نمایش نتایج: از 1 به 2 از 2

موضوع: شکنجه روانی توسط خواهر برای 28 سال بی وقفه

1162
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2025
    شماره عضویت
    50421
    نوشته ها
    1
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    Lightbulb شکنجه روانی توسط خواهر برای 28 سال بی وقفه

    سلام و درود . من و خواهرم دو سال اختلاف سنی داریم . خواهر ازدواج کرده پسر بزرگ 30 ساله داره . خواهرم پزشکی عمومی هست اما هیچ وقت کار نکرده . از کوچیکی احساس می کنم خیلی در رقابت و حسادت با من بود . در سنین کم زیاد متوجه حاد بودن قضیه نبودم و درک درستی نداشتم . مثلا یادم هست یه بار با یه دختری از فامیل دور قدم می زدیم از شاگرد اول بودن خودش گفت و گفت ملینا درسش خوب نیست . یا یه بار در نوجوانی گفت اول همه فامیل فکر می کردن من بدم تو خوبی . حالا همه می دونن من از تو بهترم . یا یه بار گفت منم از این به بعد می خوام مثل تو هیچ وقت هیچ دروغی نگم . چون مادرم همیشه می گفت ملینا حتی جایی که به ضررشه راستش رو می گه . دوران کودکی و نوجوانی و حتی جوانی گذشت من نفهمیدم این قضیه بسیار جدیه و بیخ پیدا کرده . اون ازدواج کرد و در خانواده همسر سیاست و اصول نیش و کنایه زنی در زیر نقاب دوستی رو به خوبی یاد گرفت . پدرم از دنیا رفتن . مادرم بدون اینکه به من هیچ حرفی زده باشن گویا به خواهرم گفته بودن برای ملینا یه کوچولو بیشتر سهم می زارم . و همین شد شروع جنگ روانی فرسایشی به وسعت 28 سال . تقسیم ارث با سختی زیاد انجام شد و اون سهمش رو به صورت کامل گرفت و مادرم ازش امضا گرفت که سهمش رو کامل گرفته . در فاتحه پدرم جاری خواهرم به خواهرم گفته بوده تو و خواهرت تقریبا هم سن هستید اون خیلی جوونتر به نظر میاد . و همین مسائل روی هم باعث شد جنگ روانی زیره زیره انجام بده . در این 28 سال هفته ای یک بار برای دیدن مادرم به خونه ما میان و من زیاد نمی تونم دوری کنم . هر بار منو می بینه با زیرکی حرفی می زنه و نیشی می زنه که تا مغز استخون رو می سوزونه . اینا رو با صورت آروم و مهربون و در قالب دوستی می گه . این ترفندها رو بعد از ازدواجش یاد گرفته . شمردم در این 28 سال اگر بشماری 1200 تا کنایه و حرف ناخوشایند به من زده و من هرگز جواب ندادم مقابله به مثل نکردم یک بار هم جواب کنایه هاش رو ندادم و زیره زیره به پاش نزدم اقدامی علیهش نکردم جایی بدش رو نگفتم . خلاصه کنتاکتی باهاش نداشتم . دعوای رسمی نبوده . همه چیز در ارامش و با زیرکی بوده . الان وقتی دقیق می شم متوجه می شم در هر جمعی و هر کجا حتی وقتی 30 نفر مهمون تو خونه هست و به شدت هیاهو و شلوغ هست انگار اون با صد در صد تمرکزش مستقیم روی من زوم هست و در هر شرایطی آماده هست ببینه در این شرایط چطوری می تونه ضربه بزنه . وقتی در ذهنم میارم که در هر موقعیتی چقدر سریع و بی وقفه یه نیش می زنه متوجه می شم خیلی رو این موارد فکر کرده و می کنه و همه جا چهار چشمی مراقب من هست و همیشه مترصد فرصت برای ضربه به موقع .نمی فهممش . ورزش شدید در حد روزی چهار پنج ساعت می کنه همسرش دندانپزشک و پولدار هست . پسرش دامپزشکی خونده اوضاع زندگی خوبی داره با وجود همسر و پسر و عروس چرا اینقدر به من گیر داده و اینقدر متمرکز هست روی من . نمی دونم چرا رها نمی کنه . در صورتیکه من هیچ وقت مقابله به مثل نکردم . چیزی که از کوچیکی در موردش می دونم و وحشت می کنم این هست که برای دیگران خیلی به راحتی بدترین و وحشتانک ترین چیزها رو می خواد و خواسته هاش واقعی هست نه اینکه از روی عصبانیت و لحظه ای باشه . مثلا بارها ازش شنیدم فلان اتفاق افتاد اونقدر خوشحال شدم که اگر مادرشوهرم می مرد اونقدر خوشحال نمی شدم . یا یه بار موقع تقسیم ارث گفت دوست داشتم می مردی همه سهم به من می رسید . به پسرش هم یاد داده که خیلی خوبه که تو تک فرزندی و خواهر برادر داشتن خوب نیست و به نفع آدم نیست و همه ارث و میراث به خودت می رسه . یا هر دختری در فایمل با یک پزشک ازدواج کرد ناراحت شد . چون وقتی برای من خواستگار پزشک میومد می گفت دکتر فقط با دکتر ازدواج می کنه . احساس بسیار ناخوشایندی دارم که همیشه دو تا چشم اهریمنی در هر موقعیتی مراقبم هست و موقع ضربه خوردنم از شدت کیف ذوق مرگ می شه . مثلا یه بار فاضلاب خونه بالا زده بود و من خیلی عاجز و وحشتزده بودم همون موقع به صورتم خیره شد از شدت لذت برافروخته شد و بلند بلند و با کیف می خندید باورم نمی شه یه نفر از درد و ناراحتی دیگری اینقدر خوشحال بشه . یا فهمیدم به پسرش گرفته ملینا سرطان گرفت حقش بود خوب شد سرطان گرفت . من یه دوره بیماری داشتم و الان خوب شدم . همه جا خودش رو خیرخواه من نشون میده و تقریبا کسی توی فامیل نمی دونه من 28 ساله تحت شکنجه روحی هستم . و همیشه با زرنگی یه چیزای بدی در مورد من می گه که نظر دیگران رو به من منفی کنه . مثلا شنیدم همه جا می گه این وسواسیه . و این رو با لحن بد و منزجر کننده ای می گه .هر وقت میاد خونمون از دور می دوه میاد از نزدیک صورتم رو بررسی می کنه ببینه آیا کار زیبایی کردم یا نه . و همسرش دوره های زیبایی رو دیده و براش خصوصی همه کار از ژل و نخ لیفت و ... انجام میده .تازه همین اخیرا بود که یه روز کامل بهش فکر کردم و متوجه شدم در طول همه این سالها همیشه شش دانگ حواسش جمع بوده درست به موقع تیر زهرآگین رو به سمتم پرتاب کنه . متوجه شدم حسادتش حتی در موارد پیش و افتاده و بچگانه هست که اصلا کسی فکرش رو هم نمی کنه کسی به این مورد حسادت کنه . برای مثال یه بار احوال زانو درد زن عموم رو پرسیدم . و بعدها خواهرم با ناراحتی گفت از احوالپرسی تو خوشش اومد به وجد اومد و توضیح دادم . تازه اون موقع اون لحظه رو مرور کردم دیدم راست می گه انگار زن عموم خوشش اومد و قشنگ توضیح داد زانوش چطور شده و اینقدر این موضوع پیش و پا افتاده بود که من خودم متوجهش نشدم و اون گفت فهمیدم . فهمیدم همیشه و همه جا به همین موارد پیش و پا افتاده دقت داره . می فهمم که در همه این سالها سایه به سایه دنبالم بوده . من خودم رو زیاد در دسترسش قرار نمی دم . وقتی میان دم در اتقم می ایستم سلام می کنم و می رم تو و فقط برای ظرف شستن و کمک به مادرم میام بیرون و پیششون نمی شینم چون احساس می کنم تحت نظر دو چشم اهریمنی هستم و به موقع تیر از غیب به قلبم پرتاب می شه . اما همیشه در همون یک لحظه سلام میاد جلو از نزدیک پوست و صورتمو بررسی می کنه و اگه خوب باشه آثار ناراحتی تو صورتش میاد . تا یک ثانیه میام بیرون چایی بریزم برم تو اتاقم میگه ملینا مثل سیندرلا فقط ظرف می شوره و میره تو اتاق !تنها اقدامی که در این سالها کردم فقط دوری کردن بوده . سعی می کنم از خودم چیزی نگم و اون همیشه جزئیات و اینکه ایا من خوشحالم و حال درونیم خوبه یا نه رو با دقت و وسواس از مادرم می پرسه و زیر نظر داره منو.براش خیلی مهمه مثلا من پارک نرم گردش و مسافرت نرم خوشحال نباشه . نمی دونم زندگی مگر چند ساله که آدم زوم کنه روی یه نفر آدم بدبخت که ببینه کی خوشحال شد کی ناراحت . واقعا نمی بینه من مقابله به مثل نمی کنم ؟ عذاب وجدان نمی گیره ؟ از این کارایی که می کنه راضیه ؟ شبا راحت سرش رو رو بالش می زاره ؟ گناه من چی بوده نمی فهمم.بیشترین چیزی که ازش وحشت دارم و از شما کمک می خوام اینه که ازش می ترسم چون ته قلبش رو می دونم . آرزوی مرگ برام داره دوست داره سرطانم عود کنه بمیرم . وقتایی که موقع چکاپم میشه اصلا هیجانیه و خیلی با دقت و وسواس چند و چون جواب ازمایشات رو می پرسه و همه اینا رو به پسرشم گفته . پسرش قبلا با من رابطه خوبی داشت الان بهم بی ادبی می کنه اونم مثل مادرش توی جمع ضایعم می کنه و نیش بهم می زنه و من تنها هستم و کسی رو ندارم تعریف کنم چی ها بر من می گذره و چوری 28 سال یا حتی بیشتر شکنجه کشیدم.ببخشید طولانی نوشتم . چون می خواستم متخصصین محترم اشزاف کامل به موضوع داشته باشن که بتونن کمکم کنن . . احساس ناراحتی و ناامنی می کنم دو چشم بدخواه سایه سایه با نقاب مهربونی دنبالم هست و همیشه تیری از غیب ناگهانی می خوره وسط قلبم . از به یاد آوردن شدت بدخواهیش وحشت و لرز وجودم رو میگیره . احساس تنهایی می کنم و معمولا در تنهایی به کاراش فکر می کنم و هر لحظه از عمرم با ترس و ناراحتیه و شبا تو رختخواب گریه می کنم و نمی فهمم چیکار کردم که مستحق این همه بدخواهی و ستم شدم و می بینم خواهرهای دیگه چقدر با هم مهربون و خوبن وقتی دقت می کنم می بینم فقط اونه که بدی می کنه و نقش من این وسط فقط دور شدن و سرد شدن و سردتر شدنه که اونم برای نجات خودم و کمتر در دسترس بودن می کنم . خواهش می کنم راهکارهای بهم نشون بدید که بتونم ضد ضربه بشم . هیچ امیدی به تغییر اون ندارم چون از کوچیکی تا ته قلبش رو دیدم رحمی در دلش نیست و بدخواهیی که داره بسیار جدی و از صمیم وجوده و هیچ وقت دلش نرم نمی شه . راهی برای تغییر اون نیست فقط می خوام یاد بگیرم من چجوری به کاراش فکر نکنم . چجوری به خودم بقبولونم اون نمی تونه نابودم کنه و نترسم . چجوری از درون احساس ارامش کنم و اون و کارشو و کارای پسرشو نادیده بگیرم و زندگی خودم رو بکنم . چجوری بدون داشتن حتی یک پشتیبان که منو بفهمه و سنگ صبورم باشه خودمو نجات بدم . در آخر خیلی دوست دارم بدونم ایا هستن کسانی در دنیا که اینقدر واقعی برای دیگران بدی بخوان و خیلی جدی و از ته دل باشه ؟ جوری که وقتی مثلا یه نفر سرطان بگیره واقعا خوشحال بشن ؟ در دنیا هست چنین چیزی ؟آیا کسانی در دنیا بودن که شرایط من رو داشته باشن و بتونن جایی که راه گریزی از خواهر یا آدم سمی ندارن با وجود بودن اون فرد سمی در کنارشون کاملا از درون راحت و خوشحال باشن و زوم روی زندگی خودشون باشن و اهمیتی ندن ؟ فقط کنایه زدن هاش نیست . اون زیرکانه همه جا من رو بد نشون میده و همیشه سعی داره رابطه منو با همه بد کنه و پیش عموهام و دیگران جوری که خودش ضایع نشه و معلوم نشه قصدش چیه منو بد می کنه . و دیگران حس می کنم باورش می کنن و انگار متوجه نیت حقیقش نمی شن و نمی فهمن از روی قصد برای خراب کردن من اون حرفا رو می زنه . با وجود همه اینا من چجوری قد راست کنم و از دورن راحت باشم و ارامش داشته باشم چجوری زندگی نرمال داشته باشم . خواهش می کنم راهنمایی کنید چون تنها راه نجاتم شاید تجربه و مشورت شما باشه . ممنون.در آخر اینم بگم شدت فشار روانیی که به من وارد کرد باعث و دلیل سرطان گرفتنم بود و من خودم این رو به وضوح در وجودم دیدم . چون بعد از فشارهای وحشتناک اون و ناراحتی زیادی که کشیدم مریض شدم .
    ویرایش توسط melina50 : 04-18-2025 در ساعت 10:06 AM

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2019
    شماره عضویت
    40068
    نوشته ها
    192
    تشکـر
    14
    تشکر شده 59 بار در 51 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : شکنجه روانی توسط خواهر برای 28 سال بی وقفه

    نقل قول نوشته اصلی توسط melina50 نمایش پست ها
    سلام و درود . من و خواهرم دو سال اختلاف سنی داریم . خواهر ازدواج کرده پسر بزرگ 30 ساله داره . خواهرم پزشکی عمومی هست اما هیچ وقت کار نکرده . از کوچیکی احساس می کنم خیلی در رقابت و حسادت با من بود . در سنین کم زیاد متوجه حاد بودن قضیه نبودم و درک درستی نداشتم . مثلا یادم هست یه بار با یه دختری از فامیل دور قدم می زدیم از شاگرد اول بودن خودش گفت و گفت ملینا درسش خوب نیست . یا یه بار در نوجوانی گفت اول همه فامیل فکر می کردن من بدم تو خوبی . حالا همه می دونن من از تو بهترم . یا یه بار گفت منم از این به بعد می خوام مثل تو هیچ وقت هیچ دروغی نگم . چون مادرم همیشه می گفت ملینا حتی جایی که به ضررشه راستش رو می گه . دوران کودکی و نوجوانی و حتی جوانی گذشت من نفهمیدم این قضیه بسیار جدیه و بیخ پیدا کرده . اون ازدواج کرد و در خانواده همسر سیاست و اصول نیش و کنایه زنی در زیر نقاب دوستی رو به خوبی یاد گرفت . پدرم از دنیا رفتن . مادرم بدون اینکه به من هیچ حرفی زده باشن گویا به خواهرم گفته بودن برای ملینا یه کوچولو بیشتر سهم می زارم . و همین شد شروع جنگ روانی فرسایشی به وسعت 28 سال . تقسیم ارث با سختی زیاد انجام شد و اون سهمش رو به صورت کامل گرفت و مادرم ازش امضا گرفت که سهمش رو کامل گرفته . در فاتحه پدرم جاری خواهرم به خواهرم گفته بوده تو و خواهرت تقریبا هم سن هستید اون خیلی جوونتر به نظر میاد . و همین مسائل روی هم باعث شد جنگ روانی زیره زیره انجام بده . در این 28 سال هفته ای یک بار برای دیدن مادرم به خونه ما میان و من زیاد نمی تونم دوری کنم . هر بار منو می بینه با زیرکی حرفی می زنه و نیشی می زنه که تا مغز استخون رو می سوزونه . اینا رو با صورت آروم و مهربون و در قالب دوستی می گه . این ترفندها رو بعد از ازدواجش یاد گرفته . شمردم در این 28 سال اگر بشماری 1200 تا کنایه و حرف ناخوشایند به من زده و من هرگز جواب ندادم مقابله به مثل نکردم یک بار هم جواب کنایه هاش رو ندادم و زیره زیره به پاش نزدم اقدامی علیهش نکردم جایی بدش رو نگفتم . خلاصه کنتاکتی باهاش نداشتم . دعوای رسمی نبوده . همه چیز در ارامش و با زیرکی بوده . الان وقتی دقیق می شم متوجه می شم در هر جمعی و هر کجا حتی وقتی 30 نفر مهمون تو خونه هست و به شدت هیاهو و شلوغ هست انگار اون با صد در صد تمرکزش مستقیم روی من زوم هست و در هر شرایطی آماده هست ببینه در این شرایط چطوری می تونه ضربه بزنه . وقتی در ذهنم میارم که در هر موقعیتی چقدر سریع و بی وقفه یه نیش می زنه متوجه می شم خیلی رو این موارد فکر کرده و می کنه و همه جا چهار چشمی مراقب من هست و همیشه مترصد فرصت برای ضربه به موقع .نمی فهممش . ورزش شدید در حد روزی چهار پنج ساعت می کنه همسرش دندانپزشک و پولدار هست . پسرش دامپزشکی خونده اوضاع زندگی خوبی داره با وجود همسر و پسر و عروس چرا اینقدر به من گیر داده و اینقدر متمرکز هست روی من . نمی دونم چرا رها نمی کنه . در صورتیکه من هیچ وقت مقابله به مثل نکردم . چیزی که از کوچیکی در موردش می دونم و وحشت می کنم این هست که برای دیگران خیلی به راحتی بدترین و وحشتانک ترین چیزها رو می خواد و خواسته هاش واقعی هست نه اینکه از روی عصبانیت و لحظه ای باشه . مثلا بارها ازش شنیدم فلان اتفاق افتاد اونقدر خوشحال شدم که اگر مادرشوهرم می مرد اونقدر خوشحال نمی شدم . یا یه بار موقع تقسیم ارث گفت دوست داشتم می مردی همه سهم به من می رسید . به پسرش هم یاد داده که خیلی خوبه که تو تک فرزندی و خواهر برادر داشتن خوب نیست و به نفع آدم نیست و همه ارث و میراث به خودت می رسه . یا هر دختری در فایمل با یک پزشک ازدواج کرد ناراحت شد . چون وقتی برای من خواستگار پزشک میومد می گفت دکتر فقط با دکتر ازدواج می کنه . احساس بسیار ناخوشایندی دارم که همیشه دو تا چشم اهریمنی در هر موقعیتی مراقبم هست و موقع ضربه خوردنم از شدت کیف ذوق مرگ می شه . مثلا یه بار فاضلاب خونه بالا زده بود و من خیلی عاجز و وحشتزده بودم همون موقع به صورتم خیره شد از شدت لذت برافروخته شد و بلند بلند و با کیف می خندید باورم نمی شه یه نفر از درد و ناراحتی دیگری اینقدر خوشحال بشه . یا فهمیدم به پسرش گرفته ملینا سرطان گرفت حقش بود خوب شد سرطان گرفت . من یه دوره بیماری داشتم و الان خوب شدم . همه جا خودش رو خیرخواه من نشون میده و تقریبا کسی توی فامیل نمی دونه من 28 ساله تحت شکنجه روحی هستم . و همیشه با زرنگی یه چیزای بدی در مورد من می گه که نظر دیگران رو به من منفی کنه . مثلا شنیدم همه جا می گه این وسواسیه . و این رو با لحن بد و منزجر کننده ای می گه .هر وقت میاد خونمون از دور می دوه میاد از نزدیک صورتم رو بررسی می کنه ببینه آیا کار زیبایی کردم یا نه . و همسرش دوره های زیبایی رو دیده و براش خصوصی همه کار از ژل و نخ لیفت و ... انجام میده .تازه همین اخیرا بود که یه روز کامل بهش فکر کردم و متوجه شدم در طول همه این سالها همیشه شش دانگ حواسش جمع بوده درست به موقع تیر زهرآگین رو به سمتم پرتاب کنه . متوجه شدم حسادتش حتی در موارد پیش و افتاده و بچگانه هست که اصلا کسی فکرش رو هم نمی کنه کسی به این مورد حسادت کنه . برای مثال یه بار احوال زانو درد زن عموم رو پرسیدم . و بعدها خواهرم با ناراحتی گفت از احوالپرسی تو خوشش اومد به وجد اومد و توضیح دادم . تازه اون موقع اون لحظه رو مرور کردم دیدم راست می گه انگار زن عموم خوشش اومد و قشنگ توضیح داد زانوش چطور شده و اینقدر این موضوع پیش و پا افتاده بود که من خودم متوجهش نشدم و اون گفت فهمیدم . فهمیدم همیشه و همه جا به همین موارد پیش و پا افتاده دقت داره . می فهمم که در همه این سالها سایه به سایه دنبالم بوده . من خودم رو زیاد در دسترسش قرار نمی دم . وقتی میان دم در اتقم می ایستم سلام می کنم و می رم تو و فقط برای ظرف شستن و کمک به مادرم میام بیرون و پیششون نمی شینم چون احساس می کنم تحت نظر دو چشم اهریمنی هستم و به موقع تیر از غیب به قلبم پرتاب می شه . اما همیشه در همون یک لحظه سلام میاد جلو از نزدیک پوست و صورتمو بررسی می کنه و اگه خوب باشه آثار ناراحتی تو صورتش میاد . تا یک ثانیه میام بیرون چایی بریزم برم تو اتاقم میگه ملینا مثل سیندرلا فقط ظرف می شوره و میره تو اتاق !تنها اقدامی که در این سالها کردم فقط دوری کردن بوده . سعی می کنم از خودم چیزی نگم و اون همیشه جزئیات و اینکه ایا من خوشحالم و حال درونیم خوبه یا نه رو با دقت و وسواس از مادرم می پرسه و زیر نظر داره منو.براش خیلی مهمه مثلا من پارک نرم گردش و مسافرت نرم خوشحال نباشه . نمی دونم زندگی مگر چند ساله که آدم زوم کنه روی یه نفر آدم بدبخت که ببینه کی خوشحال شد کی ناراحت . واقعا نمی بینه من مقابله به مثل نمی کنم ؟ عذاب وجدان نمی گیره ؟ از این کارایی که می کنه راضیه ؟ شبا راحت سرش رو رو بالش می زاره ؟ گناه من چی بوده نمی فهمم.بیشترین چیزی که ازش وحشت دارم و از شما کمک می خوام اینه که ازش می ترسم چون ته قلبش رو می دونم . آرزوی مرگ برام داره دوست داره سرطانم عود کنه بمیرم . وقتایی که موقع چکاپم میشه اصلا هیجانیه و خیلی با دقت و وسواس چند و چون جواب ازمایشات رو می پرسه و همه اینا رو به پسرشم گفته . پسرش قبلا با من رابطه خوبی داشت الان بهم بی ادبی می کنه اونم مثل مادرش توی جمع ضایعم می کنه و نیش بهم می زنه و من تنها هستم و کسی رو ندارم تعریف کنم چی ها بر من می گذره و چوری 28 سال یا حتی بیشتر شکنجه کشیدم.ببخشید طولانی نوشتم . چون می خواستم متخصصین محترم اشزاف کامل به موضوع داشته باشن که بتونن کمکم کنن . . احساس ناراحتی و ناامنی می کنم دو چشم بدخواه سایه سایه با نقاب مهربونی دنبالم هست و همیشه تیری از غیب ناگهانی می خوره وسط قلبم . از به یاد آوردن شدت بدخواهیش وحشت و لرز وجودم رو میگیره . احساس تنهایی می کنم و معمولا در تنهایی به کاراش فکر می کنم و هر لحظه از عمرم با ترس و ناراحتیه و شبا تو رختخواب گریه می کنم و نمی فهمم چیکار کردم که مستحق این همه بدخواهی و ستم شدم و می بینم خواهرهای دیگه چقدر با هم مهربون و خوبن وقتی دقت می کنم می بینم فقط اونه که بدی می کنه و نقش من این وسط فقط دور شدن و سرد شدن و سردتر شدنه که اونم برای نجات خودم و کمتر در دسترس بودن می کنم . خواهش می کنم راهکارهای بهم نشون بدید که بتونم ضد ضربه بشم . هیچ امیدی به تغییر اون ندارم چون از کوچیکی تا ته قلبش رو دیدم رحمی در دلش نیست و بدخواهیی که داره بسیار جدی و از صمیم وجوده و هیچ وقت دلش نرم نمی شه . راهی برای تغییر اون نیست فقط می خوام یاد بگیرم من چجوری به کاراش فکر نکنم . چجوری به خودم بقبولونم اون نمی تونه نابودم کنه و نترسم . چجوری از درون احساس ارامش کنم و اون و کارشو و کارای پسرشو نادیده بگیرم و زندگی خودم رو بکنم . چجوری بدون داشتن حتی یک پشتیبان که منو بفهمه و سنگ صبورم باشه خودمو نجات بدم . در آخر خیلی دوست دارم بدونم ایا هستن کسانی در دنیا که اینقدر واقعی برای دیگران بدی بخوان و خیلی جدی و از ته دل باشه ؟ جوری که وقتی مثلا یه نفر سرطان بگیره واقعا خوشحال بشن ؟ در دنیا هست چنین چیزی ؟آیا کسانی در دنیا بودن که شرایط من رو داشته باشن و بتونن جایی که راه گریزی از خواهر یا آدم سمی ندارن با وجود بودن اون فرد سمی در کنارشون کاملا از درون راحت و خوشحال باشن و زوم روی زندگی خودشون باشن و اهمیتی ندن ؟ فقط کنایه زدن هاش نیست . اون زیرکانه همه جا من رو بد نشون میده و همیشه سعی داره رابطه منو با همه بد کنه و پیش عموهام و دیگران جوری که خودش ضایع نشه و معلوم نشه قصدش چیه منو بد می کنه . و دیگران حس می کنم باورش می کنن و انگار متوجه نیت حقیقش نمی شن و نمی فهمن از روی قصد برای خراب کردن من اون حرفا رو می زنه . با وجود همه اینا من چجوری قد راست کنم و از دورن راحت باشم و ارامش داشته باشم چجوری زندگی نرمال داشته باشم . خواهش می کنم راهنمایی کنید چون تنها راه نجاتم شاید تجربه و مشورت شما باشه . ممنون.در آخر اینم بگم شدت فشار روانیی که به من وارد کرد باعث و دلیل سرطان گرفتنم بود و من خودم این رو به وضوح در وجودم دیدم . چون بعد از فشارهای وحشتناک اون و ناراحتی زیادی که کشیدم مریض شدم .
    سلام جانم،
    از خواندن متن شما خاطرم قدری مکدّر شد. شما دقیقاً نگفتید چند سال دارید و آیا ازدواج کرده‌اید یا خیر (البته، شاید گفته‌اید ولی در متن طولانی شما نتوانستم بخوانم). من با مواردی از این دست مواجه بوده‌ام و دیده‌ام که بچه‌های بزرگ‌تر حسادت شدیدی به کوچک‌ترها می‌کنند. در این موارد، پدر و مادر نقش مهمی دارند که معمولاً انجام نمی‌دهند، به همین دلیل، بچه‌های کوچک‌تر آسیب شدیدی می‌بینند. مثلاً، درس نمی‌خوانند یا بیماری‌های روحی و سرطان و غیره می‌گیرند. من در این موارد، توصیۀ اکید می‌کنم که نگذارید در شما تأثیر بگذارند اگر ازدواج نکرده‌اید یا در زمینۀ تحصیلی یا حرفه‌ای پیشرفت نکرده‌اید حتماً این کارها را با موفقیت انجام دهید. ازدواج کنید یا تحصیل و پیشرفت کنید تا جایی که هیچ کس نتواند در شما تأثیر بگذارد. از آن فرد هم تا جای ممکن دوری کنید تا جایی که حتی نداند شما کجایید. هنگامی که به منزل شما می‌آید شما از آنجا بروید و هرگز نگذارید بداند شما چه می‌کنید یا کجا هستید.
    اگر هیچوقت یکدیگر را نبینید تیرش به سنگ می‌خورد و زندگی برای شما بسیار آسان و دلپذیر می‌شود.
    امیدوارم بتوانید از این وضعیت نجات بیابید.

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. چند درصد از اختلالات توسط روانشناسان درمان می شوند؟
    توسط کاربر انجمن در انجمن بحث آزاد
    پاسخ: 9
    آخرين نوشته: 02-20-2017, 03:40 PM
  2. راه امتحان شدن دختران توسط مردان
    توسط Shadi.hedayat در انجمن سایر موارد ازدواجی
    پاسخ: 10
    آخرين نوشته: 12-14-2015, 08:04 PM
  3. تنفر از لمس بدنم توسط همسر
    توسط mkmk در انجمن اندام جنسی
    پاسخ: 18
    آخرين نوشته: 04-26-2015, 12:43 AM
  4. سرزنش شدن توسط خانواده
    توسط ali.h در انجمن روابط والدین و فرزندان
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 12-14-2014, 12:50 AM
  5. یادآوری خاطرات بد توسط همسرم
    توسط azarak در انجمن اخلاق و رفتار همسر
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 09-28-2014, 06:20 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

من، می، که، به،

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد