نمایش نتایج: از 1 به 46 از 46

موضوع: داستان های کوتـاه و تاثیـر گــذار

39196
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2013
    شماره عضویت
    23
    نوشته ها
    350
    تشکـر
    132
    تشکر شده 584 بار در 158 پست
    میزان امتیاز
    11

    داستان های کوتـاه و تاثیـر گــذار

    فقط ســـه کلمــه


    پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
    پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

    وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه به زبان آورد.

    فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟
    شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم"

    عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال بود.هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت.
    به علاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد.
    هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود.
    آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.




    درس ِ اخلـاقی :

    گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم،چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم.
    در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟

    داشته هایتان را گرامی بدارید
    . غم ها، دردها و رنج هایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.


    اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.
    حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید، حاد نیستند
    !
    امضای ایشان
    همــانگونه که روز ِ خــوب خــواب خوش در پـی دارد
    زندگی هــم اگـــر بـــه خوبی سپــری شود
    مرگی آمرزیده و آرام در پی خواهـد داشت


  2. 10 کاربران زیر از *P s y C h e* بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2013
    شماره عضویت
    23
    نوشته ها
    350
    تشکـر
    132
    تشکر شده 584 بار در 158 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : داستان های کوتـاه و تاثیـر گــذار

    انتــظاری بیهـــــوده


    یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند.از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!

    پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند !

    بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.

    لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

    او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره !

    خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

    سه سال گذشت … و لاک پشت کوچولو برنگشت ... پنج سال … شش سال …

    سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده .

    او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

    در این هنگام لـاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید ... منم حالا نمی رم نمک بیارم» !!



    درس ِ اخلـاقی :

    بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن.
    آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون عملـا هیچ کاری انجام نمی دیم ...
    امضای ایشان
    همــانگونه که روز ِ خــوب خــواب خوش در پـی دارد
    زندگی هــم اگـــر بـــه خوبی سپــری شود
    مرگی آمرزیده و آرام در پی خواهـد داشت


  4. 8 کاربران زیر از *P s y C h e* بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2013
    شماره عضویت
    23
    نوشته ها
    350
    تشکـر
    132
    تشکر شده 584 بار در 158 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : داستان های کوتـاه و تاثیـر گــذار

    کــــاسه ی چـــوبی


    پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزید، چشمانش تار شده بود و گام هایش مردد و لرزان بود.
    اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع می شدند اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند.یا وقتی لیوان را می گرفت شیر از داخل آن به روی میز می ریخت. پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.
    پسر گفت باید فکری برای پدر کرد. به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام. پس زن و شوهر برای پیر مرد در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند. در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را می خورد، در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت می بردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود، حالا در کاسه ای چوبی به او غذا می دادند.


    گهگاه آنها که چشمشان به پیرمرد می افتاد و متوجه می شدند همچنان که در تنهایی غذا می خورد، چشمانش پر از اشک است. اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او می دادند.
    اما کودک ۴ ساله شان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود. یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود. پس با مهربانی از اوپرسید:
    پسرم داری چی می سازی؟

    پسرک هم با ملایمت جواب داد: یک کاسه ی چوبی کوچک. تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدم.و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.



    درس ِ اخلـاقی :
    به یاد داشتــه بـاشید کـه کودکــانتان،خیلی خوب و دقیق تر از آنچه می پنـدارید،رفتار های شما را در ذهن خود ثبت می کنند و یک روز همان طرز برخوردی را با شما خواهند داشت که شما با دیگران انجام می دادید. پس آیینه ی خوبی برای آنهــا باشید.
    امضای ایشان
    همــانگونه که روز ِ خــوب خــواب خوش در پـی دارد
    زندگی هــم اگـــر بـــه خوبی سپــری شود
    مرگی آمرزیده و آرام در پی خواهـد داشت


  6. 7 کاربران زیر از *P s y C h e* بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2013
    شماره عضویت
    25
    نوشته ها
    2,627
    تشکـر
    52
    تشکر شده 531 بار در 311 پست
    میزان امتیاز
    13

    مسابقه ی دو قورباغه ها (داستانک)



    هدف مسابقه رسيدن به نوک يک برج خيلي بلند بود. جمعيت زيادي براي ديدن مسابقه و تشويق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. کسي توي جمعيت باور نداشت که قورباغه هاي به اين کوچکي بتوانند به نوک برج برسند.







    روزي از روزها گروهي از قورباغه هاي کوچک تصميم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسيدن به نوک يک برج خيلي بلند بود. جمعيت زيادي براي ديدن مسابقه و تشويق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. کسي توي جمعيت باور نداشت که قورباغه هاي به اين کوچکي بتوانند به نوک برج برسند.
    از بين جمعيت جمله هايي اين چنيني شنيده مي شد: «اوه، عجب کار مشکلي!!»، «اون ها هيچ وقت به نوک برج نمي رسند.» يا «هيچ شانسي براي موفقيت شان نيست. برج خيلي بلنده!» قورباغه هاي کوچک يکي يکي شروع به افتادن کردند به جز بعضي که هنوز با حرارت داشتند بالا و بالاتر مي رفتند. جمعيت هنوز ادامه مي داد: «خيلي مشکله! هيچ کس موفق نمي‌شه!» و تعداد بيشتري از قورباغه‌ها خسته مي شدند و از ادامه دادن منصرف.
    ولي فقط يکي به رفتن ادامه داد؛ بالا، بالا و باز هم بالاتر. اين يکي نمي خواست منصرف بشه! بالاخره بقيه از بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زياد تنها قورباغه اي بود که به نوک برج رسيد!

    بقيه قورباغه‌ها مشتاقانه مي خواستند بدانند او چگونه اين کار رو انجام داده؟ اونا ازش پرسيدند که چطور قدرت رسيدن به نوک برج و موفق شدن رو پيدا کرده؟ مشخص شد که برنده مسابقه ناشنوا بوده!




    منبع:عصر ایران


  8. 4 کاربران زیر از R e z a بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2013
    شماره عضویت
    25
    نوشته ها
    2,627
    تشکـر
    52
    تشکر شده 531 بار در 311 پست
    میزان امتیاز
    13

    پادشاه و تخته سنگی در راه

    بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت ازکنار تخته سنگ می‌گذشتند.بسیاری هم غرولند می‌کردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است


    زمان‌های قدیم، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس‌ِالعمل مردم را ببیند، خودش را جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت ازکنار تخته سنگ می‌گذشتند.
    بسیاری هم غرولند می‌کردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و… با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط راه برنمی‌داشت.
    نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیج.........ا ت بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
    ناگهان کیسه‌ای را دید که وسط جاده و زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.
    پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
    هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.

  10. 4 کاربران زیر از R e z a بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  11. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2013
    شماره عضویت
    25
    نوشته ها
    2,627
    تشکـر
    52
    تشکر شده 531 بار در 311 پست
    میزان امتیاز
    13

    شما استثنایی هستید!

    و با تصمیم هایی که می گیریم و حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم.

    و ما فکر می کنیم که بی ارزش شده ایم


    یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد

    ... ... ...او پرسید چه کسی این بیست دلار را می خواهد؟

    دست ها بالا رفت.او گفت:من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم

    اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم.

    او اسکناسها را مچاله کرد و پرسید چه کسی هنوز این ها را می خواهد؟

    باز هم دست ها بالا بودند.او جواب داد خوب. اگر این کار را کنم چه؟

    او پول ها را روی زمین انداخت و با کفشهایش آنها را لگد کرد

    بعد آنها را برداشت و گفت:مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنهارا می خواهد؟

    بازهم دستها بالا بودند

    سپس گفت:هیچ اهمیتی ندارد که من با پولها چه کردم شما هنوز هم آن ها را می خواستید

    چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار می ارزید.

    اوقات زیادی ما در زندگی رها می شویم، مچاله می شویم

    و با تصمیم هایی که می گیریم و حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم.

    و ما فکر می کنیم که بی ارزش شده ایم

    اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد.

    شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید.

    کثیف یا تمیز،مچاله یا چین دار

    شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید.

    ارزش ما در کاری که انجام می دهیم یا کسی که می شناسیم نمی آید

    ارزش ما در این جمله است که: ما که هستیم؟

    هیچ وقت فراموش نکنید که شما استثنایی هستید

  12. 3 کاربران زیر از R e z a بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  13. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2013
    شماره عضویت
    25
    نوشته ها
    2,627
    تشکـر
    52
    تشکر شده 531 بار در 311 پست
    میزان امتیاز
    13

    خبرهای بد را چگونه برسانیم؟


    "آرت بو خوالد" طنز پرداز معروف امریکایی در تایید این نکته که خبرهای بد را نباید یکباره گفت، داستان زیر را آورده است...


    مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:
    - جرج از خانه چه خبر؟
    - خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.
    - سگ بیچاره! پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟
    - پرخوری قربان.
    - پرخوری؟ مگر چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟
    - گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.
    - این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟
    - همه اسب های پدرتان مردند قربان.
    - چه گفتی؟ همه آنها مردند؟
    - بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.
    - برای چه این قدر کار کردند؟
    - برای اینکه آب بیاورند قربان!
    - گفتی آب؟ آب برای چه؟
    - برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان.
    - کدام آتش را؟
    - آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.
    - پس خانه پدرم سوخت؟ علت آتش سوزی چه بود؟
    - فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد قربان!
    - گفتی شمع؟ کدام شمع؟
    - شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
    - مادرم هم مرد؟
    - بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان.
    - کدام حادثه؟
    - حادثه مرگ پدرتان قربان!
    - پدرم هم مرد؟
    - بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.
    - کدام خبر را؟
    - خبرهای بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت در این دنیا ارزش ندارید. من جسارت کردم قربان. خواستم خبرها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!

  14. کاربران زیر از R e z a بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  15. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2013
    شماره عضویت
    25
    نوشته ها
    2,627
    تشکـر
    52
    تشکر شده 531 بار در 311 پست
    میزان امتیاز
    13

    سه پرسش



    اگرمي خواهي به من چيزي رابگويي که نه حقيقت داردونه خوب است و نه حتي سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من مي گويي؟!!

    در يونان باستان سقراط به دليل خرد و درايت فراوانش مورد ستايش بود.
    روزي فيلسوف بزرگي که از آشنايان سقراط بود،با هيجان نزد او آمد و گفت : سقراط ميداني راجع به يکي ازشاگردانت چه شنيده ام؟
    سقراط پاسخ داد : " لحظه اي صبر کن.قبل از اينکه به من چيزي بگويي از تومي خواهم آزمون کوچکي را که نامش سه پرسش است پاسخ دهي.
    " مرد پرسيد : سه پرسش؟
    سقراط گفت : بله درست است. قبل از اينکه راجع به شاگردم بامن صحبت کني،لحظه اي آنچه را که قصد گفتنش را داري امتحان کنيم.
    اولين پرسش حقيقت است. کاملا مطمئني که آنچه را که مي خواهي به من بگويي حقيقت دارد؟
    مرد جواب داد :" نه،فقط در موردش شنيده ام .
    "سقراط گفت : "بسيار خوب، پس واقعا نميداني که خبردرست است يا نادرست. حالا بيا پرسش دوم را بگويم،" پرسش خوبي" آنچه را که در موردشاگردم مي خواهي به من بگويي خبرخوبي است؟
    " مردپاسخ داد :" نه، برعکس…"
    سقراط ادامه داد :" پس مي خواهي خبري بد در مورد شاگردم که حتي درموردآن مطمئن هم نيستي بگويي؟"
    مردکمي دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.
    سقراط ادامه داد :" و اما پرسش سوم سودمند بودن است. آن چه را که مي خواهي در مورد شاگردم به من بگويي برايم سودمند است؟"
    مرد پاسخ داد :" نه ، واقعا…"

    سقراط نتيجه گيري کرد :" اگرمي خواهي به من چيزي رابگويي که نه حقيقت داردونه خوب است و نه حتي سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من مي گويي؟!!

  16. 3 کاربران زیر از R e z a بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  17. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2013
    شماره عضویت
    25
    نوشته ها
    2,627
    تشکـر
    52
    تشکر شده 531 بار در 311 پست
    میزان امتیاز
    13

    پاسخ : داستان های کوتـاه و تاثیـر گــذار



    پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسید: مزاحم نیستم کنار دست شما بنشینم؟
    دختر جوان با صدای بلند گفت:
    «نمی خواهم يک شب را با شما بگذرانم»
    تمام دانشجويان در کتابخانه به پسر که بسيار خجالت زده شده بود نگاه کردند.
    پس از چند دقيقه دختر به سمت آن پسررفت و در کنار ميزش به او گفت:
    «من روانشناسی پژوهش می کنم و ميدانم مرد ها به چه چيزی فکر میکنند،گمان کنم شمارا خجالت زده کردم درست است؟»
    پسر با صدای خیلی بلند گفت:
    «200 دلار برای يک شب!!؟ خيلی زياد است!!!»
    وتمام آنانی که در کتابخانه بودند به دختر نگاهی غير عادی کردند، پسر به گوش دختر زمزمه کرد:
    « من حقوق میخوانم و ميدانم چطور شخص بيگناهي را گناهکار جلوه بدهم»

  18. 6 کاربران زیر از R e z a بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  19. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2013
    شماره عضویت
    25
    نوشته ها
    2,627
    تشکـر
    52
    تشکر شده 531 بار در 311 پست
    میزان امتیاز
    13

    پاسخ : داستان های کوتـاه و تاثیـر گــذار

    ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند.



    ساعت گمشده کشاورز

    روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.

    ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.

    بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.

    کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.

    کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.

    کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."

    پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.

    بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.

    کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.
    پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"

    پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."

    ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند.

    هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.

  20. 3 کاربران زیر از R e z a بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  21. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2013
    شماره عضویت
    871
    نوشته ها
    33
    تشکـر
    16
    تشکر شده 127 بار در 27 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : داستان های کوتـاه و تاثیـر گــذار

    عالي بود.ممنون
    امضای ایشان
    ناشنوا باش وقتي همه از محال بودن آرزوهايت سخن مي گويند

  22. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2013
    شماره عضویت
    25
    نوشته ها
    2,627
    تشکـر
    52
    تشکر شده 531 بار در 311 پست
    میزان امتیاز
    13

    مردی که فرزندی نداشت و مرد!

    او نسخهای از هستی و زندگی به ما میدهد که درآن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را نقطه گذاری کنیم.



    مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگیاش رسیده بود،کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد:

    (تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم نه برای برادر زادهام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران)

    اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند.پس تکلیف آن همه ثروت چه میشد؟؟؟

    برادر زاده او تصمیم گرفت..آن را اینگونه تغییر دهد:
    «تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم؟ نه! برای برادر زادهام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»


    خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطهگذاری کرد :
    «تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم. نه برای برادر زادهام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»


    خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد وآن را به روش خودش نقطهگذاری کرد:
    «تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم؟ نه. برای برادرزادهام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران.»


    پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:
    «تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم؟ نه. برای برادر زادهام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران.»

    نکته اخلاقی:
    به واقع زندگی نیز این چنین است:
    او نسخهای از هستی و زندگی به ما میدهد که درآن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را نقطه گذاری کنیم.
    اززمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست
    ویرایش توسط R e z a : 11-20-2013 در ساعت 01:22 AM

  23. 3 کاربران زیر از R e z a بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  24. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2013
    شماره عضویت
    25
    نوشته ها
    2,627
    تشکـر
    52
    تشکر شده 531 بار در 311 پست
    میزان امتیاز
    13

    میخ های روی دیوار

    آن حرف ها هم چنینی آثاری را در دل کسانی که دلشونو شکستیم به جای می گذارند که متاسفانه جای بعضی از اونها هرگز با عذر خواهی پر نمیشه.


    پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت و همه اطرافیان از این رفتار او خسته شده بود ند روزی پدرش او را صدا کرد وگفت پسر دلم می خواهد کاری برای من انجام بدهی پسر گفت باشه
    پدر اورا به اتاقی برد و جعبه میخی بدستش داد و گفت پسرم از تو می خواهم که هر بار که عصبانی شدی میخی بر روی این دیوار بکوبی
    روز اول پسر بچه ۳۷ میخ به دیوار کوبید . طی چند هفته بعد ؛ همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد .
    او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است
    به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند ؛‌ یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد.



    روزها گذشت و پسر ک بلاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است .
    پدر دست پسرک را گرفت و به کنار دیوار برد وگفت : پسرم تو کار خوبی انجام دادی اما به سوراخهای دیوار نگاه کن دیوار هر گز مثل گذشته نمی شود وقتی تودر هنگام عصبانیت حرفی را میزنی ؛ آن حرف ها هم چنینی آثاری را در دل کسانی که دلشونو شکستیم به جای می گذارند که متاسفانه جای بعضی از اونها هرگز با عذر خواهی پر نمیشه.
    ما چطور هیچ تا حالا فکر کردیم چقدر ازاین میخها در دیوار دل دیگران فرو کردیم
    بیایم از خدا بخواهیم که به ما انقدر مهربانی وگذشت بدهد تا هرگز دردیوار دل دیگران میخی فرو نکنیم .

  25. 4 کاربران زیر از R e z a بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  26. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2013
    شماره عضویت
    25
    نوشته ها
    2,627
    تشکـر
    52
    تشکر شده 531 بار در 311 پست
    میزان امتیاز
    13

    نامه دختر زیبا به رئیس ثروتمند

    زيبائي شما رفته‌رفته بعد ده سال آرام آرام به کل محو مي‌شود اما پول من، در حالت عادي بعيد است بر باد رود.

    يك دختر خانم زيبا خطاب به رئيس شركت امريكائي ج پ مورگان نامه‌اي بدين مضمون نوشته است:

    مي‌خواهم در آنچه اينجا مي‌گويم صادق باشم. من 24 سال دارم. جوان و بسيار زيبا، خوش‌اندام، خوش هیکل، خوش بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم.
    آرزو دارم با مردي با درآمد سالانه 500 هزار دلار يا بيشتر ازدواج كنم. شايد تصور كنيد كه سطح توقع من بالاست، اما حتي درآمد سالانه يك ميليون دلار در نيويورك هم به طبقه متوسط تعلق دارد.
    چه برسد به 500 هزار دلار. خواست من چندان زياد نيست. آیا مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلاري وجود دارد؟
    آيا شما خودتان ازدواج كرده‌ايد؟ سئوال من اين است كه چه كنم تا با اشخاص ثروتمندي مثل شما ازدواج كنم؟

    چند سئوال ساده دارم:
    1- پاتوق جوانان مجرد و پولدار كجاست؟
    2- چه گروه سني از مردان به كار من مي‌آيند؟
    3- معيارهاي شما براي انتخاب زن كدامند؟
    و اما جواب مدير شركت مورگان:
    نامه شما را با شوق فراوان خواندم. در نظر داشته باشيد كه دختران زيادي هستند كه سوالاتي مشابه شما دارند. اجازه دهيد در مقام يك سرمايه‌گذار حرفه‌اي موقعيت شما را تجزيه و تحليل كنم :
    درآمد سالانه من بيش از 500 هزار دلار است كه با شرط شما همخواني دارد، اما خدا كند كسي فكر نكند كه اكنون با جواب دادن به شما، وقت خودم را تلف مي‌كنم.
    از ديد يك تاجر، ازدواج با شما اشتباه است، دليل آن هم خيلي ساده است: آنچه شما در سر داريد مبادله منصفانه "زيبائي" با "پول" است. اما اشكال كار همين جاست: زيبائي شما رفته‌رفته بعد ده سال آرام آرام به کل محو مي‌شود اما پول من، در حالت عادي بعيد است بر باد رود.

    در حقيقت، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زيبائي شما نه و چین و چروک و پیری زود رس زنانه جایگزین این زیبائی خواهد گردید و اثری از این جوانی و زیبائی باقی نخواهد ماند.

    از نظر علم اقتصاد، من يك "سرمايه رو به رشد" هستم اما شما يك "سرمايه رو به زوال".

    به زبان وال‌استريت، هر تجارتي "موقعيتي" دارد. ازدواج با شما هم چنين موقعيتي خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت كند عاقلانه آن است كه آن را نگاه نداشت و در اولين فرصت به ديگري واگذار كرد و اين چنين است در مورد ازدواج با شما.

    بنابراین هر آدمي با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نيست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار مي‌گذاريم اما ازدواج هرگز.

    اما اگر شما علاوه بر جوانی و زیبائی کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود کالاهایی با ارزش مثل "انسانیت، پاکدامنی، شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری، حمایت، دوست داشتن، عشق و ... " آن وقت احتمالا این معامله برای من هم سود فراوانی خواهد داشت چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با ارزش با مشخصات شما باشم و برای داشتن آنها پول زیادی خرج کنم. چون بعد چند مدت از ازدواج، بیش از زیبائی، اندام و هیکل، مواردی که بیان کردم برای زندگی مشترک لازم بوده و من شدیدا به آنها نیاز پیدا خواهم کرد.

    در هر حال به شما پيشنهاد مي‌كنم كه قيد ازدواج با آدمهاي ثروتمند را بزنيد. بجاي آن شما خودتان مي‌توانيد با کمی تفکر و تلاش و با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاري، فرد ثروتمندي شويد. اينطور، شانس شما بيشتر خواهد بود تا آن كه يك پولدار احمق را پيدا كنيد.
    اميدوارم اين پاسخ كمكتان كند.

  27. 2 کاربران زیر از R e z a بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  28. بالا | پست 15

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2013
    شماره عضویت
    25
    نوشته ها
    2,627
    تشکـر
    52
    تشکر شده 531 بار در 311 پست
    میزان امتیاز
    13

    اعتقاداتتان را چند می فروشید

    چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...



    مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد! می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
    گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم! تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!

  29. 2 کاربران زیر از R e z a بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  30. بالا | پست 16

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2013
    شماره عضویت
    25
    نوشته ها
    2,627
    تشکـر
    52
    تشکر شده 531 بار در 311 پست
    میزان امتیاز
    13

    سقراط و راز موفقیت

    هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ راز دیگر ندارد.



    مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست. سقراط به او گفت، "فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفّقیت را به تو بگویم."

    صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت. سقراط از او خواست که به سوی رودخانه او را همراهی کند. جوان با او به راه افتاد.

    به لبهء رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانهء آنها رسید. ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد. جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد.

    مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد.همین که به روی آب آمد، اوّل کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه فرو فرستاد.

    سقراط از او پرسید، "زیر آب که بودی، چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا."سقراط گفت، "هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ راز دیگر ندارد."

  31. بالا | پست 17

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2013
    شماره عضویت
    1410
    نوشته ها
    1,884
    تشکـر
    12
    تشکر شده 314 بار در 223 پست
    میزان امتیاز
    12

    داستان چهار شمع !

    پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را دید و گفت : چرا خاموش شده اید ؟ قرار بود شما تا ابد بمانید و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن .

    رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع روشن می نمایند ، هر شمع یک هفته می سوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع می سوزند ، شمع ها نیز برای خود داستانی دارند . امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلب تان ریشه دواند .

    شمع ها به آرامی می سوختند ، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبت های آن ها را بشنوی .

    اولی گفت : من صلح هستم ! با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد .
    فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت . سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت .

    دومی گفت : من ایمان هستم ! با این وجود من هم ناچارا مدتی زیادی روشن نمی مانم ، و معلوم نیست تا چه زمانی زنده باشم ، وقتی صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد .

    شمع سوم گفت : من عشق هستم ! ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم . مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند ، آنها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد .

    ناگهان ... پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را دید و گفت : چرا خاموش شده اید ؟ قرار بود شما تا ابد بمانید و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن .

    سپس شمع چهارم گفت : نترس تا زمانی که من روشن هستم می توانیم شمع های دیگر را دوباره روشن کنیم .
    من امید هستم !

    کودک با چشم های درخشان شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را روشن کرد .

    چه خوب است که شعله امید هرگز در زندگی تان خاموش نشود . چرا که هر یک از ما می توانیم امید ، ایمان ، صلح و عشق را حفظ و نگهداری کنیم .

  32. کاربران زیر از Artin بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  33. بالا | پست 18

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2013
    شماره عضویت
    1410
    نوشته ها
    1,884
    تشکـر
    12
    تشکر شده 314 بار در 223 پست
    میزان امتیاز
    12

    درخشش کاذب !

    به هنگام بازگشت فکر کردم چند بار به خاطر درخشش کاذب راهی دیگر ، از پیمودن راه خود باز مانده ایم ؟ اما باز فکر کردم ، اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم چطور می فهمیدیم فقط درخششی کاذب است ؟




    یک روز صبح به همراه یکی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان " موجاوه " قدم می زدیم که چیزی را دیدیم که در افق می درخشید . هرچند مقصود ما رفتن به یک " دره " بود ، برای دیدن آنچه آن درخشش را از خود باز می تاباند ، مسیر خود را تغییر دادیم .
    تقریباً یک ساعت در زیر خورشیدی که مدام گرم تر می شد راه رفتیم و تنها هنگامی که به آن رسیدیم توانستیم کشف کنیم که چیست . یک بطری نوشابه خالی بود و غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود .
    از آن جا که بیابان بسیار گرم تر از یک ساعت قبل شده بود ، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت " دره " نرویم . به هنگام بازگشت فکر کردم چند بار به خاطر درخشش کاذب راهی دیگر ، از پیمودن راه خود باز مانده ایم ؟ اما باز فکر کردم ، اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم چطور می فهمیدیم فقط درخششی کاذب است ؟

    نکته اخلاقی : هر شکست لااقل این فایده را دارد ، که انسان یکی از راه هایی که به شکست منتهی می شود را می شناسد .

  34. کاربران زیر از Artin بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  35. بالا | پست 19

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2013
    شماره عضویت
    1410
    نوشته ها
    1,884
    تشکـر
    12
    تشکر شده 314 بار در 223 پست
    میزان امتیاز
    12

    فقط برو!


    يكي از شاگردان شيوانا هميشه روي تخته سنگي رو به افق مي نشست و به آسمان خيره مي شد و كاري نمي كرد. شيوانا وقتي متوجه بيكاري و بي فعاليتي او شد كنارش نشست و از او پرسيد چرا دست به كاري نمي زند تا نتيجه اي عايدش شود و زندگي بهتري براي خود رقم زند.

    شاگرد جوان سري به علامت تاسف تكان داد و گفت: «تلاش بي فايده است استاد! به هر راهي كه فكر مي كنم مي بينم و مي دانم كه بي فايده است. من مي دانم كار درست چيست اما دست و دلم به كار نمي رود و هر روز هم حس و حالم بدتر مي شود!»

    شيوانا از جا برخاست و دستش را برشانه شاگرد جوانش كوبيد و گفت: «اگر مي داني كجا بروي خوب برخيز و برو! اگر هم نمي داني خوب از اين و آن، جهت و سمت درست حركت را بپرس و بعد كه جهت را پيدا كردي آن موقع برخيز و در آن جهت برو! فقط برو و يكجا منشين! از يكجا نشستن هيچ نتيجه اي عايد انسان نمي شود. فرقي هم نمي كند آن انسان چقدر دانش داشته باشد! اگر غم و اندوه داري در حين فعاليت و كار به آنها فكر كن! اگر مي خواهي معناي زندگي را درك كني در اثناي كار و تلاش اين معنا را درياب. مهم اين است كه دائم در حال رفتن به جلو باشي! پس برخيز و راه برو!»
    امضای ایشان
    این روزها
    خدا هم از حرفای تکراری من خسته است
    چه حس مشترکی داریم من و خدا ...
    او از حرفای تکراری من خسته است ...
    و من ...
    از تکرار غم انگیز روزهایم


  36. 2 کاربران زیر از Artin بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  37. بالا | پست 20

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2013
    شماره عضویت
    1410
    نوشته ها
    1,884
    تشکـر
    12
    تشکر شده 314 بار در 223 پست
    میزان امتیاز
    12

    علت خلقت مگس!




    غلامي کنار پادشاهي نشسته بود. پادشاه خوابش مي آمد، اما هر گاه چشمان خود را مي بست تا بخوابد، مگسي بر گونه او مي نشست و پادشاه محکم به صورت خود مي زد تا مگس را دور کند.

    مدتي گذشت، پادشاه از غلامش پرسيد:«اگر گفتي چرا خداوند مگس را آفريده است؟» غلام گفت: «مگس را آفريده تا قدرتمندان بدانند بعضي وقت ها زورشان حتي به يک مگس هم نمي رسد.»
    امضای ایشان
    این روزها
    خدا هم از حرفای تکراری من خسته است
    چه حس مشترکی داریم من و خدا ...
    او از حرفای تکراری من خسته است ...
    و من ...
    از تکرار غم انگیز روزهایم


  38. 2 کاربران زیر از Artin بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  39. بالا | پست 21

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2013
    شماره عضویت
    1410
    نوشته ها
    1,884
    تشکـر
    12
    تشکر شده 314 بار در 223 پست
    میزان امتیاز
    12

    آرزوهای مرد سنگ تراش

    تا اینکه یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم.


    روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است. تا اینکه یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم. در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد.
    در حالیکه روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و آرزو کرد ابر باشد و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف تکان داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همانطور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خورد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
    امضای ایشان
    این روزها
    خدا هم از حرفای تکراری من خسته است
    چه حس مشترکی داریم من و خدا ...
    او از حرفای تکراری من خسته است ...
    و من ...
    از تکرار غم انگیز روزهایم


  40. 3 کاربران زیر از Artin بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  41. بالا | پست 22

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Feb 2014
    شماره عضویت
    2316
    نوشته ها
    307
    تشکـر
    82
    تشکر شده 196 بار در 122 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : داستان های کوتـاه و تاثیـر گــذار

    سلام
    خیلی قشنگ بود
    میشه لطف کنید پست من رو بخونید و جواب بدید؟
    ممنون میشم

  42. بالا | پست 23

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2013
    شماره عضویت
    1410
    نوشته ها
    1,884
    تشکـر
    12
    تشکر شده 314 بار در 223 پست
    میزان امتیاز
    12

    آهنگ زندگی

    مردم فقیر منطقه که اکثرا مشاغل مشقت بار و سختی داشتند و گاه ناامیدانه و بدون حتی کمترین درآمد روزانه، روز را به شب می رساندند و ریاضت و گرسنگی و سختی جزء جدایی ناپذیر زندگی آن ها بود، ناخودآگاه به سمت صدای زیبا و مسحورکننده ویولن جذب شدند.

    در یکی از روزهای سرد زمستان در یکی از محلات فقیرنشین شهر صبح زود که مردم آن منطقه در حال رفتن به محل کارشان بودند، صدای زیبا و دلنشین ویولن از گوشه خرابه ای توجه آن ها را به خود جلب می کرد. مردم فقیر منطقه که اکثرا مشاغل مشقت بار و سختی داشتند و گاه ناامیدانه و بدون حتی کمترین درآمد روزانه، روز را به شب می رساندند و ریاضت و گرسنگی و سختی جزء جدایی ناپذیر زندگی آن ها بود، ناخودآگاه به سمت صدای زیبا و مسحورکننده ویولن جذب شدند.
    دیری نپایید که اطراف ویولونیست جوان پر شد از ده ها فقیر و گرسنه که از صدای دلنشین ویولن تمام مشقت های زندگی خویش را فراموش کرده بودند، صدا آن قدر زیبا و گیرا بود که اشک از گونه های پیر و جوان و زن و مرد جاری می شد. برای ۲ ساعت تمام سرما، غم و گرسنگی جای خود را به عشق، نشاط و حس رهایی داد.

    تنها مردم منطقه نبودند که به این آوای دل پذیر گوش می دادند حتی اتوبوس کارگران معدن زغال سنگ که از منطقه می گذشت با دیدن ازدحام مردم ایستاد و کارگران با کنجکاوی پیگیر ماجرا شدند و همین که طنین آوای ویولن به گوششان رسید، بی اختیار و فارغ از غصه جریمه و تاخیر حضور در محل کار سراپا گوش شدند و خاطرات شیرین زندگی شان را با هم مرور کردند.
    لحظاتی بعد از اجرای آخرین نت های ویولونیست و پس از سپری شدن لحظاتی آرام و بی صدا، ناگهان تشویق توام با شور و شعف کارگران و مردم بدرقه ویولونیست جوان شد. وی در حالی که با مردم مشتاق خداحافظی می کرد به هر یک از آن ها ۱۰ دلار هدیه داد تا برای حدود ۲۰۰ نفر از مردم خاطره ای به یادماندنی به جا بگذارد. ویولونیست جوان در حالی که با مردم خداحافظی می کرد با چشمانی اشکبار و دلی لبریز از عشق و شادمانی آن ها را ترک کرد و این در حالی بود که هر بلیت اجرای او در چند شب پیش، بیش از ده ها دلار به فروش رفته بود.
    امضای ایشان
    این روزها
    خدا هم از حرفای تکراری من خسته است
    چه حس مشترکی داریم من و خدا ...
    او از حرفای تکراری من خسته است ...
    و من ...
    از تکرار غم انگیز روزهایم


  43. 2 کاربران زیر از Artin بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  44. بالا | پست 24

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Feb 2014
    شماره عضویت
    2316
    نوشته ها
    307
    تشکـر
    82
    تشکر شده 196 بار در 122 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : داستان های کوتـاه و تاثیـر گــذار

    بسم الله الرحمن الرحیم
    اللهم اشفع کل مریض...
    زن کشاورزی بیمار شد،کشاورز به سراغ یک راهب بودایی رفت از او خواست برای سلامتی همسرش دعا کند.
    راهب دست به دعا برداشت و از خدا خواست همه ی بیماران را شفا بخشد.
    ناگهان کشاورز دعای او را قطع کرد و گفت: صبر کنید!از شما خواستم برای همسرم دعا کنید و شما دارید برای همه ی بیماران دعا می کنید!
    راهب گفت:من دارم برای همسرت دعا می کنم.
    کشاورز گفت:اما برای همه دعا کردید،با این دعا ممکن است حال همسایه ام که مریض است،خوب بشود و من اصلا از او خوشم نمی آید.
    راهب گفت:تو چیزی از درمان نمیدانی،وقتی برای همه دعا می کنم دعاهای خودم را با دعاهای هزاران نفر دیگری که همین الان برای بیماران خود دعا می کنند،متحد می کنم،وقتی این دعاها با هم متحد شوند،چنان نیرویی می یابند که تا درگاه خدا می رسند و سود آن نصیب همگان می شود.
    خدایا بحق امام زمان عج خودت بهترین مصلحت رو نصیب همه بیماران کندرمان واقعی نزد تو هست...طبیب واقعی تو هستی
    یا الله
    امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء

  45. کاربران زیر از تک ستاره بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  46. بالا | پست 25

    عنوان کاربر
    تیم مشاوره
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3829
    نوشته ها
    1,254
    تشکـر
    954
    تشکر شده 1,186 بار در 691 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : داستان های کوتـاه و تاثیـر گــذار

    هنری: «اگر گفتی آن چیست که برای هر کسی واجب است، حتی واجبتر از نان شب؟»

    الین: «خوشبختی است؟»

    هنری: «البته که خوشبختی است! امّا کلید خوشبختی چیست؟»

    الین: «ایمان به خدا؟ امنیت نیست؟ سلامتی چی عزیزم؟»

    هنری: «توی نگاه غریبههای توی خیابون که دقیق میشوی، به هرجا که چشم میگردانی توی نگاهها چه حسرتی میبینی؟»

    الین: «خودت بگو هنری، من دیگر عقلم به جایی قد نمیدهد.»

    هنری: «یکی که آدم باهاش درددل کند! کسی که آدم را درک کند! همین.»
    ویرایش توسط mahsa42 : 06-06-2014 در ساعت 01:57 PM

  47. 2 کاربران زیر از mahsa42 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  48. بالا | پست 26

    عنوان کاربر
    تیم مشاوره
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3829
    نوشته ها
    1,254
    تشکـر
    954
    تشکر شده 1,186 بار در 691 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : داستان های کوتـاه و تاثیـر گــذار

    زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟

    داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.

    سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟

    زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .

    هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...

    در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.

    حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.

  49. 2 کاربران زیر از mahsa42 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  50. بالا | پست 27

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : داستان های کوتـاه و تاثیـر گــذار

    جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که [replacer_a] در اتاقی ساده زندگی می کند.

    اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.

    جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟زاهد

    زاهد گفت: مال تو کجاست؟

    جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.

    زاهد گفت: من هم.
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  51. 2 کاربران زیر از farokh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  52. بالا | پست 28

    عنوان کاربر
    تیم مشاوره
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3829
    نوشته ها
    1,254
    تشکـر
    954
    تشکر شده 1,186 بار در 691 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : داستان های کوتـاه و تاثیـر گــذار

    بی ریش قهرمان
    بعضی آدم ها داستان می گن، بعضی خود داستانند و بعضی فقط شنونده اند ، بیژن داستان سازه ،مدتی بود ازاو بی خبر بودم ، جفت مچ پا هاش شکسته و خونه نشین شده ، دوستی با او یک شانس بزرگه ، اهل امروز و اینترنت نیست [replacer_a]فیلم های قدیمی ایرانی رو می بینه و کاباره رفتن های خودش رو به یاد می آره ، حالا یه مرد شصت ساله اس و سا ل هاست ظهر می دوده و شب می نوشه ، به قول خودش با هزار زن تا حالا رابطه داشته ، پولی، عشقی و همینطوری و همانطوری .

    آثار گذران سخت و پر ماجرا و انبوه ریش سفید و چروک کج و مج از چهر ه اش مردی با چشمان نافذ و قابل تامل ساخته ، دیروز پیشش بودم بهتر بگم دیشب ، چند وقت پیش نادر ختا یی رو با او آشنا کردم ، برخورد اونا برام جالب بود ، با نادر بودن هم مثل ، رفتنه ؛ هر لحظه پرو پیمان ِ شنیدن و دیدن تازه هاست ، با هم مچ شدن موقع اومدن نادر گفت : قباد چه دوستای عجیبی داری .

    گفتم : مثل خودت . دیشب بیژن برام از بی ریش ها می گفت ، بی ریش ها پسران جوانی هستن که در تیره ای از افغانی ها در برابر دریافت وجهی توافقی به عقد یک یا چند مرد در می آن و هر شب را با مردی می گذرانند و حتی مثل زنان آرایش می کنند و لباس زنانه می پوشند و برای مرد خود می رقصند و طنازی می کنند ، فکر کنم در فیلم باد بادک باز ( خالد حسینی ) چنین داستانی در یک سکانس رخ داد و این نوع منا سبات تعریف و به تصویر کشیده شده بود .
    در برابر نگاه متعجب و محزون من بیژن گفت : یه شب با سید قاسم نشسته بودیم تو یه اطاق و عرق می خوردیم ، سر کوره های آجر پزی بودیم و صدای ساز و سفر کارگرای افغانی هم از دور شنیده می شد ، فکر کنم مهمونی بود یا جشن و از این چیزا که یهو صدای ساز و آواز تبدیل شد به صدای شیون و وا ویلا و بعد از مدت کوتاهی دوباره صدای ساز و بزن بکوب دوباره شروع شد ، سید پا شد و گفت : یه خبراییه بیا بریم ، رفتیم ، تو یه کومه زنا و مردای کارگر کوره پز خانه جمع بودن ، می زدن و می خوندن و می رقصیدن ، کارگرا وقتی من و سید که صاحب کوره بودو دیدن ساکت شدن ،
    سید گفت : ادامه بدین و ادامه دادند ، سید از بشیر پرسید : صدای شیون چی بود ؟ بشیر بیل به دست دم در کومه وایساده بود گفت : چیزی نیود صنم دختر کریم داشت می رقصید یه دفعه افتاد و مرد . سید گفت : همینطوری !؟
    بشیر بیل گل آلودو تکیه داد به دیوار و گفت آواز چالش کردیم اون ته ، کنار انباری . عمرش به دنیا نبود .
    چند تا از بی ریش ها بزک کرده داشتن می رقصیدن و دامنا شونو بالا پایین می کردن و قیچک نواز توپ ناس بود . تا نصف شب زدن و خوندن ، صنم هم زیر خرواری از خاک شاید با کرم ها می رقصید .
    : امان از تو بیژن . گفت :چرا ؟ گفتم : شاید دردهای بزرگ ما برای اینه که زندگی هایمان کوچیکه و بی خبریم از آن چه که در دنیا داره به سر همنوعانمون میاد .
    بیزن گفت : و سر خودمان ،یه داستان از یه بی ریش قهرمان دارم ، بعدن برات می گم .

  53. 2 کاربران زیر از mahsa42 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  54. بالا | پست 29

    عنوان کاربر
    تیم مشاوره
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3829
    نوشته ها
    1,254
    تشکـر
    954
    تشکر شده 1,186 بار در 691 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : داستان های کوتـاه و تاثیـر گــذار


    زن در کنار جاده املت دلچسبی را به روی گاز پیک نیکی برای خانواده کوچکش فراهم می کرد چرخ زندگی تند چرخید .
    زن در کنار باغچه ویلای بزرگش ایستاده بود باغبان منتظر دستور خانم برای کشت باعچه بود زن به او گفت برایم گوجه ای بکار که طعم اُملت دوران جوانی ام را در جاده بدهد !


    یک داستانک از روزنامه همشهری ...... نویسنده نسرین بهجتی

  55. 2 کاربران زیر از mahsa42 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  56. بالا | پست 30

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : داستان های کوتـاه و تاثیـر گــذار

    10390138_778593325504224_2671806750288638770_n.jpg

    یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که “فقر بهتر است یا عطر؟” قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود.

    چند نفری از بچه ها نوشتند “فقر”. از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند.

    نوشته بودند که “فقر خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند.”

    عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.

    فقط یکی از بچه ها نوشته بود “عطر”. انشایش را هنوز هم دارم.

    جالب بود. نوشته بود:

    عطر حس های آدم را بیدار می کند که فقر آن ها را خاموش کرده است.
    از کتاب"رویای تبت" / فریبا وفی
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  57. 2 کاربران زیر از farokh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  58. بالا | پست 31

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : داستان های کوتـاه و تاثیـر گــذار

    [replacer_a] ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺷﮑﻞ ﻭ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻧﺪ .

    ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﺪﺗﺮﮐﯿﺐ ﻭ ﺗﻠﺦ ﻭ ﻣﻮﺫﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺮﺷﯿﺪﻩ ﯼ ﺗﻮﺑﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﺳﺖ، ﺩﺭﺍﺯ، ﻻﻏﺮ، ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺭﯾﺰ ﺑﺪﺟﻨﺲ .

    ﺷﻨﺒﻪ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺧﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﻟﮑﯽ ﺁﻥ ﻭﺳﻂ ﻣﯽ ﭼﺮﺧﺪ.

    ﯾﮑﺸﻨﺒﻪ ﺷﮑﻞ ﺁﻗﺎﯼ ﺣﺸﻤﺖ ﺍﻟﻤﻤﺎﻟﮏ ﺍﺳﺖ، ﻣﺘﯿﻦ، ﻣﻮﻗﺮ، ﺑﺎ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﻭ ﻋﺼﺎ .

    ﺩﻭﺷﻨﺒﻪ ﺧﺠﺎﻟﺘﯽ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺭﻧﮕﺶ ﺳﺒﺰ ﺭﻭﺷﻦ ﯾﺎ ﺯﺭﺩ ﻟﯿﻤﻮﯾﯽ ﺍﺳﺖ .

    ﺳﻪ ﺷﻨﺒﻪ ﺧﻞ ﺍﺳﺖ . ﭼﺎﻕ ﻭ ﭼﻠﻪ ﻭ ﺑﮕﻮ ﺑﺨﻨﺪ . ﺑﻮﯼ ﻋﺪﺱ ﭘﻠﻮﯼ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﯼ ﺣﺴﻦ ﺁﻗﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ .

    ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﺖ .

    ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺩﻭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﻇﻬﺮﺵ ﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﭘﺮ ﺟﻨﺐ ﻭ ﺟﻮﺵ ﺍﺳﺖ. ﻣﺜﻞ ﭘﺪﺭ، ﭘﺮ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﻭ ﻭﺭﺯﺵ ﻭ ﭘﻮﻝ ﻭ ﺳﻼﻣﺘﯽ .

    ﺭﻭ ﺑﻪ ﻏﺮﻭﺏ، ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭ ﺩﻟﮕﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ، ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﻟﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﭘﺮﺍﮐﻨﺪﻩ ﻭ ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺩﻟﯿﻞ ﻭ ﯾﮏ ﺟﻮﺭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﺩﻝ ﺩﺭﺩ ﺍﺯ ﭘﺮﺧﻮﺭﯼ ﻇﻬﺮ ...

    " ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﭘﺮﺍﮐﻨﺪﻩ __ ﮔﻠﯽ ﺗﺮﻗﯽ / ﺍﻧﺘﺸﺎﺭﺍﺕ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  59. 3 کاربران زیر از farokh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  60. بالا | پست 32

    عنوان کاربر
    تیم مشاوره
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3829
    نوشته ها
    1,254
    تشکـر
    954
    تشکر شده 1,186 بار در 691 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : داستان های کوتـاه و تاثیـر گــذار

    نقل قول نوشته اصلی توسط farokh نمایش پست ها
    [replacer_a] ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺷﮑﻞ ﻭ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻧﺪ .

    ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﺪﺗﺮﮐﯿﺐ ﻭ ﺗﻠﺦ ﻭ ﻣﻮﺫﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺮﺷﯿﺪﻩ ﯼ ﺗﻮﺑﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﺳﺖ، ﺩﺭﺍﺯ، ﻻﻏﺮ، ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺭﯾﺰ ﺑﺪﺟﻨﺲ .

    ﺷﻨﺒﻪ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺧﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﻟﮑﯽ ﺁﻥ ﻭﺳﻂ ﻣﯽ ﭼﺮﺧﺪ.

    ﯾﮑﺸﻨﺒﻪ ﺷﮑﻞ ﺁﻗﺎﯼ ﺣﺸﻤﺖ ﺍﻟﻤﻤﺎﻟﮏ ﺍﺳﺖ، ﻣﺘﯿﻦ، ﻣﻮﻗﺮ، ﺑﺎ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﻭ ﻋﺼﺎ .

    ﺩﻭﺷﻨﺒﻪ ﺧﺠﺎﻟﺘﯽ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺭﻧﮕﺶ ﺳﺒﺰ ﺭﻭﺷﻦ ﯾﺎ ﺯﺭﺩ ﻟﯿﻤﻮﯾﯽ ﺍﺳﺖ .

    ﺳﻪ ﺷﻨﺒﻪ ﺧﻞ ﺍﺳﺖ . ﭼﺎﻕ ﻭ ﭼﻠﻪ ﻭ ﺑﮕﻮ ﺑﺨﻨﺪ . ﺑﻮﯼ ﻋﺪﺱ ﭘﻠﻮﯼ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﯼ ﺣﺴﻦ ﺁﻗﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ .

    ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﺖ .

    ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺩﻭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﻇﻬﺮﺵ ﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﭘﺮ ﺟﻨﺐ ﻭ ﺟﻮﺵ ﺍﺳﺖ. ﻣﺜﻞ ﭘﺪﺭ، ﭘﺮ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﻭ ﻭﺭﺯﺵ ﻭ ﭘﻮﻝ ﻭ ﺳﻼﻣﺘﯽ .

    ﺭﻭ ﺑﻪ ﻏﺮﻭﺏ، ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭ ﺩﻟﮕﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ، ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﻟﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﭘﺮﺍﮐﻨﺪﻩ ﻭ ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺩﻟﯿﻞ ﻭ ﯾﮏ ﺟﻮﺭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﺩﻝ ﺩﺭﺩ ﺍﺯ ﭘﺮﺧﻮﺭﯼ ﻇﻬﺮ ...

    " ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﭘﺮﺍﮐﻨﺪﻩ __ ﮔﻠﯽ ﺗﺮﻗﯽ / ﺍﻧﺘﺸﺎﺭﺍﺕ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ


    متن قشنگی بود ...

    ولی عصر جمعه رو گل گفته

  61. کاربران زیر از mahsa42 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  62. بالا | پست 33

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : داستان های کوتـاه و تاثیـر گــذار

    چیزی که بیشتر از همه [replacer_a]را تباه می کند،

    این است که یک دفعه متوجه می شوی،

    عشق مقبول سابقت دیگر مضحک شده استرفتار !



    برگرفته از کتاب "زمان لرزه" / کورت ونه گات جونیور / مترجم: مهدی صداقت پیام
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  63. 4 کاربران زیر از farokh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  64. بالا | پست 34

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    چیزهایی که خدا از من گرفت

    اﺯ ﺑﻮﺩﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :

    ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﻭ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ، ﭼﻪ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﯼ ؟


    ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻫﻴﭻ !!



    ﺍﻣﺎ ، ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ !!



    ﺧﺸﻢ، ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻭ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ، ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻋﺪﻡ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻭ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﯼ ﻭ ﻣﺮﮒ ...



    * ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﺎﻟماﻥ ﺧﻮﺏ ﻣﯿﺸﻮﺩ،




    ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﻬﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﻭ ﺭﺍﺣﺘماﻥ ﻣﯿﮑﻨﺪ


  65. 6 کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  66. بالا | پست 35

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7318
    نوشته ها
    630
    تشکـر
    966
    تشکر شده 1,691 بار در 465 پست
    میزان امتیاز
    10

    داستانک

    الماس

    مردی مزرعه خود را میفروشد و تصمیم میگیرد به افریقا برود,معدن الماس کشف کند و به ثروتی افسانه ای

    دست یابد.او قاره افریقا را در مدت 12 سال زیر پا میگذارد و عاقبت در نتیجه بی پولی,تنهایی,خستگی و بیماری

    و ناامیدی,خود را به درون اقیانوس پرت میکند و غرق میشود.

    از طرف دیگر زارع جدیدی که مزرعه او را خریده بود,هنگامی که به قاطر خود,در رودخانه ای که از وسط مزرعه اش

    میگذرد,اب دهد,تکه سنگی پیدا میکند که از خود نور درخشانی ساطع میکند.

    معلوم میشود ان سنگ الماسی است که قیمتی بر ان متصور نیست.کسی که الماس را شناخته است از زارع

    درخواست میکند که او را به مزرعه اش ببرد و محل را به او نشان دهد و زارع او را به محلی که قاطرش را اب داده

    بود میبرد.ان ها در ان جا قطعه سنگ های بسیاری از همان نوع پیدا میکنند و بعدا متوجه میشوند که سر تا سر

    مزرعه پوشیده از فرسنگ ها معدن الماس است.

    زارع پیر پیشین بدون انکه حتی زیر پای خود را نگاه کند برای کشف الماس به جای دیگری رفته بود.

    وقتی هدفی را برای خود تعیین میکنید فکر نکنید برای عملی ساخن ان باید سراسر کشور را زیر پا

    بگذارید,شغل خود را عوض کنید.ببینید دقیقا کجا هستید و از همان جا کار خود را اغاز کنید.در بیشتر

    موارد میدان های الماس خود را در همان جا خواهید یافت.

    موفق باشید


  67. 4 کاربران زیر از Alisbi بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  68. بالا | پست 36

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7318
    نوشته ها
    630
    تشکـر
    966
    تشکر شده 1,691 بار در 465 پست
    میزان امتیاز
    10

    نجار پیر

    نجار پیری بود که میخواست باز نشسته شود.او به کارفرمایش گفت که میخواهد ساختن خانه را

    رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.

    کار فرما از این که دید کارگر خوبش میخواهد کار را ترک کند,ناراحت شد.او از نجار پیر خواست که

    به عنوان اخرین کار,تنها یک خانه دیگر بسازد.نجار پیر قبول کرد,اما کاملا مشخص بود که دلش به

    این کار راضی نیست.او برای ساختن این خانه,از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با

    بی حوصلگی,به ساختن خانه ادامه داد.

    وقتی کار به پایان رسید,کارفرما برای وارسی خانه امد.او کلید خانه را به نجار داد و گفت:

    این خانه متعلق به توست.این هدیه ای است از طرف من برای تو.

    نجار یکه خورد.مایه تاسف بود!اگر میدانست که خانه ای برای خودش میسازد.حتما کارش را به

    گونه ای دیگر انجام میداد....

    همیشه کارها را برای دیگران طوری انجام دهیم که انگار میخواهیم خودمان از ان

    استفاده کنیم

    موفق باشید

  69. 3 کاربران زیر از Alisbi بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  70. بالا | پست 37

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : چیزهایی که خدا از من گرفت

    خدایا نگویمت دستم بگیر!!

    عمریست گرفته ای...

    مبادا رها کنی...!!

  71. 3 کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  72. بالا | پست 38

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    7318
    نوشته ها
    630
    تشکـر
    966
    تشکر شده 1,691 بار در 465 پست
    میزان امتیاز
    10

    کوه نورد باتجربه

    کوهنوردی میخواست به قله ای بلند صعود کند.پس از سال ها تمرین و امادگی,سفرش را

    اغاز کرد.به صعودش اذامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد.به جز تاریکی هیچ چیز دیده

    نمیشد.سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و

    ستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت,در

    حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود,پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام تر سقوط کرد.

    سقوط همچنان ادامه داشت و او در ان لحظات سرشار از هراس,تمامی خاطرات خوب و بد

    زندگی اش را به یاد میاورد.داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله

    طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و

    مانع از سقوط کاملش شد.در ان لحظات سنگین سکوت,که هیچ امیدی نداشت

    از ته دل فریاد زد:خدایا کمکم کن!

    ندایی از دل اسمان پاسخ داد از من چه میخواهی؟

    نجاتم بده خدای من!

    ایا به من ایمان داری؟

    اری.همیشه به تو ایمان داشته ام

    پس ان طناب دور کمرت را پاره کن!

    کوهنورد وحشت کرد.پاره شدن طناب یعنی سقوط بی تردید

    از فراز کیلومتر ها ارتفاع.گفت:خدایا نمیتوانم.

    خدا گفت:ایا به گفته من ایمان نداری؟

    کوهنورد گفت:خدایا نمیتوانم.نمیتوانم.

    روز بعد,گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که

    طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها نیم متر با زمین فاصله داشت.

    همیشه به خداوند ایمان داشته باشیم.

    موفق باشید



  73. 3 کاربران زیر از Alisbi بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  74. بالا | پست 39

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9227
    نوشته ها
    357
    تشکـر
    164
    تشکر شده 577 بار در 219 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : چیزهایی که خدا از من گرفت

    داﺳﺘﺎن ﻳﻚ ﻣﺤﺒﺖ
    ﻳﻚ روز ﺻﺒﺢ زود از ﺧﻮاب ﺑﺮﺧﺎﺳﺘﻢ ﺗﺎ ﻃﻠﻮع ﺁﻓﺘﺎب را ﺗﻤﺎﺷﺎ آﻨﻢ . ﺑﻪ راﺳﺘﻲ آﻪ زﻳﺒﺎﻳﻲ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺧﺪا وﺻﻒ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﺑﻮد . ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻲ آﺮدم و ﺧﺪاوﻧﺪ را ﺑﺮاي آﺎر ﻋﻈﻴﻤﺶ ﻣﻲ ﺳﺘﻮدم . در ﺣﺎﻟﻲ آﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدم ﺣﻀﻮر ﺧﺪاوﻧﺪ را در آﻨﺎر ﺧﻮد اﺣﺴﺎس آﺮدم او از ﻣﻦ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﻣ » ﺁﻳﺎ داري؟ .« ﺮا دوﺳﺖ اﻟﺒﺘﻪ !هﺴﺘﻲ »: ﺟﻮاب دادم «. ﺗﻮ ﺧﺪاوﻧﺪ و ﺧﺪاي ﻣﻦ داﺷﺘﻲ؟ »: ﺑﻌﺪ ﭘﺮﺳﻴﺪ « ﺁﻳﺎ اﮔﺮ از ﻧﻈﺮ ﺟﺴﻤﻲ ﻣﻔﻠﻮج ﺑﻮدي، ﺑﺎز هﻢ ﻣﺮا دوﺳﺖ ﭘﺮﻳﺸﺎن ﺧﺎﻃﺮ ﺷﺪم .ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ دﺳﺘﻬﺎ، ﭘﺎﻳﻬﺎ و ﻣﺎﺑﻘﻲ اﻋﻀﺎي ﺑﺪﻧﻢ ﻧﮕﺎﻩ آﺮدم و ﺑﻪ ﺧﻮد : از اﻧﺠﺎم آﺎرهﺎي زﻳﺎدي ﻧﺎﺗﻮان ﺧﻮاهﻢ ﺷﺪ .آ آﺎرهﺎﻳﻲ رﺳﻨﺪ ﻪ اﻻن ﺑﺴﻴﺎر ﻃﺒﻴﻌﻲ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻲ . اﻣﺎ »: ﺑﺎ اﻳﻨﺤﺎل ﭼﻨﻴﻦ ﺟﻮاب دادم آﻤﻲ ﻣﺸﻜﻞ ﺧﻮاهﺪ ﺑﻮد وﻟﻲ ﺑﺎز هﻢ ﺗﻮ را دوﺳﺖ ﺧﻮاهﻢ «.داﺷﺖ داد داﺷﺘﻲ؟ »: ﺧﺪاوﻧﺪ ﭼﻨﻴﻦ اداﻣﻪ « ﺁﻳﺎ اﮔﺮ ﻧﺎﺑﻴﻨﺎ ﺑﻮدي، ﺑﺎز هﻢ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﻣﺮا دوﺳﺖ آﻤﻲ دا » . ﻓﻜﺮ آﺮدم ﭼﻄﻮر ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﭼﻴﺰي را آﻪ ﻧﻤﻲ ﺑﻴﻨﻢ دوﺳﺖ « ﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ؟ اﻣﺎ در هﻤﻴﻦ ﺣﺎل ﺑﻪ ﻳﺎد ﻧﺎﺑﻴﻨﺎﻳﺎن زﻳﺎدي اﻓﺘﺎدم آﻪ اﮔﺮ ﭼﻪ ﻧﻤﻲ دﻳﺪﻧﺪ، وﻟﻲ ﺑﺎز هﻢ ﺧﺪاوﻧﺪ و ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ او را دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ .دادم »: ﭘﺲ ﺟﻮاب ﻓﻜﺮ آﺮدن در اﻳﻦ ﻣﻮرد آﻤﻲ ﻣﺸﻜﻞ اﺳﺖ «. وﻟﻲ ﺑﺎز ﺗﻮ را دوﺳﺖ ﺧﻮاهﻢ داﺷﺖ ﺧﺪاوﻧﺪ از ﻣﻦ ﭘﺮﺳﻴﺪ اﮔﺮ ﻧﺎﺷﻨﻮا ﺑﻮدي ﭼﻄﻮر، ﺁﻳﺎ ﺑﻪ آ آﺮدي؟ « ﻼم ﻣﻦ ﮔﻮش ﻣﻲ ﭼﻄﻮر ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻢ ﭼﻴﺰي را آﻪ ﻧﻤﻲ ﺷﻨﻮم، ﮔﻮش آﻨﻢ ! ﮔﻮش آﺮدن ﺑﻪ آﻼم ﺧﺪاوﻧﺪ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﻬﺎ ﺻﻮرت ﻧﻤﻲ ﮔﻴﺮد ﺑﻠﻜﻪ ﺑﺎ ﻗﻠﺐ هﻢ ، اﻣﺎ ﻓﻬﻤﻴﺪم اﻧﺠﺎم ﻣﻲ ﺷﻮد . آﺮد »: ﺟﻮاب دادم «. وﻟﻲ ﺑﺎز ﺑﻪ آﻼم ﺗﻮ ﮔﻮش ﺧﻮاهﻢ ، اﮔﺮ ﭼﻪ ﻣﺸﻜﻞ اﺳﺖ ا »: ﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﺎر دﻳﮕﺮ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﺁﻳﺎ ﭘﺮﺳﺘﻴﺪي؟ « ﮔﺮ ﻻل ﺑﻮدي ﺑﺎز هﻢ ﻣﺮا ﻣﻲ ﭼﻄﻮر ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ ﺑﺪون داﺷﺘﻦ ﺻﺪا ﺧﺪاوﻧﺪ را ﺑﭙﺮﺳﺘﻢ؟ ﻧﺎﮔﻬﺎن اﻳﻦ ﻋﺒﺎرت ﺑﻪ ذهﻨﻢ ﺧﻄﻮر آﺮد :ﭘﺮﺳﺘﻢ ﺧﺪاوﻧﺪ را ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻣﻲ دل و ﺟﺎن ﻣﻲ . ﭘﺮﺳﺘﺶ ﺷﻜﺮ ﮔﺬاري هﺎي ﻗﻠﺒﻲ ﻣﺎ، زﻣﺎﻧﻲ آﻪ ﺷﺮاﻳﻂ ﺳﺨﺖ ، ﺧﺪاوﻧﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﺳﺮود ﺧﻮاﻧﺪن ﻧﻴﺴﺖ اﺳﺖ ﺧﻮد ﻧﻮﻋﻲ ﭘﺮﺳﺘﺶ اﺳﺖ . »: ﺳﭙﺲ ﭼﻨﻴﻦ ﺟﻮاب دادم ﺑﺎز اﺳﻢ ﺗﻮ را ، هﻢ ﻧﺘﻮاﻧﻢ ﺗﻮ را ﺑﭙﺮﺳﺘﻢ ً ﺣﺘﻲ اﮔﺮ ﺟﺴﻤﺎ «. ﺧﻮاهﻢ ﺳﺘﻮد
    داري؟ »: ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺧﺪاوﻧﺪ ﭘﺮﺳﻴﺪ « ﺁﻳﺎ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﻗﻠﺐ ﺧﻮد ﻣﺮا دوﺳﺖ ﺧﺪاوﻧﺪ »: ﭘﺎﺳﺦ دادم ، ﺑﺎ ﺷﺠﺎﻋﺖ و اﻃﻤﻴﻨﺎن ﻗﻠﺒﻲ ﻓﺮاوان ﺑﻠﻪ ! زﻳﺮا ﺗﻮ ، ﺗﻮ را دوﺳﺖ دارم ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺪاي راﺳﺘﻴ هﺴﺘﻲ «! ﻦ اﺣﺴﺎس رﺿﺎﻳﺖ داﺷﺘﻢ .ﮔﻔﺖ ، از ﭘﺎﺳﺨﻲ آﻪ دادﻩ ﺑﻮدم »: اﻧﮕﺎﻩ ﺧﺪاوﻧﺪ ﭘﺲ ﭼﺮا ﮔﻨﺎﻩ « ﻣﻲ آﻨﻲ؟ هﺴﺘﻢ »: ﺟﻮاب دادم «. ﻓﻘﻂ ﻳﻚ اﻧﺴﺎن ، ﻣﻦ آﺎﻣﻞ ﻧﻴﺴﺘﻢ » ﭼﺮا زﻣﺎن ﺻﻠﺢ و ﺁراﻣﺶ و زﻣﺎﻧﻲ آﻪ هﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺑﺮ وﻓﻖ ﻣﺮاد ﺗﻮ اﺳﺖ، از ﻣﻦ ﺧﻴﻠﻲ دور هﺴﺘﻲ ؟ ﭼﺮا ﻓﻘﻂ هﻨﮕﺎم ﺳﺨﺘﻲ هﺎ ﺑﻪ ﻃﻮر آﻨﻲ؟ « ﺟﺪي دﻋﺎ ﻣﻲ .… ﻓﻘﻂ اﺷﻚ ، هﻴﭻ ﺟﻮاﺑﻲ ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﺧﺪاوﻧﺪ اداﻣﻪ داد : ﭼﺮا هﻨﮕﺎم ﭘﺮﺳﺘﺶ ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﻣﻦ ﻣﻲ ﮔﺮدي، ﮔﻮﻳﻲ آﻪ ﭘﻴﺶ ﺗﻮ ﻧﻴﺴﺘﻢ؟ درﺧﻮاﺳﺘﻬﺎﻳﺖ را ﺑﺎ ﺑﻲ ﺗﻔﺎوﺗﻲ ﻋﻨﻮان ﻣﻲ آﻨﻲ؟ و ﭼﺮا ﺑﻲ وﻓﺎﻳﻲ؟ اﺷﻚ هﺎ هﻤﭽﻨﺎن از ﮔﻮﻧﻪ هﺎﻳﻢ ﺟﺎري ﻣﻲ ﺷﺪ . ﭼﺮا اﻳﻦ ﻗﺪر از ﻣﻦ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﻲ آﺸﻲ؟ ﭼﺮا ﭘﻴﻐﺎم هﺎي ﺧﻮش را ﻧﻤﻲ رﺳﺎﻧﻲ؟ ﭼﺮا ﺑﻪ هﻨﮕﺎم ﺳﺨﺘﻲ و ﺟﻔﺎ ﺑﻪ ﻧﺰد دﻳﮕﺮان ﻣﻲ روي ﺗﺎ اﺷﻚ ﺑﺮﻳﺰي، در ﺣﺎﻟﻲ آﻪ ﻣﻦ ﺷﺎﻧﻪ هﺎي ﺧﻮد را در اﺧﺘﻴﺎر ﺗﻮ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ام؟ ﭼﺮا هﻨﮕﺎﻣﻲ آﻪ آﺎري را ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﻲ ﺳﭙﺎرم ﺗﺎ ﻣﺮا ﺧﺪﻣﺖ آﻨﻲ، ﺑﻬﺎﻧﻪ هﺎي ﻣﺨﺘﻠﻒ ﻣﻲ ﺗﺮا ﺷﻲ؟ ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﺟﻮاﺑﻲ ﻣﻲ ﮔﺸﺘﻢ، وﻟﻲ هﻴﭻ ﭘﺎﺳﺨﻲ ﻧﺪاﺷﺘﻢ . » اﮔﺮ ﺗﻮ از زﻧﺪﮔﻲ ﻟﺬت ﻣﻲ ﺑﺮي، ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﻳﻦ اﺳﺖ آﻪ ﻣﻦ ﺧﻮاﺳﺘﻪ ام ﺗﺎ ﺗﻮ از اﻳﻦ ﻧﻌﻤﺖ ﺑﺮﺧﻮردار ﺑﺎﺷﻲ . ﺑﻪ ﺗﻮ اﺳﺘﻌﺪادهﺎﻳﻲ ﺑﺨﺸﻴﺪم ﺗﺎ ﻣﺮا ﺧﺪﻣﺖ آﻨﻲ، وﻟﻲ ﺗﻮ هﻤﭽﻨﺎن ﺑﻪ راﻩ ﺧﻮدت ﻣﻲ روي . آﻼم ﺧﻮد را ﺑﺮاي ﺗﻮ آﺸﻒ آﺮدم، وﻟﻲ ﺗﻮ از اﻳﻦ داﻧﺶ اﺳﺘﻔﺎدﻩ ﻧﻜﺮدي . ﺑﺎ ﺗﻮ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻢ . وﻟﻲ ﮔﻮﺷﻬﺎﻳﺖ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮد ، وﻟﻲ ﭼﺸﻤﺎن ﺧﻮد را ، اﺟﺎزﻩ دادم آﻪ ﺷﺎهﺪ ﺑﺮآﺎت ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻲ ﺑﺮ ﮔﺮﻓﺘﻲ . وﻟﻲ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﻣﻨﻔﻌﻼﻧﻪ اﺟﺎزﻩ دادي آﻪ دور ، ﺧﺎدﻣﻴﻦ ﺧﻮد را ﻧﺰد ﺗﻮ ﻓﺮﺳﺘﺎدم ﺷﻮﻧﺪ . «. ﺻﺪاي دﻋﺎي ﺗﻮ را ﺷﻨﻴﺪم و ﺑﻪ هﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺟﻮاب دادم ؟ » « ﻣﺮا دوﺳﺖ داري ً ﺁﻳﺎ ﺣﻘﻴﻘﺘﺎ
    ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺟﻮاب ﺑﺪهﻢ .ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ؟ « ﭼﻄﻮر ﻣﻲ . ﺣﻴﺮت زدﻩ ﺑﻮدم ، ﻓﻮق از ﺗﺼﻮرم هﻴﭻ ﻋﺬري ﻧﺪاﺷﺘﻢ . ﭼﻪ ﭼﻴﺰي ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﮕﻮﻳﻢ ! »: ﻗﻠﺒﻢ ﮔﺮﻳﺴﺖ، و هﻨﮕﺎﻣﻲ آﻪ اﺷﻜﻬﺎﻳﻢ ﺟﺎري ﺷﺪ، ﭼﻨﻴﻦ ﮔﻔﺘﻢ اي ﺧﺪاوﻧﺪ، ﺧﻮاهﺶ ﻣﻲ آﻨﻢ ﻣﺮا ﺑﺒﺨﺶ .ﺁن ﻣﻦ ﻟﻴﺎﻗﺖ ﺑﺎﺷﻢ را ﻧﺪارم آﻪ ﻓﺮزﻧﺪ ﺗﻮ . « ﻓﺮزﻧﺪم »: ﺧﺪاوﻧﺪ ﭼﻨﻴﻦ ﭘﺎﺳﺦ داد «. اي ، اﻳﻦ ﻓﻴﺾ ﻣﻦ اﺳﺖ ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﺮا ﻣﺮا ﻣﻲ ﺑﺨﺸﻲ ؟ ﭼﺮا ﻣﺮا دوﺳﺖ داري؟ »: ﺧﺪاوﻧﺪ ﺟﻮاب داد ﭼﻮن ﺧﻠﻘﺖ ﻣﻦ هﺴﺘﻲ . ﺗﻮ ﻓﺮزﻧﺪ ﻣﻦ هﺴﺘﻲ . ﻣﻦ هﺮﮔﺰ ﺗﻮ را ﺗﺮك ﻧﺨﻮاهﻢ آﺮد .ه دﻟﻢ ﺑﺮاﻳﺖ ﻣﻲ ﺳﻮزد و ﻣﻦ ، وﻗﺘﻲ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻲ آﻨﻲ ﻢ ﺑﻪ هﻤﺮاﻩ ﺗﻮ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻲ آﻨﻢ . . ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺷﺎدي ﻣﻲ آﻨﻢ ، وﻗﺘﻲ از ﺷﺎدي ﻓﺮﻳﺎد ﺑﺮ ﻣﻲ ﺁوري اﮔﺮ ﺳﺮﺧﻮردﻩ . ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ اﻣﻴﺪواري ﺧﻮاهﻢ داد ، ﺷﻮي ﻣﻦ ﺗﻮ را ﺑﻠﻨﺪ ﺧﻮاهﻢ آﺮد و اﮔﺮ ﺧﺴﺘﻪ ، اﮔﺮ ﺑﻴﺎﻓﺘﻲ ﺷﻮي ﺗﻮ را ﺑﺮ دوش ﺧﻮاهﻢ آﺸﻴﺪ . ﻣﻦ ﺗﺎ اﻧﻘﻀﺎي ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺧﻮاهﻢ ﺑﻮد، و ﺗﻮ را ﺗﺎ ﺑﻪ اﺑﺪ «. دوﺳﺖ ﺧﻮاهﻢ داﺷﺖ هﺮﮔﺰ ﺗﺎﺑﻪ اﻳﻦ اﻧﺪازﻩ ﺑﺎ ﺻﺪاي ﺑﻠﻨﺪ ﮔﺮﻳﻪ ﻧﻜﺮدﻩ ﺑﻮدم . ﭼﻄﻮر ﺗﻮاﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮدم ﺗﺎ اﻳﻦ ﺣﺪ ﺳﺮد ﺑﺎﺷﻢ ؟ و ﭼﻄﻮر ﺑﻪ ﺧﻮد اﺟﺎزﻩ داد ﺑﻮدم آﻪ اﻳﻨﭽﻨﻴﻦ ﻗﻠﺐ ﺧﺪا را ﺑﻪ درد ﺑﻴﺎورم؟ داري؟ »: از ﺧﺪاوﻧﺪ ﭘﺮﺳﻴﺪم « ﭼﻘﺪر ﻣﺮا دوﺳﺖ ﺧﺪاوﻧﺪ دﺳﺘﻬﺎي ﺧﻮد را ﺑﺎز آﺮد و دﻳﺪم ﻣﻦ دﺳﺘﻬﺎي ﺳﻮراخ ﺷﺪﻩ اش را . . ﺑﺮ ﭘﺎ ﺷﺪم ﺗﺎ ﺑﺮاي اوﻟﻴﻦ ﺑﺎر ﺑﻪ ﻃﻮر ﺟﺪي دﻋﺎ آﻨﻢ ، ﺑﻪ ﻧﺎم ﺧﺪاوﻧﺪ
    ویرایش توسط elham70 : 12-05-2014 در ساعت 09:12 PM
    امضای ایشان
    لعنت به من ..چه ساده دل سپردم
    لعنت به من...اگر واسش میمردم
    دست منو گرفت و بعد ولم کرد
    لعنت به اون کسی که عاشقم کرد

    یکی بگه که ماه من کی بوده...مسبب گناه من کی بوده
    سهم من از نگاه تو همین بود ...عشق تو بد ترین قسمت بهترین بود
    تو دل باروون منو عاشقم کرد..بین زمین و آسمون ولم کرد
    یکی بگه چه جوری شد که این شد...سهم تو آسمنون و من زمین شد

  75. 4 کاربران زیر از elham70 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  76. بالا | پست 40

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9227
    نوشته ها
    357
    تشکـر
    164
    تشکر شده 577 بار در 219 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستان های کوتـاه و تاثیـر گــذار

    قشنگ کوچک

    گفﺖ : ﻛﺴﻲ ﺩﻭﺳﺘﻢﻧﺪﺍﺭﺩ .ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻲ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻛﺴﻲ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺳﺎﺧﺘﻲ ﺣﺘﻲ ﺗـﻮ ﻫـﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ! ...
    ﺧﺪﺍ ﻫﻴﭻ ﻧﮕﻔﺖ
    ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻦ ! ﺑﺒﻴﻦ ﭼﻘﺪﺭﭼﻨـﺪﺵ ﺁﻭﺭ ﺍﺳـﺖ . ﭼـﺸﻢ ﻫـﺎ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺭ ﻣﻲ ﺩﻫﻢ . ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﻛﺜﻴﻒ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ .ﺁﺩﻡﻫﺎﻳﺖ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻨﺪ . ﻣﺮﺍ ﻣﻲﻛﺸﻨﺪ ﺑـﺮﺍﻱ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺯﺷﺘﻢ .ﺯﺷﺘﻲ ﺟﺮﻡ ﻣﻦ اﺳﺖ . ﺧﺪﺍ ﻫﻴﭻ ﻧﮕﻔﺖ
    ﮔﻔﺖ: ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎ ﻓﻘﻂ ﻣﺎﻝ ﻗﺸﻨﮓ ﻫﺎﺳﺖ . ﻣﺎﻝ ﮔﻞ ﻫﺎ ﻭ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻫﺎ ، ﻣﺎﻝ ﻗﺎﺻﺪﻙ ، ﻫﺎ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ.


    ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺖ :ﻫﺴﺖ ﭼﺮﺍ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﻫﻢ هستﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻳﻚ ﮔﻞ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻳﻚ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻳـﺎ ﻗﺎﺻـﺪﻙ ﻛـﺎﺭ ﭼﻨـﺪﺍﻥ ﺳﺨﺘﻲ ﻧﻴﺴﺖ ، ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻳـﻚ ﺳﻮﺳـﻚ ﺩﻭﺳـﺖ ﺩﺍﺷـﺘﻦ ﺗـﻮ ﻛـﺎﺭﻱ ﺩﺷﻮﺍﺭی ﺍﺳﺖ. ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻛﺎﺭﻱ ﺍﺳﺖ ﺁﻣﻮﺧﺘﻨﻲ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻧﺞ ﺁﻣﻮﺧﺘﻦ ﺭﺍ ﻧﻤﻲ ﺑﺮﻧﺪ . ﺑﺒﺨﺶ ﻛﺴﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩﺯﻳﺮﺍ ﻛﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﺆﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﺯﻳـﺮﺍ ﻛـﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍ ﻧﻴﺎﻣﻮﺧﺘﻪاﺳﺖ ﺍﻭ ﺍﺑﺘﺪﺍﻱ ﺭﺍﻩ است . ﻣﺆﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺯﻳﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺯﻳﺒﺎﻳﻢ ﻣﻦ ﺯﻳﺒﺎیﻢ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻱ ﻣﺆﻣﻦ ﺟﺰ ﺯﻳﺒﺎ ﻧﻤﻲ ﺑﻴﻨﻨﺪ ﺯﺷـﺘﻲ ﺩﺭ ﭼـﺸﻢ ﻫﺎﺳـﺖ . ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﻳﺮﻩ ﻫﺮﭼﻪ ﻛﻪ ﻫﺴﺖﻧﻴﻜﻮﺳﺖ ، ﺁﻥ ﻛﻪ ﺑﻴﻦ ﺁﻓﺮﻳﺪﻩﻫﺎﻱ ﻣﻦ ﺧـﻂ ﻛـﺸﻴﺪ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﺑﻮﺩ .ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻣﺴﺌﻮﻝ فاصله ﻫﺎﺳﺖ. ﺣﺎﻻ ﻗﺸﻨﮓ ﻛﻮﭼﻜﻢ !ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺗﺮ ﺑﻴﺎ ﻭ ﻏﻤﮕﻴﻦ ﻧﺒﺎﺵ


    ﻗﺸﻨﮓ ﻛﻮﭼﻚ ﺣﺮﻓﻲ ﻧﺰﺩ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ نیندیشید که نازیباست...
    موفق باشید
    امضای ایشان
    لعنت به من ..چه ساده دل سپردم
    لعنت به من...اگر واسش میمردم
    دست منو گرفت و بعد ولم کرد
    لعنت به اون کسی که عاشقم کرد

    یکی بگه که ماه من کی بوده...مسبب گناه من کی بوده
    سهم من از نگاه تو همین بود ...عشق تو بد ترین قسمت بهترین بود
    تو دل باروون منو عاشقم کرد..بین زمین و آسمون ولم کرد
    یکی بگه چه جوری شد که این شد...سهم تو آسمنون و من زمین شد

  77. 3 کاربران زیر از elham70 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  78. بالا | پست 41

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8203
    نوشته ها
    2,001
    تشکـر
    1,983
    تشکر شده 5,258 بار در 1,556 پست
    میزان امتیاز
    12

    داستان لباس سربازی "صدام حسین"

    "ﺷﻴﺦ ﺟﺎﺑﺮ" ، ﺍﻣﻴﺮ ﻛﻮﻳﺖ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ می نویسد :
    زمانی ﻛﻪ ﺟﻨﮓ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻭ ﻋﺮﺍﻕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺑﺮﺍی ﺗﺠﻠﻴﻞ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖﺻﺪّﺍﻡ ﺑﻪ ﻋﺮﺍﻕ ﺭﻓﺘﻴﻢ ؛
    ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺻﺪّﺍﻡ ﺷﺨﺼﺎً ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﺑﻨﺰ ﺗﺸﺮﻳﻔﺎﺕ ﻧﺸﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺗﺎ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺑﻐﺪﺍﺩ برساند ؛
    ﺻﺪّﺍﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﺩﺭ حالی ﻛﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﺑﺮﮒ کوبایی ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ؛
    ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﻛﻨﺎﺭﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ،
    ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ :
    ان شاء اﻟﻠﻪ ﺳﻔﺮی ﺑﻪ ﻛﻮﻳﺖ ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺗﺎﻥ ﻫﺴﺘﻴﻢ ،
    ﺻﺪّﺍﻡ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻦ ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﻛﻮﻳﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺳﺖ ﺣﺘﻤﺎً می آﻳﻴﻢ...
    ﻭ ﻣﻦ ﺳﺎل ۱۹۹۰ زمانی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻓﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﻋﺮﺑﺴﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎی نظامی بعثی ﺑﻮﺩﻡ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﺷﺪﻡ...
    ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺎ ﻛﻮﻳﺖ ﺻﺪّﺍﻡ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﺍﻥ ﻛﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﻳﮕﺮ ﻟﺒﺎﺱ نظامی نمی پوشید؟
    ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺩﺭ ﻛﻮﻳﺖ ﻣﺮﺩی ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﻮﺩ نمی بینیم،
    ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎمی می پوﺷﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ایرانی ها ﻣﺮﺩ ﺟﻨﮓ ﻫﺴﺘﻨﺪ...
    صدّام ﺩﺭ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﻟﺒﺎس نظامی بود
    هدیه به روح همه سلحشوران عرصه ایثار و حماسه صلوات
    امضای ایشان
    عشق مهمترین امتحان خداست ..
    فرزندان آدم و حوا چندهزار سال است که عشق را حل میکنند
    اما فقط کسانی قبول می شوند که عشق را زیبا بکِشند
    بقیه فقط عشق را می کِشند و می کُشند(ReePaa)





  79. 6 کاربران زیر از Reepaa بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  80. بالا | پست 42

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8180
    نوشته ها
    171
    تشکـر
    1,305
    تشکر شده 190 بار در 91 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستان لباس سربازی "صدام حسین"

    عالی بود مرسی............

  81. بالا | پست 43

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8203
    نوشته ها
    2,001
    تشکـر
    1,983
    تشکر شده 5,258 بار در 1,556 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : داستان های کوتـاه و تاثیـر گــذار

    پدربه این میگن....

    مرد درحال تمیز کردن اتومبیل تازه خود بود که متوجه شد پسر 4 ساله اش تکه سنگی برداشته و بر وری ماشین خط می اندازد.

    مرد با عصبانیت دست کودک را گرفت و چندین مرتبه ضربات محکمی بر دستان کودک زد بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود.

    در بیمارستان کودک به دلیل شکستگی های فراوان، انگشتان دست خود را از دست داد.

    وقتی کودک پدرخود را دید با چشمانی آکنده از درد از او پرسید: پدر انگشتان من کی دوباره رشد می کنند؟

    مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی توانست سخنی بگوید، به سمت ماشین خود بازگشت و شروع کرد به لگد مال کردن ماشین ..




    و با این عمل کل ماشین را از بین برد و ناگهان چشمش به خراشیدگی که کودک ایجاد کرده بود خورد که نوشته بود:


    ( دوستت دارم پدر ! )


    واقعا بعضی ها اشتباهی آدم شدن
    سگم این کارو نمیکنه
    امضای ایشان
    عشق مهمترین امتحان خداست ..
    فرزندان آدم و حوا چندهزار سال است که عشق را حل میکنند
    اما فقط کسانی قبول می شوند که عشق را زیبا بکِشند
    بقیه فقط عشق را می کِشند و می کُشند(ReePaa)





  82. 8 کاربران زیر از Reepaa بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  83. بالا | پست 44

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8203
    نوشته ها
    2,001
    تشکـر
    1,983
    تشکر شده 5,258 بار در 1,556 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : داستان های کوتـاه و تاثیـر گــذار

    ً"قیصر امین پور"میگوید:
    آدمهایى هستند در زندگیتان؛
    نمی گویم خوبند یا بد..
    چگالى وجودشان بالاست...
    افکار،
    حرف زدن،
    رفتار،
    محبت داشتنشان
    و هر جزئى از وجودشان امضادار است...
    یادت نمی رود
    "هستن هایشان را.."
    بس که حضورشان پر رنگ است.
    ردپا حک می کنند،اینها روى دل و جانت...
    بس که بلدند "باشند"...
    این آدمها را، باید قدر بدانى...
    وگرنه دنیا پر است از آن دیگری ها
    امضای ایشان
    عشق مهمترین امتحان خداست ..
    فرزندان آدم و حوا چندهزار سال است که عشق را حل میکنند
    اما فقط کسانی قبول می شوند که عشق را زیبا بکِشند
    بقیه فقط عشق را می کِشند و می کُشند(ReePaa)





  84. 2 کاربران زیر از Reepaa بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  85. بالا | پست 45

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8203
    نوشته ها
    2,001
    تشکـر
    1,983
    تشکر شده 5,258 بار در 1,556 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : داستان های کوتـاه و تاثیـر گــذار

    هنگامی که ناسا برنامه ی رفتن به فضا را آماده کرده بود با مشکل کوچکی روبه رو شد آن ها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند،جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزدبرای حل این مشکل....
    آن ها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردند.تحقیقات بیش از یک دهه طول کشید،دوازده میلیون دلار خرج شد و در نهایت آن ها خودکاری را طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه هم می نوشت ، زیر آب کار می کرد و روی هر سطحی حتی کریستال هم می نوشت و در دمای زیر صفر تا سیصد درجه سانتی گراد کار می کرد .....
    روس ها راه حل ساده تری را انتخاب کردند ، آن ها از مداد استفاده کردند!!!!!!!!!
    همیشه یادمان باشد در برخورد با مشکلات می توانیم جور دیگری نیز فکر کنیم....
    امضای ایشان
    عشق مهمترین امتحان خداست ..
    فرزندان آدم و حوا چندهزار سال است که عشق را حل میکنند
    اما فقط کسانی قبول می شوند که عشق را زیبا بکِشند
    بقیه فقط عشق را می کِشند و می کُشند(ReePaa)





  86. 5 کاربران زیر از Reepaa بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  87. بالا | پست 46

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    شماره عضویت
    2762
    نوشته ها
    532
    تشکـر
    119
    تشکر شده 641 بار در 289 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : داستان های کوتـاه و تاثیـر گــذار

    بیمارستان طی یک مورد اورژانسی با پزشک مربوطه تماس گرفت تا خود را هر چه زودتر به بیمارستان برساند پزشک به سرعت حرکت کرد و دقایقی بعد وارد بیمارستان شد - و سریعا آماده انجام عمل شد مردی را کنار در اتاق عمل دید که با سرعت به سمت او میاید مرد با عصبانیت یقه ی پزشک را گرفت و گفت : هیچ میدونی اونی که اون تو هست و داره جون میده کیه ؟ اون پسرمه پسرم میفهمی ؟!! تو چطور میتونی اینقدر بی مسئولیت باشی که اینجا نباشی و سریعا عملو شروع نکنی ؟ ها ! تو اصلا پسر داری ؟ میدونی بچه یعنی چی ؟ میدونی وقتی یه خار بره تو پای بچه آدم چه حالی میشه ؟ نه نه ! شماها چی میفهمید -شماها چی رو باید درک کنید .


    پزشک با عجله پاسخ داد : شما حق دارید من واقعا متاسفم ولی الان وقت این حرفا نیست - من تمام سعی خودمو میکنم تا انشالله حال پسرتون خوب بشه .


    و داخل اتاق عمل شد.

    ساعاتی بعد پزشک از اتاق عمل بیرون آمد و با عجله فقط گفت : پسرتان حالش خوب است و رفت!

    مرد فریاد زد آقای دکتر صبر کنید از شما سوالاتی در خصوص پسرم دارم

    اما دکتر با سرعت هر چه تمام رفت

    مرد از پرستاری پرسید : چرا این دکتر این قدر وظیفه ناشناس و متکبر و بد اخلاق است ؟

    پرستار گفت : پسر این پزشک دیروز طی یک تصادف فوت کرد و امروز روز خاک سپاری فرزند ایشان بود - که ما با ایشان تماس گرفتیم و مورد اورژانسی را گزارش دادیم و ایشان بی درنگ به بیمارستان آمدند . حال دوباره به مراسم بازگشتند .تا برای آخرین بار چهره ی پسرشان را ببیند و با تا ابد خداحافظی کنند .

  88. 4 کاربران زیر از mronaldo بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. جملات زیبا و کوتـاه از بزرگـان و اندیشمنـدان
    توسط *P s y C h e* در انجمن اس ام اس و نوشته های زیبا
    پاسخ: 95
    آخرين نوشته: 03-04-2021, 12:24 AM
  2. با خوش اخلاق بودن، ثروتمند شويد!
    توسط R e z a در انجمن روانشناسی شغلی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 10-11-2013, 12:59 AM
  3. تغییرات کوچکی که تفاوتهای بزرگی ایجاد می کند
    توسط R e z a در انجمن روانشناسی شغلی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 09-14-2013, 12:08 AM
  4. تفاوتهای فردی
    توسط R e z a در انجمن روانشناسی شغلی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 08-22-2013, 04:40 PM
  5. مراکز مشاوره شهرستان های استان خوزستـان
    توسط *P s y C h e* در انجمن معرفی مراکز روانشناسی و مشاوره در استانها
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 08-20-2013, 12:39 AM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد