سلام
من نگار هستم 21 سالمه از تبریز حدود یک سال بود که با پسری در تهران از طریق فیسبوک اشنا شده بودم .تابستون بود و منم تو خونه تنها بودم از سر بیکاری تو فیسبوک میچرخیدم.و میخاستم با کسی دوست بشم.تیرماه سال 93 اشنا شدی.ایشون 23 سالش بود
اوایل فقط اس ام اس و تل بود چون از هم دور بودیم.کم کم وابسته شدیم و منم خیلی خوشم اومد ازش .ولی اصلا برام جدی نبود فک میکردم یه دوست اینترنتیه .موقعی که باهاش چت میکردم با دوستای دیگمم چت میکردم.ابان ماه فیسبوکمو هک کرد و فهمید که وقتی باهاش چت میکردم با کس دیگه ایم حرف میزدم.ازم پرسید عکس به کسی دادی .گفتم نمیدونم یادم نیست.فک نکنم.
گفت چرا دروغ میگی به فلانی عکس دادی.منم گفتم اصلا برام مهم نیستی .فک میکردم میزاره میره .اخه یه نفر از تهران عاشق کسی که ندیده میشه اونم از یه شهرستان؟گفت نه نگار بخدا دوست دارم .پشت بوم خونشون داشت گریه میکرد .منم نارحت شدم که گریه میکنه.ولی خنده دار بود برام که کسی که ندیدرو اینقد دوست داره؟؟از روی چهارتا عکس؟؟؟؟
قرار شد بیاد تبریز دیدنم.من دانشگاه تبریز مهندسی میخونم روزانه ایشون ازاد یکی از واحدهای اطراف تهران مهندسی .اومد تبریز .به خاهر و مادرش گفته بود که با کسی اشنا شده و اونام کاریش نداشتن .خاهرش ازش بزرگتر بود و پزشکی ازاد میخونه.اومد تبریز و منم رفتم دنبالش یکم گشتیم و خوب بود تا اینکه شب موقی که میخاست برگرده تهران یه کادو برام داد.یه انگشتر طلا.بعدش خاهرش زنگ زد و کلی تشکرو اینا ک داداشم وقتتو گرفته و قابل نداره ارزشت بیشتر از ایناس .منم به خاهرم گفتم که داستان اینجوریه .گفت گولشو نخور .گفتم نه پسر خوبیه.
گذشت خوب بود همه چی .دعوا نداشتیم قهر انچنانی و اینا چون من همیشه کوتاه میومدم.اسقند دوباره اومد دیدنم و اینسری یه شب تبریز موند. روز دوم قرار گذاشتیم یه صیغه محرمیت بخونیم.بین خودمون.گفت یکی از مجتهد اجازه داده ک دختر بدون اذن پدر صیغه کنه.منم راضی شدم و صیغه خوندیم.چون نمیخاستم دستشو بگیرم و بوس کنم قبل اینکه محرم هم شیم.تاابد صیغه هم شدیم.و رفت خیلی خوب بود .من حرفشو گوش میکردم .همه وقتم صرف اون بود فقط .نه با دوستام جایی میرفتم نه تفریح انچنانی .هروقت بیکار بودم با اون بودم .اردیبهشت 94 استیم همو ببینیم که گفت تو بیا تهران .به بهانه نمایشگاه کتاب رفتم تهران و به کسی چیزی نگفتیم .چون خابگاه میمونم مشکلی نداشتم.گفت تبریز از صب تا شب کافی شاپیم گرون میشه .منم گفتم باشه.و رفتم .فک کردم صب که میرسم تهران میاد دنبالم و با یه دسته گل .اولین بارم بود میرفتم تهران خودشم تنهایی .نیومده بود .گفت من فلان جا منتظرم با بی ار تی بیا . :| به هزار بهونه بلاخره اومد ترمینال و رفتیم. رفتیم سرخه حصار .به خونوادش گفته بود با دوستش میرن بیرون.تا شب باهم بودیم و چون جنگل خلوت بود عشق بازی به راه بود .هفته بعدش دوباره من رفتم تهران.این دفعه به خونوادش گفت .یی مامانش گفت که به نگار بگو به بهانه نمایشگاه کتاب بیاد تهران. تولد خاهرشم بود ، ولی من نتونستم کادوییبرای ابجیش بگیرم قرار شد عصر مه میریم دنبال ابجیش کیک بگیریم و تولد بگیریم براش .
رفتم تهران و دوباره نیومد داخل ترمینال ،گل هم خبری نبود... بهش گفته بودم دوس دارم همسرم هممیشه برا دیدنم گل بیاره.اینو میدونست ولی .... دفعه های پیش خودمو راضی میکردم که بابا مسافره و نتونس بیاره ولی این دو بار که شهر خودش بود و من مسافر .رفتیم سرخه حصار ،عشق بازی و ارضا... نه رابطه کامل .بعد اینکار من حسابی حالم گرفته شد و باهاش حرف نزدم تا اینکه بریم دنبال خاهرش .
دریغ از اینکه بیاد و ازم دلجویی کنه.چه مرگته اخه.به زبون میگفت چی شده ولی با گفتن من که هیچی تموم میشد .
رفتیم دنبال ابجیش دم خونشون گفت مامانشم داره میاد .یخ کردم.مامان قرار نبود بیاد .بهم نگفته بود.به زور خودمو جم و جور کردم.و لبخند.سعی کردم مودبانه رفتار کنم.زیاد حرف نمیزدم .چون مجالی برام نمیدادن .سه تا تهرانی یه دخار سااده شهرستانی گیر اورده بودن و همزمان حرف میزدن.منم چیزی واسه گفتن نداشتم.مامانش تیکه پروند که مامانت نمیدونه اومدی با پسر و اینا... . منم خندیدم چیزی نگفتم.
ده دقیقه اینا بود تو ماشین .بعدش پیاده شد و رفت و با خاهرش رفتیم پارک و تولد اینا ... برام کادو گرفته بودن.یه خرس سیاه و یه شلوار مشکی ک پاره ام بود .
من عروسکی نیستم زیاد احساسات نشون ندادم .تشکر و فلان ... باز زیاد حرف نمیزدیم.خودشون دوتایی حرف میزدن.منم میخندیدم و اینور اونور و نگا میکردم .چون دفه اولم بود تهران میرفتم و جالب بود برام همه چی.
ابجیش رو رسوندیم خونه شون و باهم تو ماشین بودیم.من برگشتم گفتم واسه عروسک به این گندگی؟؟؟!!!کجا جا کنم اخه؟گفت خودت گفتی ببرام عروسک بگیر و اسب پیش کش رو دندوناشو نمیشمرن.گفتم معذرت میخام راس میگی.
یکم گذشت
شرو کردم به گریه کردن .سرمو گذاشتم رو پاش و خابم برد
بیدار شدم باید برمیگشتم تبریز .
ظهر گفت مادرش ازت خوشش نیومده.دختر باید سر تر باشه و کلی بهونه .... که تو به خاهر و مادرم محبت نکردی .رابطمون تمومه.
دو ماه و چن وقته رفته .ولی من نمیتونم فراموشش کنم.همش دارم بهش فک میکنم.
یه با یه مشاور پیش رفتیم ولی ایشون فوت کردن و بعدش من حالم خیلی بد شد .
اتفاقی برام افتاد و ایمیل زدم که جواب بده اتفاقی برام افتاده.
جواب نداد .
با پسر داییش تماس گرفتم و حالشو پرسیدم.گفت خوبه.ازش خاستم بهش نگه که من حالشو خبر گرفتم.
ولی ایشون گفتن بهش و ایمیلمو جواب داد.
خیلی تند و بی ادبانه.بهم گفت بکش بیرون .
ولی من در کمال ناباوری دوسش دارم ،یعنی واقعا عاشقش شدم.
نمیدونم چیکارکنم.با این همه حرف و از بین رفتن حرمت بازم عاشقشم و میخام برگرده .ولی میدونم که برنمیگرده.و خودشم تاکید کرد تو ایمیلش که تموم شده همه چی.
من دارم هرروز داغونتر میشم.و کبودی زیر چشام پررنگتر.
راهنماییم کنید بتونم فراموشش کنم.