من هنوز به پدر و مادرم نگفتم. چیزی نمیدونن. اینکه اینجا هم واسش کار هست یا نیست، کلا نمیخواهد اینجا باشه وگرنه کار هم داشت. خوب منم در هر صورت دوستش دارم و باهاش میرم. مساله اینه که خیلی برام سخته. من همیشه خانواده ام رو کنارم داشتم. هیچوقت تنها نبودم. همین الان 2 شب خواهرم خونه نباشه نمیتونیم دیگه شب سوم تحمل کنم.
خانواده همسرم هم اونجا هیچ آشنایی ندارن چون خودشون هم سالها قبل رفتن و شما. یعنی هیچ فامیلی. خواهر هم نداره. یه برادر کوچیکتر که اون هم نمیخواهد شمال بمونه و فعلا دنبال اینه که از ایران بره. میمونه مادر و پدرش که اونها هم فکر نمیکنم بتونن هم صحبت های خوبی باشن، من یه دختر جوون و تحصیل کرده تو یه شهر بزرگ بودم و اونها دو آدم میانسال و بی سواد تو یه شهر کوچیکن. آدم های خوب و محترمی هستن ولی کافی نیستن. فکر تنهایی اونجا دیوونه ام میکنه. اگه 60 کیلومتر بودمشکلی نداشتم. هر شهری اطراف تهران بود میرفتم. یک ساعت نهایتش راه بود دیگه. ولی الان 6 ساعته. خیلی غمگینم. روزهایی که قراره بهترین روزهای زنئگیم باشه همش دارم غصه میخورم و گریه میکنم. به هر راهی هم که نگاه میکنم یه عزیزی رو که دارم باید ترک کنم. واقعا نمیتونم از هیچ طرفی دست بکشم.