سلام دوستان گرامی
شاید مشکلی که میخوام براتون بگم پو کسی تا حالا نداشته وتجربه ش نکرده اماازتون خواهش میکنم اگه تجربه شو دارین ومیتونین کمکم کنید چون دارم دیوونه میشم وهیچ راه برگشتی ندارم
ازخودم متنفرشدم ازخودم فراریم
من دخترم و۲۳سالمه نتونستم درسمو ادامه بدم به دلیل مشکلات فراوان
درحالی که علاقه ی خیلی زیادی به درس خوندن داستم
بزارین ازدوران نوجوانیم براتون بگم موقعی که فقط۱۵سال سن داشتمو قرق دراحساسات زودگذر......
خیلی خانواده ی فقیری داشتم والبته پدر بیرحمی که همیشه ی خدا منو زیر کتکاش تا مرزمرگ میرسوند
فقط به این دلیل که من یه دختربودم
خیلی فحشای بدی بهم میدادمن اصلا تو خونه امنیت وآرامش نداشتم همیشه دوست داشتم ازاون خونه برم بیرون با این حال درسم خیلی خوب بود
دوستای زیادی داشتم با خیلیاشون صمیمی بودم سنگ صبورشون بودم درحال ی که خودم داشتم به سختی نفس میکشیدم تو این دنیای بی رحم که تا چشممو بازکردم فقط فحش شنیدم فقط توهین کتکایی که قسم میخورم کسی تا حالا تجربه شون نکرده
تا اینکه بیرون ازخونه با پسری اشنا شدم ...من باوجود بابام خیلی ازپسرا متنفربودم ازهمه مردا حالم بهم میخورد ...تا چند ماه اصلا بهش نگاه هم نمیکردم اما خیلی پافشاری میکرد
منم که خیلی کمبوداشتم بلاخره قبول کردم روزای خوبی رو داشتم باهاش بهم محبت میکردبرام همه چی میخرید
دیگه شده بود همه ی زندگیم شبوروز توفکرش بودم حتی میخواستم ازخونه فرار کنم
یه بار ازم درخواست رابطه کرد اما من قبول نکردم....
تا اینکه کم کم عوض شد میگفت برو دنبال زندگیت من یه مریضی ناعلاج دارم
خیلی سختی کشیدم مردم دیگه به معنای واقعی شکستم وقتی که فقط۱۷سال داشتم
بعداز مدتا تقریبا دوسال فهمیدم بهم دروغ گفته والان ازدواج کرده من دیگه شدیدا افسرده شدم شب و روزکنارکتکای پدرم ..
گریه گریه خودکشی....
تا اینکه ازهمه جدا شدم ازدوستام هیچ کسو نداشتم تنهای تنها
سعی کردم به زندگی برگردم اما من دیگه عوض شده بودم میخواستم ازادما انتقام بگیرم اما تو دنیای رمجازی
خیلی دوست پیدا کردم با یه پسر اشنا شدم وتمام زندگیمو بهش دروغ گفتم بهش گفتم سرطان دارم روز به روز دروغام بهش بزرگترمیشد......
اونم گریه میکرد بخاطر حرفام افسرده شد خیلی دوستم داشت........
با دوستای دیگه م هم اینجوربودم دیگه برای خودم یه زندگی یه جهنم دیگه ساخته بودم که فقط دروغ بود درووووغ محض که بیشترین صدمه رو به خودم میزد
دارم میمیرم دیونه شدم ازاینهمه دروغ که هیچ خلاصی ندارم میترسم ازروزمحشر ازاینکه اصلا اگه بفهمن
من مریضم اما کسی میدونه چه مریضی ازچه نوع افسردگی........
راه چاره ای دارم فقط نگین راستشو بهشون بگو که غیرممکنه حاضرم بمیرم اما کسی نفهمه
ببخشین سرتونو درد اوردم تورو خدا کمکم کنید