سلام خسته نباشید.من شش ساله ازدواج کردم،به شهر غریب،اینجا کسی رو ندارم و با خانواده شوهرم تو یک ساختمان زندگی میکنیم،ولی طبقاتمون جداست.مادرشوهرم تو زندگیمون زیاد دخالت میکنه و شوهرم هم خیلی وابسته س به خانواده ش. احساس میکنم استقلال مالی و روانی ندارم.مادرشوهرم یک خانم سالم هست ولی وقتی پدرشوهرم و برادرشوهرم به علت شغلشون شب خونه نیان مادرشوهرم میگه من میترسم تنها بخوابم و میاد طبقه پایین یعنی خونه ما میخوابه،این کار در هفته چهار پنج روز انجام میشه،با اینکه یک طبقه فاصله هست و ما هم خونه هستیم ولی من دلم نمیخواد بیاد خونه ما،نمیدونم چطوری بهش بفهمونم این موضوع رو،به همسرمم میگم میگه خب میترسه چیکار کنم.
الان دیگه اون زمان قدیم نیست که همه باهم زندگی کنن،ولی خانواده شوهرم سنتی فکر میکنن و کلا فامیل همیشه باهم درحال رفت و آمدن،من ازین موضوع خیلی ناراحتم.طوری شده که توی زناشویی ماهم اثر میگذاره.کلا نسبت به خونه و زندگیم سرد شدم.دوست دارم سرکار برم ولی شوهرم و خانواده ش نمیذارن،اوایل میگفتن باشه،ولی از وقتی بچه دار شدم نه با مهد گذاشتن موافقن نه خودشون بچه رو نگه میدارن.
لطفا منو راهنمایی کنید.با تشکر