سلام خدا اومدم اینجا تا باتو حرف بزنم
میدونم حرفام طولانیه و هیچکی حوصلش نمیکشه همه شو بخونه
هم صحبتی بجز خودت ندارم پس گوش کن
خدایا میشه بگی اصلا چرا منو آفریدی؟
منوخلق کردی که زجرم بدی؟ نمیخوام کفر بگم ولی آخه خسته شدم
خدایا اگه غریبه ها آزارم میدادن انقد نمیسوختم ولی من هرچی که میکشم از اطرافیانمه
اون از بابابزرگم که بچگیمو تباه کرد جلوش زار میزدم گریه میکردم و اون همچنان داد میکشید مامانمو زجر میداد خیلی اذیتم کردی اما حیف که نمیشه اینجا بگم چون اگه بخوام بنویسم اندازه یه کتاب میشه
بعضی وقتا میگم حلالش نمیکنم اما ته دلم میدونم طاقت نمیارم زجرکشیدنشو ببینم هرچند که اون منو واقعا شکنجه روحی داد
وقتی از مانبزرگ و بابابزرگم جداشدیم فک میکردم تمام بدبختی هام تموم شده ولی تازه شروع شد بعد از یه ساال مامانم به بابام خیانت کرد اون موقع من اول راهنمایی بودم مامانم به منو داداشم میگفت برید تو اتاق و خودش با دوست پسرش حرف میزد . روزای وحشتناکی بود صداشو نازک میکرد و با مردا حرف میزد خودشو لوس میکرد . صداش رو مخم بود تو اتاق راه میرفتم و به خودم میگفتم بالاخره سرش به سنگ میخوره بالاخره درست میشه اما نشد
همه دخترا وقتی باباشون میاد خونه خوشحال میشن اما من نمیشدم میترسیدم بابام بفهمه قلبم تاپ تاپ میکردو مامانم پی عشق بازیش بود بالاخره بابام فهمید ولی طلاقش نداد بخاطر بچه هاش
مامانم تا یه مدت سراغ مردا نرفت اما بعد دوباره شروع کرد هی اینکارو کرد و بابام فهمید
مامانم حامله شد و دیگه کلا توبه کرد تا اینکه دوباره بعد از چندسال به یه پسر اس ام اس داد ایندفه صدام دراومد اما بابامو مقصر دوست راستم میگفت بابام واقعا بی عاطفه ست یه آدم سردو بی احساس ولی بازم کاره مامانم وحشتناک بود دفه آخر که بابام فهمید طوفان راه انداخت
حالا هرروز کارشون دعواست فوشایی که تو خونه های دیگه بچه ها بخاطرش تبیه میشن تو خونه ما عادی شده
دلم واسه داداش سه سالم میسوزه
تازه فهمیدم تو تمام این مدت بابامم یه عشق پنهانی داشته
با خودم گفتم چرا من که مجردم نداشته باشم؟ منم رفتم سمت پسرا البته پسرا که نه فقط یه پسر
از بدبختی من پسره عاشقم شد منم دوسش دارم ولی نه به اندازه اون وقتی گفتم میخوام جداشم عین بچه ها گریه کرد
همه فامیل فهمیدن من دوست پسر دارم و حالا پشیمونم اما پسره ولم نمیکنه
خدایا من تو بد مسیری قدم گذاشتم اما پشیمونم کمکم کن
دارم دیوونه میشم دعوا های مامان بابام تمومی نداره دلم میخواد از این خونه فرار کنم دوست دارم شوهر کنم و برم اما عاقلانه نیست
از طرفیم این خونه واسم شکنجه گاهه خدا به دادم برس من به تو احتیاج دارم
چرا هیفده سال اون بالا ساکت نشستی؟
زجر کشیدنم برات قشنگه؟؟؟؟؟
یامنو بکش با زندگیمو درست کن