دختری24 ساله هستم یک برادر کوچکتر از خودم پدرم معتاد وضع زندگیمون بد در یک خانه ی کوچک بدون امکانات زندگی میکنیم مادرم پر از استرس همیشه انتظار اتفاق های بد رو داشته و شدیدا به من منتقل کرده و من از بچگی پر از استرس همیشه در همه جا با افکار بد شب ها پر از ترس از تاریکی ترس از روح و وقت امتحانات دیوانه میشدم دست و پام میلرزه به تته پته میوفتم اصلا نمیتونم توی جمع صحبت کنم... هر روز دعوا و کتک کاری مادر با پدرم و پدر و مادرم با من.این مشکلات به کنار من اجازه ی هیچ کاری نداشتم حتی تنها بیرون از خونه نرفتم چون بابام کتکم میزد با هر وسیله ای که دستش بود حتی نمیذاشت تلویزیون تماشا کنم حتی مسافرت نرفتیم حتی مهمانی یا جشن نمیرفتیم تا اینکه رفتم دانشگاه(شهر دیگه ای) و برای فرار از خانوادم دیر دیر برمیگشتم خونه من خیلی ساده بودم ضربه های بدی از جامعه و دوستان و مردم از نظر جسمی و روحی و عاطفی خوردم تا اینکه حدود6سال پیش با پسری دوست شدم و اولش هم رابطه ی خوبی داشتیم اون کمک و راهنمایی زیادی میکرد دلش برام میسوخت باهم رفته رفته صمیمی تر شدیم و با هم رابطه هم داشتیم تا اینکه اومد خاستگاری و مادرم حتی اجازه نداد بیان داخل و برخورد بدی داشت حتی نذاشت بدونه کی هس؟ خلاصه بعد از مدتی اون پسر از سر لجبازی با من و خانواده ی خودش و وضعیت ( نابه هنگام )بد مالیشون با یه بیوه ازدواج کرد که اصلا در کنار هم حتی زندگی نکردن و اون زن با گرفتن مهریه سنگین دوستم رو پاگیر مشکلات بیشتر کرد با بیش از 100 میلیون تومن مهریه که هنوز هم داره تاوان لج بازی رو پس میده و در این بین رابطه ما کمرنگ شد ولی قطع نشد من با پسر دیگه ای دوس شدم یک سال با هم دوس بودیم و رفته رفته با هم رابطه هم داشتیم بیشتر از دوستی قبلیم اون منو به زور به خونشون میبرد برام مشکلاتی پیش اومد من با اینکه از سره تنهایی باهاش بودم ولی با ایجاد رابطمون و ترس از اینکه دیگه نمیشه با کسی ازدواج کنم باهاش موندم تا باهاش ازدواج کنم. من دور از چشم خانوادم باهاش حتی مسافرت هم رفتم .از خانوادم به شدت بیزارم خانواده ی مستبد و سختگیر چندبار فکر فرار داشتم ولی از آبرومون ترسیدم آخه ما در شهرستان کوچکی زندگی میکنیم که تقریبا همه ما رو میشناسن اون پسر هم تا چند وقت پیش قصد داشت بیاد سه بار از خانوادم تلفنی اجازه گرفتن که بیان ولی مادر و پدرم به شدت برخورد کردن و حتی نذاشتن حرفی زده بشه .الان مدتی هست که باهام تموم کرده و میگه تو به خاطر ترست نذاشتی به هم برسیم ولی من نمیتونم با پدر و مادرم صحبت کنم اونا رفتار بد و خشن دارن من هنوز با دوست اولیم پنهانی ارتباط تلفنی دارم و ازش راهنمایی میخام.ولی اونم نمیتونه برام کاری کنه ولی از قضیه دوستیم خبر نداره.دیگه خسته شدم حاضرم پول بدم یکی بیاد باهاش ازدواج کنم فقط از اینجا برم برای همیشه . تو رو خدا کمک کنید بگید من چکار کنم .من حتی نمیتونم در محل کارم از حقم دفاع کنم همه ازم سو استفاده کردن و میکنن قدرت انجام کاری رو ندارم حتی اگه کسی کار اشتباهی کنه من به راحتی گردن میگیرم چندوقت پیش به سادگی به یکی از همکارام بدون اینکه بشناسم پول زیادی دادم ولی دیگه پس نمیده و من حتی نمیتونم حرفی بزنم .من قدرت انجام کاری رو ندارم .تو رو خدا راهنمایی کنید