سلام اين سايت شده يه پاتوق واسه من كه هر وقت دلم گرفت بيام اينجا. امروز خيلي گرفته ام ميخام براتون يه خاطره تعريف كنم از چهار تا دوست دو خواهر با دو خواهر ديگه
ما باهم ديگه دوست بوديم البته خانوادگي هر هفته يا اونا ميومدن خونه ما براي ناهار يا ما ميرفتيم يعني نوبتي بود ما هم ديگرو نزديك 10 15 سالي ميشناسيم اما اين اواخر يعني دو سه ساله رابطمون بيشتر شد يعني غير ممكن بود حداقل هفته اي يكبار همديگرو نبينيم وقتي ميرفتيم اونجا درسته دخترهاي بزرگي بوديم اما هر بازي كه فكرشو بكنيد با هم ميكرديم از قايم موشك و اسم و فاميل و گرگم به هوا و اونا ميز بيليارد داشتن خلاصه هر بازي و كلي ميخنديديم كلا روزهاي خيلي خوشي داشتيم پارسال من كم كم داشتم جهيزيمو اماده ميكردم ميومدن ميديدند نظر ميدادن اونا هم مثل ما ذوق داشتن خوشحال بودن مخصوصا خواهر كوچيكه سميرا همچين ذوق ميكرد دنبال لباس بود نگران بود ميگفت چيكار كنم چطوري واسه جشن اماده بشم سميرا دختره خيلي خوبي بود خيلي هم مهربون بود عاشق يك پسر بود واقعا دوسش داشت حالا برا اساس اتفاق هايي جدا شده بودند من حس ميكردم كه واقعلا از ته قلبش عاشقش بود يكبارم كه ديده بودش اومد خونمون دلش خيلي پر بود گريه كرد واقعا اشك ريخت بخاطر اون پسره بي لياقت پسره مربي آموزشگاه رانندگي بود سميرا هر طور شده بود خانوادشو راضي كرد تا واسه گواهينامه ثبت نام كنه هر طور شده بود ثبت نام كرد انگار عجله داشت با همون مربي كلاس برداشت پسره اونروزا بهش ابراز علاقعه ميكرد اما فقط واسه همون لحظه بود بعد از كلا س حتي جو.ابشم نميداد. خلاصه روز عروسيم رسيد 13 شهريور پارسال اومدن جشنم منم اصلا حواسم به خودمم نبود اومد با هم رقصيديم همش نميدونم چرا چشمم دنبالش بود پيش خودم گفتم سميرا خوشگل شده كاش يكبار ديگه ببينمش اصلا انگار نمي شد نميدونم چرا تو حسزت همون يه نگاه موندم فرداي سيزدهم روز عروسي بود اومدن خيلي شب قشنگي بود دوستام كنارم بودن ديگه چي ميخاستم اي خدا خيلي خوشبخت و خوشحال بودم ديگه چي ميخاستم چهار روز گذشت خواهرم زنگ زد گفت دلم درد ميكنه گريه ميكرد من تهران بودم و مامانمينا كرج ميگفت مامان خونه نيست نميدونم كجا رفته زنگ زدم سميرا زود اژانس گرفت خودشو رسوند مامانم تعريف ميكرد ميكرد ميگفت الهام بالشتو گرفته بود موقع درد بغل كرده بود گريه ميكرد سميرا هم دلداريش ميداد ميگفت من كنارتم اون نيست من هستم منم مثل خواهرت از اين به بعد من هروز كنارتم غصه نخور منم خيالم راحت بود سميرا هست الهام تنها نميمونه حوصلش سر نميره . مادرو پدر سميرا رفته بودن مشهد سميرا و خواهرش رفته بودند خونه برادر بزرگترش كه متاهل بود و در راه برگشت به خونشون بودن تا برن به استقبال مامانو باباش تا يه شب الهام زنگ زد ابجي ميگن سميرا تصادف كرده مرده با برادرش باورم نميشد ميگفتم داره شوخي ميكنه بعدش اس داد تو كماست دروغ ميگفت كه يه وقت من شب بلند نشم برم تهران . صبح ساعت هفت بيدار شدم راه افتادم به سمت كرج. رفتم ديدم اره حقيقت بوده همه جا سياه خدايا سر سميرا چي اومده سميرا كجاست الهام گفت ابجي دروغ گفتم ناراحت نشي سميرا در جا تموم كرده اي خدا گناه سميرا چي بود اون هنوز 19 سالش بود ترم بعد دانشگاهش لباس عروس ميخاست بدوزه ذوق ميكرد به ترم بعدش هم نرسيد .تمام دوران خوشميون دنياي پر از خنده و شاديمون تموم شد گاهي ياد خاطره هامون ميوفتم اصلا نميخام باور كنم سميرا نيست سميراي عزيزم هميشه بيادتم ميدونم وقتي بفهمي كسي فراموشت كرده غصه ميخوردي من و الهام هيچ وقت فراموشت نميكنيم دوست خوبم دوست مهربون طاقت دوريتو ندارم چند روز ديگه سالگردتته كاش سالگرد تولد يا ازدواجت بود كاش تنهامون نميذاشتي هيچ كس نميدونه چه دردي تو سينمه چه دردي رو دارم تحمل ميكنم خيلي سخته كسي كه هميشه كنارت بود فرداش نباشه الهام روز قبل كنارش بود ميگفت ابجي ديروز سميرا دلش گرفتهبود ميخاست بره امامزاده حسن به من گفت بيا بريم اما من دلم درد ميكرد نتونستم برم اون رفت وساعت ها اونجا بود چرا من نرفتم تنهاش گذاشتم . دوستان دلم خيلي تنگ شده براش نميخام باور كنم نيست نميخام نبودنشو باور كنم