نمایش نتایج: از 1 به 12 از 12

موضوع: ازدواج اینترنتی

3100
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    شماره عضویت
    2731
    نوشته ها
    5
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    ازدواج اینترنتی

    سلام
    من دختری ٢٥ساله هستم که پارسال یه هفته قبل از عید به طور اتفاقی تو چت با یه پسری که ٦ماه از خودم بزرگتر بود،آشنا شدم.نزدیک ٢ماه ارتباطمون فقط از طریق اینترنت بود و فقط عکس همدیگه رو دیده بودیم.بعد از مدتی قرار گذاشتیم و همدیگه رو دیدیم و چند وقت بعد تصمیم به ازدواج گرفتیم.اوایل فکر می کردم این یه جور وابستگی عاطفیه ولی بعد متوجه شدیم که ما واقعا با هم تفاهم داریم و با هم سازگاریم و میتونیم همدیگه رو درک کنیم و ....قرار شد قضیه رو به مادرهامون اطلاع بدیم.آخه می گفت مادرش بهش گفته خودش یه دختر مناسب انتخاب کنه.ولی برخلاف تصورش که فکر میکرد مادرش قبول میکنه،مادرش همون اول مخالفت کرد.مادرش می گفت اختلاف سنی تون کمه و دختر باید حتما ٥سال ازت کوچیکتر باشه.ولی مادر من قبول کرد.قرار شد صبر کنیم تا یه راهی واسه راضی کردن خونواده اش پیدا کنه.پدرش هم اختلاف سنی رو بهونه میکرد و اینکه خونواده ما پرجمعیت هستیم و اگه بخوان یه وعده شام یا ناهار بیان خونه ما کلی هزینه میشه و اینکه ما چون ٥تا بچه ایم سهم الاث من کم میشه و ...چند بار دیگه هم قضیه و مطرح کرده بود و اونها مخالفت کرده بودن و حتی دعواش کرده بودن ولی میگفت دوستت دارم و نمیخوام از دستت بدم،راست میگفت ولی نمیتونست رو حرف پدر و مادرش حرف بزنه،بازن قرار شد صبر کنیم،چند ماه گذشت،یه شب دزد زد به خونه شون و طلاهای مادرش و لپ تاپشو دزدید،کار به کلانتری و ...کشیده شد،مادرش به من شک داشت،پلیسها به خودشون شک کردن و سیم کارتشو زیر نظر داشتن،به من گفت بهم اس نده و زنگ هم نزن،دو ماه این طوری گذشت،ارتباطمون هم از طریق دایی اش بود،پیش دلیی اش کار می کرد و شماره اونو داده بود بهم تا بهش زنگ بزنم،بعد از دو ماه دیگه از اون وضعیت خسته شده بودم،یه سیم کارت دیگه خرید و رابطه مون شد مثل قبل،یه هفته بعدش گفت خونواده ام فهمیدن هنوز با توام چون گوشیم دو تا شده،فکر می کردن ولت کردم ولی الان میدونن با توام و دعوام کردن و گفتن اجازه نمیدیم با اون دختر ازدواج کنی و باید ولش کنی ،دلیلشنم اینه که بهت اعتماد ندارنن و میترسن به خاطر مهریه بخولی با من ازدواج کنی و میگن کسی که میخوای باهاش ازدواج کنی باید آشنا باشه و ممکنه این دختر کلاهبردار باشه و از این جور حرفها،گفت تحته فشاره و اذیتش میکنن،منم دلش براش سوخت،از طرفی هم نمیخواستم اذیت بشه واسه همین قبول کردم و خداحافظی کردیم،با اینکه عاشق هم بودیم ولی مجبور شدیم جدا شیم.با اینکه سه ماه از اونن موضوع میگذره ولی نتونستم فراموشش کنم،کارم شده گریه،دل و دماغ هیچ کاری رو ندارم،میترسم افسرده بشم،این مدتی که باهاش بودم چندتا از خواستگارهامو به خاطر اون رد کردم در عوض اون نتونست خونواده اشو راضی کنه،حس میکنم بهم توهین شده و غرورم شکسته،خیلی سعی کردم نگهش دارم ولی قبول نکرد،میترسم افسرده بشم،لطفا راهنماییم کنیدکه چطور آرامشمو بدست بیارم؟ممنون

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    شماره عضویت
    2719
    نوشته ها
    35
    تشکـر
    0
    تشکر شده 10 بار در 7 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : لطفا راهنماییم کنید

    سلام من 21 سالمه و به مشکل تو دچار بودم.خانواده ی اون کسی که قرار بود باهاش ازدواج کنم مخالف بودن اول قرار بود هیچ وقت همدیگرو رها نکنیم ولی انقد خانوادش تحت فشار گذاشتنش و برای من خواستگار اومد اونم کشید کنار ولی هرچی فکرمیکنم میبینم اون میتونست هرگز منو ول نکنه اگه میخواست میتونست راضیشون کنه 1 ماه بعد از اون قضیه واسم خواستگار اومد با موقعیت خیلی بهتراز قبل بازم بهش گفتم فقط کافیه بگی بمون اینم رد میکنم ولی گوش نداد.من هیچوقت با خانوادش صحبت نکردم که ببینم واقعا راست میگه یا نه برای همین گاهی ازش متنفرم و گاهی یادش میکنم.نذار زندگیت خراب شه به این فکرکن که اگه دوست داشت تنهات نمیذاشتو بخاطرت میجنگید همین باعث میشه کم کم ازش زده شی سعی کن برای خودت مشغله درست کنی که بهش فکر نکنی تنها راهش همینه.اهنگه غمگینک گوش نده.ایشالا درست میشه و با کسی که واقعا لیاقتتو داره زندگی میکنی.

  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Feb 2014
    شماره عضویت
    2316
    نوشته ها
    307
    تشکـر
    82
    تشکر شده 196 بار در 122 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : لطفا راهنماییم کنید

    سلام
    به نظر من همون بهتر که با اون ازدواج نکردی
    چون خانواده ی خیلی سطحه پایینی داشت
    خانواده ای که از اول به خاطره یه شام و ناهار و سهم الارث بخوان آدمو تحقیر کنن
    چه برسه به بعد که هزار تا مشکلات ممکنه پیش بیاد
    در ضمن پسره هم اگه واقعا دوستت داشت اونارو یجوری راضی می کرد یا حداقل صبر می کرد نه اینکه ولت کنه
    به نظر من دیگه سراغ چت هم نرو و دنبال جایگزین های اینجوری نباش
    انشاءالله یه خواستگاره خوب پیدا می شه و باهاش ازدواج می کنی

  4. کاربران زیر از تک ستاره بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Feb 2014
    شماره عضویت
    2316
    نوشته ها
    307
    تشکـر
    82
    تشکر شده 196 بار در 122 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : لطفا راهنماییم کنید

    فرنا خانم تو چکردی بالاخره ازدواج کردی؟

  6. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    شماره عضویت
    2731
    نوشته ها
    5
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : لطفا راهنماییم کنید

    خیلی ممنونم ازتون. در اینکه منو دوست داشت اصلا شکش ندارم.مشکلش اینه که نمیتونه رو حرف خونواده اش حرف بزنه.خودش که می گفت بهشون گفته اگه اجازه ندن ما با هم ازدواج کنیم دیگه هیچ وقت ازدواج نمیکنه.ما واقعا همدیگه رو دوست داشتیم منتها از وقتی دزد زد به خونه شون خودش و خونواده اش خیلی داغونن مخصوصا خودش. من خیلی سعی کردم آرومش کنم.حتی گفتم به جای لپ تاپت که دزد برده یکی برات میخرم ولی کلا زندگیشونو تعطیل کردن و زانوی غم بغل کردن.مطمئنم میتونم فراموش کنم ولی خیلی سخته برام.اون مدتی که با هم بودیم حتی یک ثانیه هم از فکر و یادش غافل نشدم.هر کاری میکردم و هرجا میرفتم همه اش به فکرش بودم.با اینکه سه ماه گذشته ولی هنوزم بی قرارم و آرامش ندارم.کلا فکرمو مشغول کرده.قرار بود به مادر بزرگش بگه تا اون مادرشو راضی کنه ولی نمیدونم یهو چی شد که گفت خداحافظی کنیم.یه خاله داشت که 29 سالش بود.اوایل به اون گفته بود تا مادرشو راضی کنه ولی مادرش اختلاف سنیمونو بهونه کرده بود.جالب این جاست که تو خونواده خودشون خاله اش با یکی ازدواج کرده که همسنن و زن دایی هاش 4،5 سال از دایی هاش بزرگترن.یه جورهایی مادرش داره لج میکنه.آخه وقتی میخواسته منو به مادرش معرفی کنه همینجوری بدون مقدمه عکسی رو که دوتایی با هم گرفته بودیمو نشون مادرش داده بود.اونم خیلی شوکه شده بود و از همون موقع مخالفت میکنه.حتی حاضر نشد منو ببینه.

  7. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2014
    شماره عضویت
    2053
    نوشته ها
    86
    تشکـر
    0
    تشکر شده 56 بار در 37 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : لطفا راهنماییم کنید

    سلام
    دوست عزیز امیدوارم از صحبتهای من ناراحت نشی اما هر کس یه برداشت و نظری داره.اول اینکه راستش برام تعجب اوره چطور قبول کردی تو یک رابطه باشی که توهین امیزه و با ادمهایی که توهین میکنن.دختر خواستگار داره اما مگه از هرکس خواستگاری بشه به این ترتیب برخورد کنن؟دوم مطمئنی اون اقا حرف دل خودشو از زبان خانواده ش نزده؟یعنی هم خودش بهر دلیل مخالف بوده و هم خانوده و همه رو از زبون خانواده بیان کرده؟امیدوارم بیشتر دقت کنی و موفق باشی

  8. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    شماره عضویت
    2731
    نوشته ها
    5
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : لطفا راهنماییم کنید

    نقل قول نوشته اصلی توسط roeya نمایش پست ها
    سلام
    دوست عزیز امیدوارم از صحبتهای من ناراحت نشی اما هر کس یه برداشت و نظری داره.اول اینکه راستش برام تعجب اوره چطور قبول کردی تو یک رابطه باشی که توهین امیزه و با ادمهایی که توهین میکنن.دختر خواستگار داره اما مگه از هرکس خواستگاری بشه به این ترتیب برخورد کنن؟دوم مطمئنی اون اقا حرف دل خودشو از زبان خانواده ش نزده؟یعنی هم خودش بهر دلیل مخالف بوده و هم خانوده و همه رو از زبون خانواده بیان کرده؟امیدوارم بیشتر دقت کنی و موفق باشی
    سلام
    نه عزیزم من از حرفهاتون ناراحت نمیشم.تاپیک زدم که دوستهایی خوب و باتجربه ای مثل شما کمکم کنید.راستش انقدر عاشق هم بودیم که این حرفها واسم توهین به حساب نمیومد.خودم قبول دارم که حرفهاشون خیلی توهین آمیزه ولی چون خیلی دوستش داشتم خودمو کنترل میکردم تا ناراحت نشم و این حرفها باعث نشه رابطه مون خراب بشه.از طرفی هم خودش میگفت ناراحت نشو و فقط بهم مهلت بده تا راضیشون کنم.پدرش بازنشسته سپاهه خودش می گفت خیلی سخت گیره.از اول هم بچه هاش رو حرفش حرف نزدن مخصوصا پسرش.با پدرش صحبت کرده بود اونم گفته بود اختلاف سنیتون کمه تو مسائل زناشویی به مشکل میخورین و ...گفته بود دختره زودتر از تو پیر میشه اونوقت کی به تو میرسه سره پیری و از این حرفها.مادرشم اولش همینو میگفت ولی وقتی داشتیم خداحافظی میکردیم ازش پرسیدم چرا خونواده ات مخالفن؟فقط به خاطر سن؟گفت مادرم اعتماد نداره،میترسه،از اینکه دروغ گفته باشی میترسه و اینکه به خاطر مهریه بخوای باهام ازدواج کنی و ...خودشم خیلی ناراحت بود و راضی نبود جدا بشیم ولی گفت مجبوره چون از طرف خونواده اش شدیدا تحت فشاره.حرف دل خودش نبود که خداحافظی کنیم.تو این مدتی که با هم بودیم بهم ثابت کرده بود که دوستم داره و رو تصمیمش واسه ازدواج مصممه ولی نمیدونه چطور باید خونواده اشو راضی کنه.حتی بعد از خداحافظی دایی اش بهم گفت که خونواده اش به خاطر اینکه هیچ شناختی از من و خونواده ام ندارن مخالفت میکنن.گفت که پسره هم به خاطر خونواده اش مجبور شده خداحافظی کنه ازم

  9. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2014
    شماره عضویت
    2053
    نوشته ها
    86
    تشکـر
    0
    تشکر شده 56 بار در 37 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : لطفا راهنماییم کنید

    نقل قول نوشته اصلی توسط naughty girl نمایش پست ها
    سلام
    نه عزیزم من از حرفهاتون ناراحت نمیشم.تاپیک زدم که دوستهایی خوب و باتجربه ای مثل شما کمکم کنید.راستش انقدر عاشق هم بودیم که این حرفها واسم توهین به حساب نمیومد.خودم قبول دارم که حرفهاشون خیلی توهین آمیزه ولی چون خیلی دوستش داشتم خودمو کنترل میکردم تا ناراحت نشم و این حرفها باعث نشه رابطه مون خراب بشه.از طرفی هم خودش میگفت ناراحت نشو و فقط بهم مهلت بده تا راضیشون کنم.پدرش بازنشسته سپاهه خودش می گفت خیلی سخت گیره.از اول هم بچه هاش رو حرفش حرف نزدن مخصوصا پسرش.با پدرش صحبت کرده بود اونم گفته بود اختلاف سنیتون کمه تو مسائل زناشویی به مشکل میخورین و ...گفته بود دختره زودتر از تو پیر میشه اونوقت کی به تو میرسه سره پیری و از این حرفها.مادرشم اولش همینو میگفت ولی وقتی داشتیم خداحافظی میکردیم ازش پرسیدم چرا خونواده ات مخالفن؟فقط به خاطر سن؟گفت مادرم اعتماد نداره،میترسه،از اینکه دروغ گفته باشی میترسه و اینکه به خاطر مهریه بخوای باهام ازدواج کنی و ...خودشم خیلی ناراحت بود و راضی نبود جدا بشیم ولی گفت مجبوره چون از طرف خونواده اش شدیدا تحت فشاره.حرف دل خودش نبود که خداحافظی کنیم.تو این مدتی که با هم بودیم بهم ثابت کرده بود که دوستم داره و رو تصمیمش واسه ازدواج مصممه ولی نمیدونه چطور باید خونواده اشو راضی کنه.حتی بعد از خداحافظی دایی اش بهم گفت که خونواده اش به خاطر اینکه هیچ شناختی از من و خونواده ام ندارن مخالفت میکنن.گفت که پسره هم به خاطر خونواده اش مجبور شده خداحافظی کنه ازم

    خوشحالم اگاهانه و منطقی نسبت به جوانب مسئله فکر میکنید.این خودش بزرگترین کمک برای رهایی از شرایطی هست که پیش اومده.امیدوارم ارامش رو با عبادت،همراهی و هم صحبتی با خانواده و دوستان، کتاب و ایجاد شادی درونی حفظ کنید.بعضی وقتها کنترل بعضی مسائل از دست ما خارج هست.تنها راه فقط امید است

  10. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    شماره عضویت
    2731
    نوشته ها
    5
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : لطفا راهنماییم کنید

    من کم کم دارم دیوونه میشم.توروخدا یکی یه راهی جلو پام بذاره.از صبح تا شب فقط کارم شده گریه.نمیتونم فراموشش کنم.چیکار کنم؟

  11. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Feb 2014
    شماره عضویت
    2316
    نوشته ها
    307
    تشکـر
    82
    تشکر شده 196 بار در 122 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : لطفا راهنماییم کنید

    سلام
    فقط کافیه با خدا باشی باور کن
    تو یه قدم بردار بقیه ش با خدا
    خودتو سرگرم کن
    برای سرگرم کردن خودت هم نیاز به خرجه زیادی نداری
    اول از همه قرآن اونم با معنی و تفکر بخووووون
    دوم نماز
    اول نمازهای واجبتو بخون بعدش قضا بعدش مستحبی
    انقد نماز داریم که اگه بخوای بخونی وقته اضافه پیدا نمی کنی


    بعد از اینا فقط کافیه عضو یه کتابخونه خوب بشی
    هر کتابی دوست داری بگیر و بخون از رمان گرفته تا روانشناسی و حتی مذهبی تفسیر قرآن و نهج البلاغه هم خیلییییییییییییی خوبه
    بیرون از خونه هم حتما در روز حداقل نیم ساعت پیاده روی کن
    اینا هیچ کدوم خرج نداره


    ارتباط با دوسته خوب هم برای هر کسی نیازه
    ولی اگه دوسته خوب نداشتی همون بهتر تنها باشی خودتو خدات
    موفق باشی

  12. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    شماره عضویت
    2731
    نوشته ها
    5
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : لطفا راهنماییم کنید

    از همه تون ممنونم.از وقتی مشکلمو تو سایت مطرح کردم و دوستان لطف کردن و راهنماییم کردن خیلی حالم بهتر شده.کم کم دارم برمیگردم به وضعیت قبلیم.دیگه بهش فکر نمیکنم.دیگه گریه هم نمیکنم.اول از همه مدیون خدا هستم بعدشم دوستانی که راهنماییم کردن.واقعا ممنونم

  13. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    11823
    نوشته ها
    1
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : ازدواج اینترنتی

    سلام
    منم تقریبا مشکل شما رو دارم
    من از طریق وبم بصورت کاملا اتفاقی با آقایی آشنا شدم (من متولد 68 ایشون هم 65). اوایل مثل بقیه کامنت گذارها بود. من دختر شاد و شوخی بودم پست هایی هم که می ذاشتم یا مذهبی بود یا اتفاقاتی که برام می افتاد رو به زبون شوخی.
    خلاصه اوضاع به همین منوال گذشت یبار یه مشکلی برای یکی از دوستانم پیش اومد و من که خیلی ناراحت بودم یه پست زدم که خیلی ناراحتم و اینا، ایشونم یکم راهنماییم کرد و گفت چیکار کنم که دوستم بهتر بشه همون موقع بود که فهمیدم خیلی عاقله. گذشت تا اینکه احساس کردم کم کم لحن صحبتاش باهام داره عوض می شه (من عمو صداش می کردم) کم کم باهم صمیمی شدیم و تقریبا از هم اطلاعات خوبی بدست آوردیم. یک سال گذشت ایشون توی وب خودش یه پست رمزدار واسه سالگرد آشناییمون زد منم رفتم خوندم توش کلی ازم تعریف کرده بود و گفته بود کاش این آشنایی در یه بُعد مکانی و زمانی دیگه ای بود (از شهر اونا تا شهر ما 900 کیلومتر فاصله بود البته هردو هم زبان بودیم)بعدش گفت اگه پیشنهاد ازدواج از یه شهر دیگه داشته باشی قبول می کنی؟ منم که اصلا حواسم نبود واسه چی داره می پرسه گفتم خب خواهرامم شهر دیگه رفتن. بعد ایشون گفت از اول آشناییمون همه چیزو به مادرش گفته و مادرش مشکلی با این قضیه نداره. بعد قضیه ی برادرشو تعریف کرد که سال 85 با یه خانمی اینترنتی آشنا شدن و ازدواج کردن و بعد از سه سال زندگی مشترک جدا شدن. این مطلب رو هم یادآور شم که ارتباط ما فقط در حد کامنت توی وبلاگ و چندتا ایمیل بود یدونه عکس من از ایشون و یه عکس هم ایشون از من دیده بودن . نه چت نه مکالمه تصویری و نه حتی تلفنی هم صحبتی نکردیم. برای چندمین بار ایشون از من اجازه خواست تا با خانواده اقدام کنن. منم که اولش نمی تونستم به خونواده م بگم مخالفت می کردم ولی بعدش کم کم بهشون گفتم و اجازه دادن که مادر ایشون تلفنی با مادر من صحبت کنن و باقی ماجرا.
    اون موقع بود که من یه عکس از خودم و شماره منزلمونو به ایشون دادم که به مادرشون بدن. بعدش ایشون گفتن مامانش یدفعه نظرش برگشته و می گه این دختره نمی تونه دور از خونواده ش بیاد شهر ما زندگی کنه و قضیه داداشت تکرار می شه. خود این آقا که خیلی ابراز ناراحتی از این موضوع می کرد و قسم می خورد که اصلا فکر نمی کرده آخرِ داستان اینجوری بشه و سعی می کرد ازم حلالیت بگیره ولی من بهم برخورده بود دیگه جوابشو ندادم حتی تمام پست های وبمم برداشتم و بیشتر از دو ماه وبم کاملا مسکوت و خالی از هرگونه پست و کامنت گذار و رفت و آمدی بود یجورایی به حالت تعطیل درآورده بودمش.
    پیشنهاد ازدواج از طرف ایشون توی ماه رمضون 93 بود و منتفی شدن قضیه از طرف مادرشون هم قبل از تموم شدن تابستون بود. بعد اون موضوع من با رفتم یه شهر دیگه و با خواهرم زندگی کردم همونجا هم مشغول بکار شدم که کمتر بهش فکر کنم و اینقد خودمو سرزنش نکنم ولی فایده ای نداشت. توهینی که بهم شده بود از یه طرف، ابراز علاقه های آقاعه از طرف دیگه، و تنها و غریب بودنم توی این شهر هم مزید بر علت شده بود که کار من فقط گریه بود (البته دور از چشم خواهرم) خلاصه 8 ماه از این موضوع گذشت و من نتونستم فراموش کنم تا اینکه هفته ی پیش یکی از دلنوشته هامو کاملا اتفاقی و اشتباهی توی وبلاگم ثبت کردم فرداش دیدم دوباره کامنت گذاشته "فتوکل علی الله" من که خیلی جا خورده بودم تازه فهمیدم پستم نمایش داده شده. بعد با خودم فکر کردم اینکه یه نفر بعد از چندماه متوجه پست بشه ینی هرروز میومده به وبم سرمی زده ینی هنوزم بهم فکر می کنه
    شرایطش تقریبا به من می خورد مخصوصا طرز فکرش و احترامی که به نظر و فکرم می ذاشت خیلی برام قابل احترام بود ولی مخالفت خانواده ش همچنان پابرجا بود. چند روز پیش دوباره کامنت دادن که بخاطر مریضی سخت پدر و مادرش اونطور که باید و شاید نتونسته پافشاری و اصرار بر انجام این موضوع بکنه. هرچند که اگه من جای ایشون بودم و دختری رو دوست داشتم می تونستم خونواده مو متقاعد کنم ولی خب ایشون معتقده تمام تلاششو با توجه به شرایط فعلی خانواده ش کرده.
    حالا من نمی دونم باید حلالش کنم یا ازش متنفر باشم؟ ببخشمش و فراموشش کنم یا برای کسی که خودمم براش ارزش و احترام قائلم تلاش کنم (هرچند از من بعنوان یه دختر کاری جز اطلاع دادن به خانواده و جلب رضایتشون برنمیومده)
    هرروز سعی می کنم فراموشش کنم ولی حقیقتا نمی تونم مثه بچه ها کارم شده گریه :"((
    گاهی می خوام ببخشمش و براش آرزوی خوشبختی کنم ولی یاد توهینی که بهم شده میفتم نمی تونم
    اصلا حالم خوب نیست بعد از هشــــــــــــــت ماه چیکار کنم
    می خوام فراموشش کنم ولی نمی تونم چیکار کنم :"((

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. سلام به نظرتون علت خجالتی شدن یا خجالتی موندن یه نفر چیه ؟
    توسط mosbat در انجمن خودکشی، ناامیدی و یاس
    پاسخ: 12
    آخرين نوشته: 01-20-2014, 12:29 AM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد