
نوشته اصلی توسط
aidiya
سلام من یه دختر ۱۸ ساله ام که بزور پدر و مادرم مجبور شدم با دوست برادرم که ۲۴ سالشه ،۳ سال پیش ازدواج کنم ،هرچقدر هم که گفتم من دوسش ندارم چه در زمان عقد که یکسال بود کسی حرفمو گوش نمیداد ،حالا ۳ سال میگذره و ما بیشتر موقع ها باهم دعوا داریم ،خیلی بد دهنه تا مسئله کوچیکی پیش میاد وسایلرو میشکنه ،شیشه هارو ،وسایل خونه و....همش سعی میکردم خوب باشم کنار بیام اما حالا به جایی رسیدیم اصلا حرمتی بینمون وجود نداره و هرچی دلش بخواد به من و خانوادم میگه و من مجبورم تحمل کنم چون خانوادم اهمیتی بهم نمیدن میگن درست میشه ،هرچی میگه میگن عیب نداره خودش خر میشه ،مشاوره هم نمیاد که باهاش صحبت کنه ،من دچار افسردگی شدیدی شدم ،حتی بهم ابراز علاقه هم نمیکنه میگه من تو دلم دوست دارم ،از تنهایی و بی کسی دارم دق میکنم ،من این زندگی رو نمیخواستم و تحملش برام سخته حتی اتفاق کوچیکی هم که میفته نمیتونم باهاش سازش کنم چون انتخاب من نیست و برام سخته،مادرش و خواهرش طبقه پایین ما هستن حتی ما شبا خونه اونا میخوابیم و اصلا غذا مون جدا نیست میگه مامانمه و تا آخر عمر پیششم ،اگع بخوام چیزی بخرم باید یواشکی بخرم مادرش نفهمه حرف بزنه ،دارم دیوونه میشم تازه نا خواسته باردار شدم ۴ ماهمه اصلا نمیخوامش نمیدونم باید چیکار کنم خیلی وقتا خواستم خودکشی کنم ،چرا دوستای من همه مجردن و دارن ادامه تحصیل میدن ولی من بزور وقت کنم کتابی باز کنم اونم با داد و بیداد تو ۱۸ سالگی من باید به چی فک کنم و دیگران به چی .لطفا کمکم کنید.