سلام
نمی دونم از کجا شروع کنم
اصلا یه چیزی رزمریم گفته بود و اونم این بود که سعی نکن هر چی شده بخوای مشاوره بگیری و خودمم بعدا معتقد شدم که نباید هی مشاوره گرفت و نباید بهشون اهمیت داد. نباید گفت مشکل مشکل. الآن که دارم این مطلاب رو می نویسم آروم میشم یه جورایی و فکر کنم عقلم داره میاد سر جاش.
آخه امروز وقتی از خواب پا شدم یه حس بلاتکلیفی داشتم و حال و حوصله نداشتم به بیماری و کلا در اون مورد فک کنم و از اون طرفم این بلاتکلیفی ناراحتم می کرد. یه حسی که نمی تونم توصیفش کنم. الکی الکی ناراحت بودم یا با دلیل ناراحت بودم نمی دونم. میگم کلا نمی دونم کدوم طرفی بودم.
آخه راهکار های مقابله با بیماری گذشتم رو یادم نبود خوب و اصلا نمی دونستم باید چی کار کنم. راهکار یادم میومد روی خوب و بد بودنش گیر بودم و از اون طرف هم حال و حوصله ی فک کردن بهشون رو نداشتم و از طرفی هم دوستاشتم فک کنم. از طرفی می گفتم بلاتکلیفم از طرفی میگفتم تلقینه و تلقین نکن راحت فک کن یا فک نکن. آخر نمی دونم چی شد فک کردم.
کلا خیلی خرابم. داروهام و ارادم بیماریم رو خوب کرد اما یاد بیماریم بعضی موقع میاد تو ذهنم به خاطر داروهام و همچنین راهکارهای خودم بلاتکلیف میشم.
تازه داشتم در مورد تاریخچه ی بیماریم فک می کردم.
گفتم اشکان تو در طول این 10 ماه کلا چی کار کردی... یه مدت می گفتی نمی خوام فکرای بد الکی کنم و ناراحت بودی که ازین فکرا میومد تو ذهنت. بعد یه مدت گفتی که نه من می خوام ازین فکرا کنم و از این ناراحت بودی. بعد یه مدت می گفتی نکنه این فکرا باعث بشه تو آدم بدی بشی.. بعد یه مدت گفتی تو آدم بد هستی... بعد گفتی آدم بدی شدی.... درسته بیمار بودی اما بیماری باعث شد آدم بدی بشی و فکرای بد بیاد تو ذهنت. خوب بیماری باعث شد من که فک نمی کردم و کلا بلاتکلیفی. کلا قاطی کردم. یه مدت میگم این کا رو بکنی آدم بدی میشی یه مدت میگفتم نکنی بد میشی یه مدت نمی دونم چی کار کنم. یه مدت دوست داشتم بمیرم یه مدت گفتم نه بابا خدا بجای اینکه منو بکشی منو شفا بده. الآن اصلا نمی دونم چی بگم به خدا... شفا بگیرم یا بمیرم و همون بلاتکلیفیه. یا شایدم دارم تلقین می کنم.
میگم اشکان از عقلت استفاده کن تو الآن معلوم نیست از کجات داری استفاده می کنی بعد میگم نه دارم از عقلم استفاده می کنم یا کلا اصلا حوصله فک کردن به اینا رو ندارم. اصلا حوصله ندارم به اینا فک کنم. این مطالب رو هم به زور نوشتم. امروز صبح می گفتم این داروها تو رو بلاتکلیف کرد. نمی دونی باید چی کار کنی. درس بخونی فک بکنی فک نکنی. حال و حوصله ی فک رو ندارم. دوس دارم درس بخونم یا نخونم رو نمی دونم. بلاتکلیفم. نمی دونم حال و حوصله ی درس خوندن رو دارم یا ندارم. البته دارما.. گفتم بلاتکلیفم. یکم قاطی ام.
الآن دقیقا مثل کامپیوتری می مونم که هنگ کرده. اصلا جهت ندارم. الآن دارم به خودم میگم تلقین منفی نکن جهت داری داری چرت و پرت مینویسی. خواستم کمکم کنین.
داروهام: فلووکسامین مالئات 100 روزی یک عدد: نصف ظهر نصف شب.
بوسپیرون بوسپانکس: یکی صبح یکی شب که من بجای صبح و شب، ظهر و شب همراه با داروی بالا می خورم. این دارو اسمشو تو گوگل نوشتم ضد استرسه. فک کنم این منو بلاتکلیف می کنه. البته داروی خوبیه هاااا تا الآن خیلی نتیجه داد. عجق منه. من الآن نمی دونم این حرف رو باید می زدم یا نه. عجق رو .بلاتکلیفم.
نکنه منو آدم بدی بکنه بلاتکلیفی....
راستی این رو هم بگم بلاتکلیفم دارو بخورم یا نخورم. قبلا بعضی موقع به افکارم فک می کردم میگفتم چه افکار و بیماریه مسخره ای داشتی... الآن نمی تونم بفهمم مسخره بود یا نبود و مزخرف و خنده دار بود یا نبود. یا شاید هم دارم تلقین می کنم که نمی فهمم. کلا بلاتکلیفم. یا شاید دارم تلقین می کنم که بلاتکلیفم. واسم دعا کنین جون بچت. اصلا خوبی روانشناس اینه که می تونه به آدم جهت بده به فکر آدم اما شاید هم نباید نیاز به روانشاس داشت و آخر خود آدم باید خودشو درمان کنه. من یه مدت به این معتقد شده بودم چهار ماه بودم تو این انجمن و پست گذاشتم و آخر فهمیدم خودم از همه مهم ترم در درمان شدن و خودم باید اقدام کنم. البته حرفای شما رو جمع کردم و با جمع بندی حرفای شما و تجربه کردن و تو چاه رفتن و بیرون آمدن از اون چاه ها تونستم بیماریم رو خوب کنم اما این بلاتکلیفی و یاد بیماری و ... بعضی موقع مثل خودشه. خود بیماری. خود بد بودن. البته خیلی از روانشناسا کمکی نمی تونن بکنن شاید هم بتونن نمی دونم. شاید باز دارم تلقین می کنم. اصلا باید بیخیال باشم و جدیش نگرم بیماری و یاد و فکرشو اما فک کنم دارم تلقین می کنم که نمی دونم بیخیال باشم یا نباشم یا انگیزشو دارم یا ندارم.
دوس نداشتم تاییک بزنم اما زدم. اشکان چیه ... بدم میاد از این اسم. این اسم واقعی من نیست. ینی اشک ها... ایهام تناسب داره. فرخ اگه میتونی اسممو بذار خندان
کاش تاییک نمی زدم. کاش امروز صبح وقتی از خواب پا شدم و دیدم ناراحتم میگفتم خفه شو بشین درس بخون فکر الکی و چرت و تلقین منفی نکن. این تاییک فقط بیماریم رو یاد آوری کرد.
الآن تو دلم گفتم خودم فهمیدم باید چی کار کنم باید فک نکنم بعد گفتم حال و حوصلشو ندارم اصلا. حال و حوصله بلا تکلیفی رو هم ندارم. شاید داشته باشما نمی دومن. شاید هم دارم تلقین می کنم. اصلا الآن شما چی می خواین بهم بگین؟ خیلی کنجکاوم... آخه من همه راه حل ها رو از یه جای دیگه یا از اینجا توسط شما یا از خودم به دست آوردم قبلا. الآن واقعا چی دارین بگین؟
اصلا بلاتکلیفم آدم بدی باشم یا نباشم.
اصلا بلاتکلیفم که بلاتکلیفم.
اصلا انگیزم کمه واسه ادامه راه. حال و حوصله انگیزه رو ندارم. ینی حال و حوصله فک کردن به انگیزه و تلقین منفی نننکردن رو ندارم. از اون طرف حال حوصله تلقین منفی کککردن رو هم ندارم. شاید این حرفام هم تلقین باشه. بلاتکلیفم به راهکار های مبارزه فک کنم یا نکنم یا بمیرم. دوس ندارم بگم بمیرم.
دوستانی که نمی دونن بیماریم چی بود میتونن برن تو صفحه ی پروفایلم تاییک های آغاز شده توسط خودم رو بخونن اگه دوس دارن.