سلام
من دختری ٢٥ساله هستم که پارسال یه هفته قبل از عید به طور اتفاقی تو چت با یه پسری که ٦ماه از خودم بزرگتر بود،آشنا شدم.نزدیک ٢ماه ارتباطمون فقط از طریق اینترنت بود و فقط عکس همدیگه رو دیده بودیم.بعد از مدتی قرار گذاشتیم و همدیگه رو دیدیم و چند وقت بعد تصمیم به ازدواج گرفتیم.اوایل فکر می کردم این یه جور وابستگی عاطفیه ولی بعد متوجه شدیم که ما واقعا با هم تفاهم داریم و با هم سازگاریم و میتونیم همدیگه رو درک کنیم و ....قرار شد قضیه رو به مادرهامون اطلاع بدیم.آخه می گفت مادرش بهش گفته خودش یه دختر مناسب انتخاب کنه.ولی برخلاف تصورش که فکر میکرد مادرش قبول میکنه،مادرش همون اول مخالفت کرد.مادرش می گفت اختلاف سنی تون کمه و دختر باید حتما ٥سال ازت کوچیکتر باشه.ولی مادر من قبول کرد.قرار شد صبر کنیم تا یه راهی واسه راضی کردن خونواده اش پیدا کنه.پدرش هم اختلاف سنی رو بهونه میکرد و اینکه خونواده ما پرجمعیت هستیم و اگه بخوان یه وعده شام یا ناهار بیان خونه ما کلی هزینه میشه و اینکه ما چون ٥تا بچه ایم سهم الاث من کم میشه و ...چند بار دیگه هم قضیه و مطرح کرده بود و اونها مخالفت کرده بودن و حتی دعواش کرده بودن ولی میگفت دوستت دارم و نمیخوام از دستت بدم،راست میگفت ولی نمیتونست رو حرف پدر و مادرش حرف بزنه،بازن قرار شد صبر کنیم،چند ماه گذشت،یه شب دزد زد به خونه شون و طلاهای مادرش و لپ تاپشو دزدید،کار به کلانتری و ...کشیده شد،مادرش به من شک داشت،پلیسها به خودشون شک کردن و سیم کارتشو زیر نظر داشتن،به من گفت بهم اس نده و زنگ هم نزن،دو ماه این طوری گذشت،ارتباطمون هم از طریق دایی اش بود،پیش دلیی اش کار می کرد و شماره اونو داده بود بهم تا بهش زنگ بزنم،بعد از دو ماه دیگه از اون وضعیت خسته شده بودم،یه سیم کارت دیگه خرید و رابطه مون شد مثل قبل،یه هفته بعدش گفت خونواده ام فهمیدن هنوز با توام چون گوشیم دو تا شده،فکر می کردن ولت کردم ولی الان میدونن با توام و دعوام کردن و گفتن اجازه نمیدیم با اون دختر ازدواج کنی و باید ولش کنی ،دلیلشنم اینه که بهت اعتماد ندارنن و میترسن به خاطر مهریه بخولی با من ازدواج کنی و میگن کسی که میخوای باهاش ازدواج کنی باید آشنا باشه و ممکنه این دختر کلاهبردار باشه و از این جور حرفها،گفت تحته فشاره و اذیتش میکنن،منم دلش براش سوخت،از طرفی هم نمیخواستم اذیت بشه واسه همین قبول کردم و خداحافظی کردیم،با اینکه عاشق هم بودیم ولی مجبور شدیم جدا شیم.با اینکه سه ماه از اونن موضوع میگذره ولی نتونستم فراموشش کنم،کارم شده گریه،دل و دماغ هیچ کاری رو ندارم،میترسم افسرده بشم،این مدتی که باهاش بودم چندتا از خواستگارهامو به خاطر اون رد کردم در عوض اون نتونست خونواده اشو راضی کنه،حس میکنم بهم توهین شده و غرورم شکسته،خیلی سعی کردم نگهش دارم ولی قبول نکرد،میترسم افسرده بشم،لطفا راهنماییم کنیدکه چطور آرامشمو بدست بیارم؟ممنون