در دوره تحصیل به یکی از همدورهای ها علاقهمند شدم و در طول دو سال تقریبا زمان زیادی را در فعالیتهای گروهی، نزدیک هم سپری کردیم. من آشکارا (به نظر خودم) به ایشان علاقهمند بودم ولی هیچوقت بهطور خاص با ایشان صحبت نکردهام و فقط در فعالیتها گروهی تمام توجه من جلب ایشون بود.
فقط یک بار ایشون اومد و از من خواست باهم حرف بزنیم که ایشون کمی درددل کردند. یک بار هم من از ایشون خواستم دونفری بیرون بریم که گفتن نه.
میشه گفت این تنها برخوردهای انفرادی ما بوده که هیچکدوم مثبت نبودند.
یکی از دوستان (خانم) صمیمی من، که دوست مشترک هستند و من هیچ وقت با این دوست مشترک در مورد علاقهام صحبت نکرده بودم، دو ماه پیش به گفتند که آیا میخوام واسطه بشن، و از شخص مورد علاقه من اسم بردند که تعجب کردم و گفتن که رفتار من خیلی تابلو بوده و همه میدونن که به ایشون علاقه دارم.
من تعریف کردم برخوردهای انفرادی رو، و دوستم گفتن که برداشت من غلط بوده و به نظر دوستم گاه در رفتار ایشون در جمع هم مواردی نسبت به من مشاهده میشده.
از طرفی یکی از دوستان (خانم) مشترک، که صمیمتی چندانی بین ما نیست، به تازگی با من در رابطه به علاقهام به یک شخص (در مکالمهها هدف صحبت مجهول سوم شخصه ) صحبت میکنه و میخواد راهنمایی کنه و کمکم کنه که برای من یه مقدار عجیب هست. ایشون میگن آدمی که بهش علاقهمندی خودش تا الان میدونه و تو فقط باید بهش بگی، اینها تاثیری در شناخت چندسالهاش از تو نخواهد داشت و مهم اینه که بگی، تو فقط شروع کن
این دو مورد یعنی برداشت دوست صمیمیم و صحبت این دوستم به نظرم مثبته
اما از طرفی، دوست یکی از دوستان صمیمی من که یکبار منو دیده بود، خیلی سریع به من علاقه نشون داد، البته من همون ابتدا که چنین چیزی رو حس کردم، بهایشون گفتم من به کس دیگهای علاقه دارم. که ایشون گفتند درک میکنن و صرفا میخوان مثل بقیه یک دوست باشن. ایشون در بازه ای از زمان دچار مشکلاتی شدن که با من درد دل میکردن، من گوش میدادم اما همواره در داخل صحبت ها، بیان میکردم که به کس دیگه ای علاقهمند هستم.
ایشان نسبت به من محبت بسیار زیادی دارند و چند روز پیش از من خواستند که بیرون برویم تا صحبت کنیم، که من با لباس همیشگی و ساده حاضر شدم ولی ایشان بسیار به خود رسیده بودند که معذب شدم. حرف خاصی زده نشد و در مورد گرفتاریهای محل کار صحبت کردند، اما من دائم حس میکردم این قرار دوستانه نیست و باعث شد عذاب وجدان بگیرم.
بنابراین در اینجا، دو نفر وجود دارند:
نفر اول همکلاسی سابق که من به او علاقهمندم اما هرگز رفتاری از سوی ایشان ندیده ام که دوطرفه بودن این علاقه را نشان داد.
نفر دوم دوست دوستم که بسیار به من علاقه نشان میدهد
از یک طرف دوستانم میگویند که نفر اول از علاقه من به خودشان با اطلاع بوده و احتمالا نظر مثبتی داره و من تنها باید به ایشان ابراز علاقه کنم. از طرف دیگر نوعا نسبت به حجم محبتی که از نفر دوم دریافت میکنم بد عادت شده ام و اینکه نفر اول هیچ واکنش مثبتی نسبت به من نداشته باشد مگر آنکه بروم و با او صحبت کنم که شاید نظرش مثبت باشد شاید نه، برایم قابل قبول نیست.
در طرف مقابل، از دریافت محبت زیاد نفر دوم بسیار لذت میبرم ولی علاقه ام به ایشان در حد نفر اول نیست و این باعث میشه عذاب وجدان بگیرم و حس کنم دارم سواستفاده میکنم.
خودم احساس میکنم باید یک قرار بگذارم و با نفر اول صحبت کنم، اما حتی اگر واکنش ایشون مثبت باشه به نظرم مییاد حد قابل قبول، برای مثبت ارزیابی کردن واکنش ایشون خیلی بالا رفته و برام سخته که شخص مورد علاقهام حداقل اینقدر به من محبت نداشته باشد.
هیچ وقت فکر نمیکردم توی چنین شرایط بلا تکلیفیای قرار بگیرم و احساس میکنم اینا همش بخاطر بیتجربه بودنه.
من آقا ۲۹ ساله هستم، پدرم در سه سالگی فوت کرده، همیشه اینطور احساس میکنم به دلیل اینکه تمام تربیت من بر عهده مادرم بوده است، اینکه خانمها به راحتی با من ارتباط برقرار کنند و در دل کنند، زیاد پیش مییاد