نمایش نتایج: از 1 به 11 از 11

موضوع: برگي از رمان زندگي من

1259
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    4839
    نوشته ها
    1,260
    تشکـر
    920
    تشکر شده 1,137 بار در 614 پست
    میزان امتیاز
    11

    برگي از رمان زندگي من

    سلام اين سايت شده يه پاتوق واسه من كه هر وقت دلم گرفت بيام اينجا. امروز خيلي گرفته ام ميخام براتون يه خاطره تعريف كنم از چهار تا دوست دو خواهر با دو خواهر ديگه
    ما باهم ديگه دوست بوديم البته خانوادگي هر هفته يا اونا ميومدن خونه ما براي ناهار يا ما ميرفتيم يعني نوبتي بود ما هم ديگرو نزديك 10 15 سالي ميشناسيم اما اين اواخر يعني دو سه ساله رابطمون بيشتر شد يعني غير ممكن بود حداقل هفته اي يكبار همديگرو نبينيم وقتي ميرفتيم اونجا درسته دخترهاي بزرگي بوديم اما هر بازي كه فكرشو بكنيد با هم ميكرديم از قايم موشك و اسم و فاميل و گرگم به هوا و اونا ميز بيليارد داشتن خلاصه هر بازي و كلي ميخنديديم كلا روزهاي خيلي خوشي داشتيم پارسال من كم كم داشتم جهيزيمو اماده ميكردم ميومدن ميديدند نظر ميدادن اونا هم مثل ما ذوق داشتن خوشحال بودن مخصوصا خواهر كوچيكه سميرا همچين ذوق ميكرد دنبال لباس بود نگران بود ميگفت چيكار كنم چطوري واسه جشن اماده بشم سميرا دختره خيلي خوبي بود خيلي هم مهربون بود عاشق يك پسر بود واقعا دوسش داشت حالا برا اساس اتفاق هايي جدا شده بودند من حس ميكردم كه واقعلا از ته قلبش عاشقش بود يكبارم كه ديده بودش اومد خونمون دلش خيلي پر بود گريه كرد واقعا اشك ريخت بخاطر اون پسره بي لياقت پسره مربي آموزشگاه رانندگي بود سميرا هر طور شده بود خانوادشو راضي كرد تا واسه گواهينامه ثبت نام كنه هر طور شده بود ثبت نام كرد انگار عجله داشت با همون مربي كلاس برداشت پسره اونروزا بهش ابراز علاقعه ميكرد اما فقط واسه همون لحظه بود بعد از كلا س حتي جو.ابشم نميداد. خلاصه روز عروسيم رسيد 13 شهريور پارسال اومدن جشنم منم اصلا حواسم به خودمم نبود اومد با هم رقصيديم همش نميدونم چرا چشمم دنبالش بود پيش خودم گفتم سميرا خوشگل شده كاش يكبار ديگه ببينمش اصلا انگار نمي شد نميدونم چرا تو حسزت همون يه نگاه موندم فرداي سيزدهم روز عروسي بود اومدن خيلي شب قشنگي بود دوستام كنارم بودن ديگه چي ميخاستم اي خدا خيلي خوشبخت و خوشحال بودم ديگه چي ميخاستم چهار روز گذشت خواهرم زنگ زد گفت دلم درد ميكنه گريه ميكرد من تهران بودم و مامانمينا كرج ميگفت مامان خونه نيست نميدونم كجا رفته زنگ زدم سميرا زود اژانس گرفت خودشو رسوند مامانم تعريف ميكرد ميكرد ميگفت الهام بالشتو گرفته بود موقع درد بغل كرده بود گريه ميكرد سميرا هم دلداريش ميداد ميگفت من كنارتم اون نيست من هستم منم مثل خواهرت از اين به بعد من هروز كنارتم غصه نخور منم خيالم راحت بود سميرا هست الهام تنها نميمونه حوصلش سر نميره . مادرو پدر سميرا رفته بودن مشهد سميرا و خواهرش رفته بودند خونه برادر بزرگترش كه متاهل بود و در راه برگشت به خونشون بودن تا برن به استقبال مامانو باباش تا يه شب الهام زنگ زد ابجي ميگن سميرا تصادف كرده مرده با برادرش باورم نميشد ميگفتم داره شوخي ميكنه بعدش اس داد تو كماست دروغ ميگفت كه يه وقت من شب بلند نشم برم تهران . صبح ساعت هفت بيدار شدم راه افتادم به سمت كرج. رفتم ديدم اره حقيقت بوده همه جا سياه خدايا سر سميرا چي اومده سميرا كجاست الهام گفت ابجي دروغ گفتم ناراحت نشي سميرا در جا تموم كرده اي خدا گناه سميرا چي بود اون هنوز 19 سالش بود ترم بعد دانشگاهش لباس عروس ميخاست بدوزه ذوق ميكرد به ترم بعدش هم نرسيد .تمام دوران خوشميون دنياي پر از خنده و شاديمون تموم شد گاهي ياد خاطره هامون ميوفتم اصلا نميخام باور كنم سميرا نيست سميراي عزيزم هميشه بيادتم ميدونم وقتي بفهمي كسي فراموشت كرده غصه ميخوردي من و الهام هيچ وقت فراموشت نميكنيم دوست خوبم دوست مهربون طاقت دوريتو ندارم چند روز ديگه سالگردتته كاش سالگرد تولد يا ازدواجت بود كاش تنهامون نميذاشتي هيچ كس نميدونه چه دردي تو سينمه چه دردي رو دارم تحمل ميكنم خيلي سخته كسي كه هميشه كنارت بود فرداش نباشه الهام روز قبل كنارش بود ميگفت ابجي ديروز سميرا دلش گرفتهبود ميخاست بره امامزاده حسن به من گفت بيا بريم اما من دلم درد ميكرد نتونستم برم اون رفت وساعت ها اونجا بود چرا من نرفتم تنهاش گذاشتم . دوستان دلم خيلي تنگ شده براش نميخام باور كنم نيست نميخام نبودنشو باور كنم

  2. کاربران زیر از محمدزاده بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : برگي از رمان زندگي من

    خب از نوشتن شما مشخصه که چقدر بهش وابسته بودی

    ولی هرکدوم از ما به نوعی در زندگی این لحظات رو درک کردیم و شما تنها نیستید

    به هرحال زندگی انسان ابتدا و پیایانی داره که با وجود اینکه از قبل تعیین شده و هر راهی رو که انتخاب کنی دوباره به همون جواب میرسی

    زندگی و اتفاقاتش مثل حل یک مسئله ریاضیه از راه های مختلفه ...

    درسته راه ها مختلفه ولی جواب یکیه و این درسته که مختاریم ولی سرنوشتی محتوم و قطعی داریم

    و از اون هم گریزی نیست
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  4. کاربران زیر از farokh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    شماره عضویت
    3033
    نوشته ها
    1,622
    تشکـر
    1,448
    تشکر شده 2,948 بار در 1,084 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : برگي از رمان زندگي من

    عزیزم چه ناراحت کننده باورکن اشکم دراومد روحش شاد

  6. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3761
    نوشته ها
    312
    تشکـر
    197
    تشکر شده 180 بار در 116 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : برگي از رمان زندگي من

    آقاااااااااااااااا یعنی چی آخه یکی بیاد اشکا منو بند بیاره اه :'(

  7. کاربران زیر از gOli! بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  8. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    شماره عضویت
    3033
    نوشته ها
    1,622
    تشکـر
    1,448
    تشکر شده 2,948 بار در 1,084 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : برگي از رمان زندگي من

    کاش منم میتونستم کمی دردول کنم کاش میتونستم خدایا پوکیدم ....

  9. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    4589
    نوشته ها
    156
    تشکـر
    10
    تشکر شده 106 بار در 63 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : برگي از رمان زندگي من

    واقعا گریم گرفت .... خدا ادمای خوب رو زود میبره
    بازم خوشبحالت که از دوران دوستیت خاطرات خوبی مونده برات من ی دوست صمیمی ندارم
    دوستام همه برای زمانین ک بم احتیاج دارن البته ی دوست دارم ک ب نسبت بقیه صمیمی تریم اسمش سمیراست...الان یهو یاد اون افتادم
    انشالله سمیرای من سالیان سال زنده باشه
    خانوم محمدزاده شما هم غصه نخور درعوض هروقت یاد سمیرا افتادی براش قران بخون تا روحش اروم بشه
    عزیزم ما ادما تا زنده ایم قدرهمو نمیدونیم خیلی....
    هییییی روززززگاااااااااااااااااا ااار
    امضای ایشان
    دستمو بگیر....... نذار اشتباه برم

  10. کاربران زیر از DELBAR بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  11. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5726
    نوشته ها
    64
    تشکـر
    54
    تشکر شده 45 بار در 30 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : برگي از رمان زندگي من

    اخی خیلی ناراحت کننده بود خدا رحمت کنه عزیزم انشاالله روحش شاد باشه
    امضای ایشان


    برایم نوشته بود :
    گاهی اوقات دستهایم به آرزوهایم نمی رسند شاید چون آرزوهایم بلندند . . .
    ولی درخت سرسبز و شاداب صبرم می گوید :
    امیدی هست چون خدایی هست . . .
    آری و چه زیبا نوشته بود !
    همواره با خود تکرار میکنم امیدی هست ؛ چون خدایی هست . . .



  12. کاربران زیر از باران بهار بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  13. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    4839
    نوشته ها
    1,260
    تشکـر
    920
    تشکر شده 1,137 بار در 614 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : برگي از رمان زندگي من

    خيلي سخته هيچ كس نميفهمه كه چقدر عذاب آوره وقتي از اون محلي كه تصادف كردن ميگذريم دلم ميخاد هوار هوار گريه كنم با رفتنش فهميديم چقدر تنها شديم
    سال 85 هم اين اتفاق واسم افتاد عشق دوران نوجوونيمو دوبار ازم گرفت داغون داغونم اخرين بار چشماشو تو اينه ماشين ديدم همين اخرين نگاه ها تو ذهنم مونده و داغونم كرده نميدونم خدا چرا منو اينطوري امتحانم ميكنه مثلا اين قلب من تحمل اين دردها رو بكنه و طاقت بياره چي ميشه من 25 سالمه و هر روز موهام داره سفيد ميشه غصه سفيد شدن موهام رو هم بايد بخورم اصلا نميدونم چمه

  14. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    4839
    نوشته ها
    1,260
    تشکـر
    920
    تشکر شده 1,137 بار در 614 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : برگي از رمان زندگي من

    نقل قول نوشته اصلی توسط farimah نمایش پست ها
    کاش منم میتونستم کمی دردول کنم کاش میتونستم خدایا پوکیدم ....
    عزيزم نوشتن خيلي راحته من هميشه ناراحتيمو دل تنگيمو مينويسم چون هيچ وقت نميتونم بيان كنم هيچ وقت با هيچ كس درددل نكردم چون ميدونم نميتونم قبل اينكه بخام شروع كنم اشكهام تند تند ميريزه هميشه واسه خودم مينويسم و گريه ميكنم واقعا سبك ميشم خالي ميشم توام امتحان كن

  15. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5726
    نوشته ها
    64
    تشکـر
    54
    تشکر شده 45 بار در 30 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : برگي از رمان زندگي من

    اخی عزیزم محمرزاده عزیز منم پدزمو از دست دادم کسی ک عاشقانه دوسش داشتم قهرمان بچه گیامو ... بهترین مرد زندگیمو... کم غصه نخوردم عذاب نکشیدم اما سعی کردم ب خودم بقبولونم ک هستش روحش کنار ماست میذارم حس کنم ک انگار رفته مسافرت! چون اگه ب عمق نبودنش فک کنم دیوونه میشم ... سعی کن حس نکنی ک نیست سعی کن حس کنی هست کنارته باهاش حرف بزن سر مزارش برو خیلی اروم کننده اس .. منم یکی از دوستانمو از دست دادم کسی ک هفته پیش باهاش بیرون بودم حرف زده بودم دیده بودمش یکدفعه... اما همیشه ک یادم میوفته فاتحه میفرستم قران میخونم اروم میشم هم واسه پدرم هم همه ی امواتی ک از دست دادمشون...
    امضای ایشان


    برایم نوشته بود :
    گاهی اوقات دستهایم به آرزوهایم نمی رسند شاید چون آرزوهایم بلندند . . .
    ولی درخت سرسبز و شاداب صبرم می گوید :
    امیدی هست چون خدایی هست . . .
    آری و چه زیبا نوشته بود !
    همواره با خود تکرار میکنم امیدی هست ؛ چون خدایی هست . . .



  16. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    4839
    نوشته ها
    1,260
    تشکـر
    920
    تشکر شده 1,137 بار در 614 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : برگي از رمان زندگي من

    نقل قول نوشته اصلی توسط باران بهار نمایش پست ها
    اخی عزیزم محمرزاده عزیز منم پدزمو از دست دادم کسی ک عاشقانه دوسش داشتم قهرمان بچه گیامو ... بهترین مرد زندگیمو... کم غصه نخوردم عذاب نکشیدم اما سعی کردم ب خودم بقبولونم ک هستش روحش کنار ماست میذارم حس کنم ک انگار رفته مسافرت! چون اگه ب عمق نبودنش فک کنم دیوونه میشم ... سعی کن حس نکنی ک نیست سعی کن حس کنی هست کنارته باهاش حرف بزن سر مزارش برو خیلی اروم کننده اس .. منم یکی از دوستانمو از دست دادم کسی ک هفته پیش باهاش بیرون بودم حرف زده بودم دیده بودمش یکدفعه... اما همیشه ک یادم میوفته فاتحه میفرستم قران میخونم اروم میشم هم واسه پدرم هم همه ی امواتی ک از دست دادمشون...
    خدا همه گذشتگان رو ببخشه و بيامرزه

  17. کاربران زیر از محمدزاده بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد