من تك تك حرفايي ك گفتین با تمام وجود درک کردم...خیلی وقته منم دقیقادر همچین شرایط خونوادگی بزرگ شدم...با تمام اختلافات و اختلاف نظر ها با پدر و مادرم، پدر مادری که غیر از خدایی که میپرستیم هیچ نقطه اشتراکی در هیچ زمینه ای نداریم، نگرشم به عشق، شاکی بودن از حکمت خدا، حسرت بودن با کسی که بتونم تموم محبتی که تو دلمه باهاش قسمت کنم ولی به خاطر مخالفت مادرم با ازدواجم و اینکه موقعیت های ازدواجم رو بدون هماهنگی با من رد میکنه که هنوز خودم نتونستم دلیلی برای این کاراشون پیدا کنم...همه این چیزا به اضافه همه ی اینایی ک شما مطرح کردین برای منم اتفاق افتاده....هر وقت میخواستم برای تموم این مسائل برم پیش مشاوره اخرش پشیمون شدم چون وقتی میری دو ساعت که براشون حرف میزنی انگار داری برای خودت حرف میزنی، بعد دوساعت میگن صبر کن زمان همه چیو حل میکنه اگه قرار بود با گذشت زمان حل بشه من الان در اتاق مشاوره چی کار میکنم؟!!!!!
فرق من با شما اینه که من نمی تونستم این چیزا رو در قالب کلمات به زبون بیارم چون احساس میکنم هیچ کس نمیتونه متوجه بشه که من تو چه شرایطی قرار دارم و همه ی سری تئوری هایی که تو کتاب های مشاوره نوشته شده و کاربردش تو زندگی های ما مشخص نیس ارائه میدن. ولی شما خیلی خوب همه احساسات درونیتون رو بیان کردین...
میگن بی خیال باش بهش فکر نکن ولی مگه میشه به مهم ترین اتفاق زندگی (تشکیل زندگی مشترک) فکر نکرد،نسبت به کسی که برای اولین بار احساس خاصی نسبت بهش داری بی تفاوت بود، یا فراموشش کرد....میگن خودتو مشغول کن تا به این چیزا فکر نکنی... ولی خوب ی ساعت سر گیرم میشی دو ساعت مشغولی، بقیه زمانا چی...؟؟؟!!!
اگر در مورد همه این مسائلی که مطرح کردین به نتیجه ای رسیدین خوشحال میشم در جریان بذارین تا شاید منم بتونم با این شرایط کنار بیام...
((((