
نوشته اصلی توسط
رها بیداری
سلام.من تقریبا ۱۲ساله با دختری که خیلی دوستش داشتم ازدواج کردم. با وجود اختلاف ها و سوء تفاهم های پیش اومده در طول این چند سال، هنوز هم دوستش دارم و براش جونمم میدم.
اما مسئله ی دیگری هست که شدیدا منو درگیر خودش کرده.قبل گفتن موضوع اجازه میخوام بگم من اصلا اهل خانم بازی و هر روز با یه زن بودن نیستم،اصلا جنسم این نیست.حتی از زمان مجردی...
خواهر خانم مجردی دارم که با مادر خانمم زندگی میکنه.
بقدری برام جذاب و دوست داشتنی هست که حتی لحظه ای نیست که بهش فکر نکنم.باور کنید من آدم سر بزیر و خانواده دوستی هستم،اما توی این یه مورد کاملا تسلیم میشم و از دست میرم.تمام حرکاتش،اندام بسیار زیبا و ضریفش،نگاه گیرا و پر از شیطنتش،راه رفتنشمیمی های جالب چهره ش،...وای دارم عقلم رو از دست میدم.هیچ کسی رو تو عمرم انقدر آرزو نکردم.حاضرم باری یک شب به آغوش کشیدن و لمس تن آسمونیش،تمام عمر و جوونیم رو فدا کنم.اون برای به من زیباترین آرزوی محال،و دور از دسترس ترین خواسته ی زندگیم تبدیل شده.در حالی که فقط چندتا پله پایین تر،تو واحد طبقه پایین ما زندگی میکنه.وقتی صداش رو میشنوم نفسم بند میاد،وقتی کنارمه نمیتونم چشمامو ازش جدا کنم.منو محو تماشای زیبایی های خودش میکنه.هر شب با آرزوی داشتنش ب خواب میرم و هر صبح بعد بیدار شدن،اولین کارم دعا کردن برای سلامتی و موفقیت ش هست.نه میتونم رهاش کنم و بی خیالش بشم،و نه ممکن هست که بهش برسم.یه برزخ کامل که داره منو ذره ذره میخوره و از بین میبره.من در حد پرستش دوستش دارم.هرکاری ازم میخواد با جون و دل انجام میدم براش.تو خلوتم تن زیبا و مانکن گونه ش رو میون دستهام تصور میکنم،و غرق در لذت میشم.صبح که بیدار میشم متوجه میشم شب تو خواب ارضا شدم...حتی خیالش اونقدر جذاب و شیرینه که حاضر نیستم به دنیای واقعی پر از حسرتش برگردم.تا الان هیچ حرفی بهش نزدم،اما مطمئنم از رفتارها و اهمیتی که به خودش و خواسته هاش میدونم اونم متوجه احساسات من شده.