سلام - من یک برادر مریض روانی دارم
یک پدر با اخلاق خاص
یک مادر با اخلاق خاص (کمتر از پدر البته ! )
------------------------
داستان! :

ما زندگیمون همیشه تحت تاثیر برادرم بود - همیشه تو خونه دادو و بی داد و سرو صدا بود چون برادرم مریض بود - همه ی ما هم تو این درگیری وارد میشدیم !
مریضیش توری هست که نه دیوونه کامل میزنه نه عاقل ! یعنی یه اختلال داره خودم هم نمیدونم چشه ! ولی جوری هست که میطلبه باهاش دعوا کنی و دیوونه مطلق نیست که بگی ولش کن - اه اصلا نمیدونم چجوری بگم ! ولی همه ی زندگیمون تحت تاثیر اون بود از همه لحاظ : آرامش روانی - دستوراتش همیشه توسط پدر اجرا شد (مشکل اول و بزرگ پدرم) و همه چیه زندگی در مسیر ارضا این بود.و من فدا شدم.


این از این.

حالا پدرم - یک انسانی بود که هرگز نباید بچه دار می شد ولی متاسفانه شد ! ناراحتم اینو میگم ولی زندگیم رو تا این لحظه نابود کرد.

تو زندگی با این که وضع مالی خوبی نداشتیم - ولی کم نزاشت از لحاظ امکانات زندگی خداییش.

ولی اصلا تربیت کردن فرزند بلد نبود! با این که شاید به اصطلاح با سواد هم بود و مذهبی و عمامه به سر !

اون بالای منبر میرفت ولی هیچ کدوم از حرفاش رو برای من اجرا نکرد !َ تقریبا به جز معیشت هیچکدوم رو ! حتی بهترین مدرسه هم منو فرستاد تو نداری !

--------------------

مثلا از یه سنی مثلا 17 یا 18 من دیگه گفتم میرم دنبال کار یادم میاد یه جا کار پیدا کردم - ازم مصاحبه شد قبول شدم ! همه چی حل شد - یه روز بابام برگه مربوط به کارمو دید اومد (مث همیشه) با چهره و لحنی که همیشه منو اونجوری نا امید و ناراحت میکرد - گفت خوبه - مواظب باش ولی بازار فلانه بازار بیثاره - مقروض نشی بدبخت نشی و از این حرفا !
این خصوصیت بارز سوم پدرم بود بعد از اون (اولیش ناز ناز دادن داداش) دومی (بلد نبودن تربیت فرزند) سومی هم همین ! تو تمام زندگیم منو دلسرد کرد ! هر لحظش یه یادم میاد یعنی اونقدر زیادن که تشویقاشو اصلا سخت میتونم بخاطر بیارم !

این یه موردش بود بازم مورد برای دلسردی در کار و ترسوندم هست. ولی بی خیال همین و داشته باشید تا آخر قصه رو بخونید

مورد بعدی خونواده من از بدو تولد ! به ما سرکوفت بقیه بچه های فامیل رو میزدند - تقریبا هر روز ! تا جایی که من هر وقت کاری رو میخوام انجام بدم تو خودم میگم شاید نتونم مثل پسر عمم انجامش بدم و همیشه میترسم !

حالا من یک مرییض روانی بدبخت شدم که از هر چیزی دیگه میترسم از هر کاری از هر کسی از هر محیط جدیدی - افسردگی شدیدی دارم - افکار تهاجمی ترسناک گاهی وقتا عضابم میده
و کلا تنها ترسم از خودکشی جهنم هست و-الا با مردن مثل خوردن یه شربت شیرین عسل راحت میشم !

دیگه بدرد هیچی نمیخودم - شاید 7 سال افسردگی شدید و عوامل بالا شدیدتر شده و من چندین بار تحت نظر دکتر به دور از چشم خانواده قرص و دارو خوردم ولی فایده نداشت .

میدونم کسی نمیتونه کمکم کنه فقط اینا رو گفتم که سبک بشم


همین .

پدرم هم الان خیلی مریض هست - با اینکه از دستش ناراحتم ولی از مریضیش ناراحت ترم - براش دعا کنید . یا علی