کمک کنين
باز هم ممنون از سايت خوبتون