نوشته اصلی توسط
Venusesh
سلام من دختر و ۲۸ سالمه وقتی هفت سالم بود شب ادراری داشتم که مادرم خیلی دعوام می کرد،دوران بچگی خوبی نداشتم یا جلو دوستام تحقیرم می کرد یا کتکم میزد و هیچوقت محبت از طرف مادر ندیدم که این باعث کاهش عزت نفس و کمبود محبت من شد،از طرفی چون شغل پدرم سپاهی بود همه همسایه ها از ما متنفر بودن و پدر ومادر دوستام سر اینکه مثلا اصلاح طلبا برنده شدن وقتی میرفتم خونشون تحقیرم می کردم با اینکه هفت سالم بود فقط یا موارد اینچنینی،تو مدرسه هم دوران ابتدایی ناظم که ضد انقلابی بود پدرمو میشناختن چون محیط کوچیکی بودیم واذیتم می کردن مثلا یه بار کادویی که مادرم برای شاگرد اول شدنم داده بود به ناظممون بهم سر صف نداد وبعدش الکی گفت افتاد بود پشت کمد؛در صورتیکه همین ناظم واسه خواهرمم همین اتفاق افتاده بود این کارو کرده بود،اون موقع نفهمیده بودیم؛ولی متاسفانه چیزی که الان اذیتم میکنه در موردش اینه که چرا هیچوقت کارماشو نمیبینن والان خودشو بچه هاش انقد خوشبخت هستن و منی که تو عمرم به کسی بدی نکردم انقد بدبخت،تو دوران نوجوانی فوبیا دستشویی در مکان عمومی و افسردگی داشتم که اون موقع رفع نشد یادمه چندبار تو دوران راهنمایی به خاطر ترس از دستشویی ویا اینکه خجالت می کشیدم اجازه بگیرم برم توالت خودمو خیس کردم که چند نفر از دوستام فهمیدن و صدمه شدید تری به روحیه من زد واعتماد به نفسم وشدید کاهش داد جوری که فک کردم بی ارزشم وهنوزم که یادم میفته حالم بد میشه؛از شونزده سالگی تا ۲۱ سالگی زندگی آرومتری داشتم و خودمو با درس مشغول می کردم هرچند وقتی همیشه دوستام ازم میخاستن که بیان خونمون یه جوری دکشون می کردم چون همیشه میترسیدم که مادرم باز مثل قدیم باعث تحقیرم پیش دوستام بشه و بازم بگم که با اینکه وضع مالی ما خوبه ولی مادرم با خسیس بازیاش که دیگه فک کنم انقد زیاده یه بیماری شده آبروی منو و خواهر وبرادرمو پیش همه میبره،و اینکه دوستامم تا میفهمیدن پدرم سپاهیه یا به خاطر بعضی رفتارا متوجه وضعیت خانوادم میشدن؛اذیتم می کردن مثلا به شوخی جلو چشمم میگفتن انقلاب بشه پدرتو اعدام می کنن که من خیلی ناراحت میشدم ولی چیزی نمی گفتم البته فک می کنن چون من عزت نفسم پایین بود اونا به خودشون جرات تحقیر کردن میدادن واکثرشون با من برخورد بدی داشتن وبه من احترام نمیذاشتن ولی چون تنها بودم باهاشون دوست بودم که میدونم اشتباه بود و به روی خودم نمی آوردم ولی الان از همشون کینه دارم، الان فوبیای دستشوییم برطرف شده ولی عوضش الان شش سالی هست که فوبیای ترس از محیط جدید و اتفاقات جدید دارم و مشکل دیگم اینه که برای هرکاری که باید سر موقع یا در زمان خاص انجام بشه به شدت استرس میگیرم جوری که دیگه نمیتونم اون کارو انجام بدم،مثلا نماز نمیتونم بخونم یا اگه بخوام ساعت مشخصی برم کلاس ورزش مثلا ساعت دو،از ساعت دوازده همش استرس میگیرم که نکنه دیر کنم یا نتونم کارامو با موقع انجام بدم که برم کلاس،راستش اصلا کار خاصی هم ندارم ولی استرس میگیرم،یا اینکه استرس میگیرم نکنه حالم بد بشه باز استرس بگیرم نتونم برم کلاس و پولم هدر بره،حتی از شب قبلش حالم بد میشه،قبلا هم آدم استرسی بودم یعنی یادمه از نوجوونی واسه موضوعات بی خودی استرس میگرفتم ولی به این حد نبود دیگه،مشکل دیگه ای که دارم اینه که خیلی عصبانی هستم از همه چی آروم و قرار ندارم دچار وسواس فکری شدم و از خونه نمیتونم برم بیرون مخصوصا این علائم از وقتی که دانشگام تموم شد و بیکار موندم بیشتر شده،حس و حال هیچیو ندارم؛اینم بگم که کلا جو خونواده من متشنج هست و مادرم آدم استرسی هست فک می کنم به خاطر این بوده که تو زلزله رودبار خانوادشو ازدست داده و اینم بگم که من مادرمو بخشیدم ولی گاهی به خاطر کودکیم از مامانم عقده دارم و اذیتش می کنم وبا اینکه بهش میگم که تو دوران کودکی اذیتم کردی هیچ پشیمونی در مادرم نمیبینم ولی دیگه احترام به مادر در من از بین رفته و هیچ احترامی براش قائل نیستم و اینکه مادرم همین الانم جور دیگه ای منو اذیت می کنه مثلا بهم میگه ترشیده یا اینکه چون من یه فیبروادنوم تو سینم دارم هر وقت دعوا می کنیم میگه منو اذیت کردی داری سرطان میگیری و با خوشحالی هم میگه یا همیشه یه اشتباهی می کنم خوشحال میشه میگه دیدی گفتم ویا اینکه میگه چون انقد بدی نمیتونی کار پیدا کنی آخر ما مردیم تو که ازدواج نکردی باید بری توالتارو بشوری یا اینکه وقتی دعوا می کنیم میگه ایشالا بمیری من راحت بشم خیلی عادی وجدی اینو میگه،خونواده ما کلا پسر دوست هست واینکه دختری هستم که ازدواج نکردم بنظرشون بمیرم بهتره؛پدرم هم وسواس داره رو چیزهای خیلی کوچیک البته اونا خودشون مشکل ندارن فقط رو اعصاب من میرن مخصوصا مادرم و خواهر بزرگترم که اونم مشکل عصبی داره اما به یه شکل دیگه و قرص مصرف می کنه،وقتی من این مشکلو بهشون میگم، میگن تو مشکل نداری ولی من از درون داغونم و یه چیز دیگه اینکه مدام تو ذهنم در حال فک کردن و تجزیه وتحلیل همه چی هستم که داره منو دیوونه میکنه،ولی از وقتی قرص آهن آیزن پلاسو مصرف کردم یه خورده بهتر شدم،یه مدت فلوکسیتین ۲۰ استفاده می کردم که خوب بود بهم میساخت ولی همه علائمو از بین نمیبرد فقط یه ذره خونسردترم می کرد ولی از ترس عوارضش دیگه مصرف نکردم چون شنیدم باعث کاهش تستوسترون میشه واون موقع که استفاده می کردم اصلا هیچ میل جنسی نداشتم و خوب موقعیتای خوب خواستگاریم خراب میشد چون وقتی استفاده می کنم دیگه اصلا هیچ میلی به ازدواج نداشتم،اینم بگم که مادرم هیچوقت قبول نمی کنه که مشکل داره وباید به روان پزشک بره یا قرص بخوره؛در حال حاضر به خاطر خانوادم که اذیتم می کنن اگه بفهمن دکتر اعصاب نمیتونم برم،خواهشا شما بگید چکار کنم ممنون