سلام
25 سالمه-مرد
فوق لیسانس دارم و شاغل هستم
از وقتی یادم میاد شبها با ترس میخوابیدم به خاطر دعوا پدر و مادرم همیشه تحقیر شدن و دعوا و بد دهنی-تنهای تنها بودم-وضعیت مالی بدی نداشتیم
تا سن 18 سالگی که رفتم دانشگاه با یه دختر آشنا شدم تو شهرستان -اول دوست بودیم تا عاشق شدیم
جونمون رو میدادیم واسه هم
به خاطرش دعوا میکردم تا درسم تموم شد و اومدم شهرمون
خانواده رضایت نمیدادن به این وصلت ولی من میخواستم
به اصرار اون لیسانس هم گرفتم
تا چشامون رو باز کردیم دیدیم شده 5 سال رابطه که فقط من سلفه میکردم اون میمرد واسم
همیشه تو دل تنگی هام-تنهایی هام-غم-شادی-بی حوصلگی هام-نق زدنام بود و ارومم می کرد-
بازم تشویقم کرد که درس بخونم و فوق قبول شدم-حتی کتاب نوشتم-تدریس کردم
رابطه رویایی داشتیم ولی به جایی رسید که به خاطر آیندش و بد رفتاری خانوادم گفتم نمیشه و باید جدا بشیم-و به سختی جدا شدیم
تو دعوا بودیم که یکی بهم اس ام اس داد ولی من جواب نمبدادم و اصلا حوصله نداشتم که بعد از 10 تا اسم اس جواب دادم دیدم یکی از دخترای مقطع کارشناسی که خیلی دختر خوبی بود
وقتی حالم رو دید بهم ارامش داد-به حرفام گوش میداد-ولی فقط یه همکلاسی بودیم-ولی بازم دلم جای دیگه بود و شب و روز گریه و غم داشتم
اونم اروم شد و رفت ولی من موندم با یه دختر دیگه-یک سال و نیم با هم بودیم و من دوستش داشتم-هر کاری که فکر میکردم واسش انجام میدادم چون از نظر مادی هم کار میکردم و داشتم
4 ماه قبل بهم گفت اگه میخوامش باید برم خواستگاری ولی من گفتم نه چون وضعیت من تو خانواده خوب نبود و دیگه کسی حرفم رو قبول نداشت
خلاصه الان 1 ماه بدون هیچ رابطه ای و تنها
تو غم و شادی خودمم و خودم
دلم پره غم-پر غم-فقط با درس و کار سرگرم هستم
لطفا راهنمایی کنید