
نوشته اصلی توسط
melina50
سلام و درود . من و خواهرم دو سال اختلاف سنی داریم . خواهر ازدواج کرده پسر بزرگ 30 ساله داره . خواهرم پزشکی عمومی هست اما هیچ وقت کار نکرده . از کوچیکی احساس می کنم خیلی در رقابت و حسادت با من بود . در سنین کم زیاد متوجه حاد بودن قضیه نبودم و درک درستی نداشتم . مثلا یادم هست یه بار با یه دختری از فامیل دور قدم می زدیم از شاگرد اول بودن خودش گفت و گفت ملینا درسش خوب نیست . یا یه بار در نوجوانی گفت اول همه فامیل فکر می کردن من بدم تو خوبی . حالا همه می دونن من از تو بهترم . یا یه بار گفت منم از این به بعد می خوام مثل تو هیچ وقت هیچ دروغی نگم . چون مادرم همیشه می گفت ملینا حتی جایی که به ضررشه راستش رو می گه . دوران کودکی و نوجوانی و حتی جوانی گذشت من نفهمیدم این قضیه بسیار جدیه و بیخ پیدا کرده . اون ازدواج کرد و در خانواده همسر سیاست و اصول نیش و کنایه زنی در زیر نقاب دوستی رو به خوبی یاد گرفت . پدرم از دنیا رفتن . مادرم بدون اینکه به من هیچ حرفی زده باشن گویا به خواهرم گفته بودن برای ملینا یه کوچولو بیشتر سهم می زارم . و همین شد شروع جنگ روانی فرسایشی به وسعت 28 سال . تقسیم ارث با سختی زیاد انجام شد و اون سهمش رو به صورت کامل گرفت و مادرم ازش امضا گرفت که سهمش رو کامل گرفته . در فاتحه پدرم جاری خواهرم به خواهرم گفته بوده تو و خواهرت تقریبا هم سن هستید اون خیلی جوونتر به نظر میاد . و همین مسائل روی هم باعث شد جنگ روانی زیره زیره انجام بده . در این 28 سال هفته ای یک بار برای دیدن مادرم به خونه ما میان و من زیاد نمی تونم دوری کنم . هر بار منو می بینه با زیرکی حرفی می زنه و نیشی می زنه که تا مغز استخون رو می سوزونه . اینا رو با صورت آروم و مهربون و در قالب دوستی می گه . این ترفندها رو بعد از ازدواجش یاد گرفته . شمردم در این 28 سال اگر بشماری 1200 تا کنایه و حرف ناخوشایند به من زده و من هرگز جواب ندادم مقابله به مثل نکردم یک بار هم جواب کنایه هاش رو ندادم و زیره زیره به پاش نزدم اقدامی علیهش نکردم جایی بدش رو نگفتم . خلاصه کنتاکتی باهاش نداشتم . دعوای رسمی نبوده . همه چیز در ارامش و با زیرکی بوده . الان وقتی دقیق می شم متوجه می شم در هر جمعی و هر کجا حتی وقتی 30 نفر مهمون تو خونه هست و به شدت هیاهو و شلوغ هست انگار اون با صد در صد تمرکزش مستقیم روی من زوم هست و در هر شرایطی آماده هست ببینه در این شرایط چطوری می تونه ضربه بزنه . وقتی در ذهنم میارم که در هر موقعیتی چقدر سریع و بی وقفه یه نیش می زنه متوجه می شم خیلی رو این موارد فکر کرده و می کنه و همه جا چهار چشمی مراقب من هست و همیشه مترصد فرصت برای ضربه به موقع .نمی فهممش . ورزش شدید در حد روزی چهار پنج ساعت می کنه همسرش دندانپزشک و پولدار هست . پسرش دامپزشکی خونده اوضاع زندگی خوبی داره با وجود همسر و پسر و عروس چرا اینقدر به من گیر داده و اینقدر متمرکز هست روی من . نمی دونم چرا رها نمی کنه . در صورتیکه من هیچ وقت مقابله به مثل نکردم . چیزی که از کوچیکی در موردش می دونم و وحشت می کنم این هست که برای دیگران خیلی به راحتی بدترین و وحشتانک ترین چیزها رو می خواد و خواسته هاش واقعی هست نه اینکه از روی عصبانیت و لحظه ای باشه . مثلا بارها ازش شنیدم فلان اتفاق افتاد اونقدر خوشحال شدم که اگر مادرشوهرم می مرد اونقدر خوشحال نمی شدم . یا یه بار موقع تقسیم ارث گفت دوست داشتم می مردی همه سهم به من می رسید . به پسرش هم یاد داده که خیلی خوبه که تو تک فرزندی و خواهر برادر داشتن خوب نیست و به نفع آدم نیست و همه ارث و میراث به خودت می رسه . یا هر دختری در فایمل با یک پزشک ازدواج کرد ناراحت شد . چون وقتی برای من خواستگار پزشک میومد می گفت دکتر فقط با دکتر ازدواج می کنه . احساس بسیار ناخوشایندی دارم که همیشه دو تا چشم اهریمنی در هر موقعیتی مراقبم هست و موقع ضربه خوردنم از شدت کیف ذوق مرگ می شه . مثلا یه بار فاضلاب خونه بالا زده بود و من خیلی عاجز و وحشتزده بودم همون موقع به صورتم خیره شد از شدت لذت برافروخته شد و بلند بلند و با کیف می خندید باورم نمی شه یه نفر از درد و ناراحتی دیگری اینقدر خوشحال بشه . یا فهمیدم به پسرش گرفته ملینا سرطان گرفت حقش بود خوب شد سرطان گرفت . من یه دوره بیماری داشتم و الان خوب شدم . همه جا خودش رو خیرخواه من نشون میده و تقریبا کسی توی فامیل نمی دونه من 28 ساله تحت شکنجه روحی هستم . و همیشه با زرنگی یه چیزای بدی در مورد من می گه که نظر دیگران رو به من منفی کنه . مثلا شنیدم همه جا می گه این وسواسیه . و این رو با لحن بد و منزجر کننده ای می گه .هر وقت میاد خونمون از دور می دوه میاد از نزدیک صورتم رو بررسی می کنه ببینه آیا کار زیبایی کردم یا نه . و همسرش دوره های زیبایی رو دیده و براش خصوصی همه کار از ژل و نخ لیفت و ... انجام میده .تازه همین اخیرا بود که یه روز کامل بهش فکر کردم و متوجه شدم در طول همه این سالها همیشه شش دانگ حواسش جمع بوده درست به موقع تیر زهرآگین رو به سمتم پرتاب کنه . متوجه شدم حسادتش حتی در موارد پیش و افتاده و بچگانه هست که اصلا کسی فکرش رو هم نمی کنه کسی به این مورد حسادت کنه . برای مثال یه بار احوال زانو درد زن عموم رو پرسیدم . و بعدها خواهرم با ناراحتی گفت از احوالپرسی تو خوشش اومد به وجد اومد و توضیح دادم . تازه اون موقع اون لحظه رو مرور کردم دیدم راست می گه انگار زن عموم خوشش اومد و قشنگ توضیح داد زانوش چطور شده و اینقدر این موضوع پیش و پا افتاده بود که من خودم متوجهش نشدم و اون گفت فهمیدم . فهمیدم همیشه و همه جا به همین موارد پیش و پا افتاده دقت داره . می فهمم که در همه این سالها سایه به سایه دنبالم بوده . من خودم رو زیاد در دسترسش قرار نمی دم . وقتی میان دم در اتقم می ایستم سلام می کنم و می رم تو و فقط برای ظرف شستن و کمک به مادرم میام بیرون و پیششون نمی شینم چون احساس می کنم تحت نظر دو چشم اهریمنی هستم و به موقع تیر از غیب به قلبم پرتاب می شه . اما همیشه در همون یک لحظه سلام میاد جلو از نزدیک پوست و صورتمو بررسی می کنه و اگه خوب باشه آثار ناراحتی تو صورتش میاد . تا یک ثانیه میام بیرون چایی بریزم برم تو اتاقم میگه ملینا مثل سیندرلا فقط ظرف می شوره و میره تو اتاق !تنها اقدامی که در این سالها کردم فقط دوری کردن بوده . سعی می کنم از خودم چیزی نگم و اون همیشه جزئیات و اینکه ایا من خوشحالم و حال درونیم خوبه یا نه رو با دقت و وسواس از مادرم می پرسه و زیر نظر داره منو.براش خیلی مهمه مثلا من پارک نرم گردش و مسافرت نرم خوشحال نباشه . نمی دونم زندگی مگر چند ساله که آدم زوم کنه روی یه نفر آدم بدبخت که ببینه کی خوشحال شد کی ناراحت . واقعا نمی بینه من مقابله به مثل نمی کنم ؟ عذاب وجدان نمی گیره ؟ از این کارایی که می کنه راضیه ؟ شبا راحت سرش رو رو بالش می زاره ؟ گناه من چی بوده نمی فهمم.بیشترین چیزی که ازش وحشت دارم و از شما کمک می خوام اینه که ازش می ترسم چون ته قلبش رو می دونم . آرزوی مرگ برام داره دوست داره سرطانم عود کنه بمیرم . وقتایی که موقع چکاپم میشه اصلا هیجانیه و خیلی با دقت و وسواس چند و چون جواب ازمایشات رو می پرسه و همه اینا رو به پسرشم گفته . پسرش قبلا با من رابطه خوبی داشت الان بهم بی ادبی می کنه اونم مثل مادرش توی جمع ضایعم می کنه و نیش بهم می زنه و من تنها هستم و کسی رو ندارم تعریف کنم چی ها بر من می گذره و چوری 28 سال یا حتی بیشتر شکنجه کشیدم.ببخشید طولانی نوشتم . چون می خواستم متخصصین محترم اشزاف کامل به موضوع داشته باشن که بتونن کمکم کنن . . احساس ناراحتی و ناامنی می کنم دو چشم بدخواه سایه سایه با نقاب مهربونی دنبالم هست و همیشه تیری از غیب ناگهانی می خوره وسط قلبم . از به یاد آوردن شدت بدخواهیش وحشت و لرز وجودم رو میگیره . احساس تنهایی می کنم و معمولا در تنهایی به کاراش فکر می کنم و هر لحظه از عمرم با ترس و ناراحتیه و شبا تو رختخواب گریه می کنم و نمی فهمم چیکار کردم که مستحق این همه بدخواهی و ستم شدم و می بینم خواهرهای دیگه چقدر با هم مهربون و خوبن وقتی دقت می کنم می بینم فقط اونه که بدی می کنه و نقش من این وسط فقط دور شدن و سرد شدن و سردتر شدنه که اونم برای نجات خودم و کمتر در دسترس بودن می کنم . خواهش می کنم راهکارهای بهم نشون بدید که بتونم ضد ضربه بشم . هیچ امیدی به تغییر اون ندارم چون از کوچیکی تا ته قلبش رو دیدم رحمی در دلش نیست و بدخواهیی که داره بسیار جدی و از صمیم وجوده و هیچ وقت دلش نرم نمی شه . راهی برای تغییر اون نیست فقط می خوام یاد بگیرم من چجوری به کاراش فکر نکنم . چجوری به خودم بقبولونم اون نمی تونه نابودم کنه و نترسم . چجوری از درون احساس ارامش کنم و اون و کارشو و کارای پسرشو نادیده بگیرم و زندگی خودم رو بکنم . چجوری بدون داشتن حتی یک پشتیبان که منو بفهمه و سنگ صبورم باشه خودمو نجات بدم . در آخر خیلی دوست دارم بدونم ایا هستن کسانی در دنیا که اینقدر واقعی برای دیگران بدی بخوان و خیلی جدی و از ته دل باشه ؟ جوری که وقتی مثلا یه نفر سرطان بگیره واقعا خوشحال بشن ؟ در دنیا هست چنین چیزی ؟آیا کسانی در دنیا بودن که شرایط من رو داشته باشن و بتونن جایی که راه گریزی از خواهر یا آدم سمی ندارن با وجود بودن اون فرد سمی در کنارشون کاملا از درون راحت و خوشحال باشن و زوم روی زندگی خودشون باشن و اهمیتی ندن ؟ فقط کنایه زدن هاش نیست . اون زیرکانه همه جا من رو بد نشون میده و همیشه سعی داره رابطه منو با همه بد کنه و پیش عموهام و دیگران جوری که خودش ضایع نشه و معلوم نشه قصدش چیه منو بد می کنه . و دیگران حس می کنم باورش می کنن و انگار متوجه نیت حقیقش نمی شن و نمی فهمن از روی قصد برای خراب کردن من اون حرفا رو می زنه . با وجود همه اینا من چجوری قد راست کنم و از دورن راحت باشم و ارامش داشته باشم چجوری زندگی نرمال داشته باشم . خواهش می کنم راهنمایی کنید چون تنها راه نجاتم شاید تجربه و مشورت شما باشه . ممنون.در آخر اینم بگم شدت فشار روانیی که به من وارد کرد باعث و دلیل سرطان گرفتنم بود و من خودم این رو به وضوح در وجودم دیدم . چون بعد از فشارهای وحشتناک اون و ناراحتی زیادی که کشیدم مریض شدم .