سلام
اولین بارمه وارد این سایت میشم
راستش نمیدونم از کجا بگم؟ از پدرو ماردم که فقط دارن هم دیگه رو تحمل میکنن یا از دوست پسرم
دلم واسه دوست پسرم "میثم" میسوزه من تو خوانواده ای بزرگ شدم که اهل جنگ و دعوان تو این شرایط نیاز به یه تکیه گاه داشتم . من ازطریق یکی از دوستام با میثم آشنا شدم دوستم ازم خواست که پسرخاله ش ینی همون میثم و امتحان کنیم
نمیدونم چی شد که قبول کردم درحالی که دستو پام میلرزید بهش اس دام اما اون فهمید من کیم (منو میثم با هم فامیل دور هستیم) و دیگه ولم نکرد بعد از سه چهار ماه که پا فشاری کرد منم تصمیم گرفتم باهاش دوست بشم اولش واسم یه
سرگرمی بود البته همراه با عذاب وجدان هم حس بدی بود هم قشنگ. کم کم ازش خوشم اومد پسره پاک و صادقی بود
نفهمیدم چی شد وقتی چشم باز کردم دیدم دستم تو دستشه و عکسام تو گوشیش اون عکسارو خودم بهش دادم چون واقعا بهش اعتماد داشتم و بهش وابسته بودم اونم انقد مرد بود ک هیچوقت با عکسام تحدیدم نکرد
حالا سه سال از رابطه مون میگذره و اون بیش از اندازه ب من وابسته شده
دیروز فهمیدم ک همه فامیل میدونن منو اون باهم دوستیم و شنیدم که خواهر میثم گفته این دختره آویزون داداشم شده و از رو بی شوهری دست از سرش برنمیداره
بخاطر حرفایی ک پشت سرمه تصمیم گرفتم باهاش کات کنم میترسم از اینکه آبروم بیشتر بره و همه بفهمن عکسام دستشه میترسم ک این حرفا آخرش برسه به گوش بابام
ولی امروز میثم زنگ زدو با گریه التماس کرد که نرم زنگ زد و به مامانم گفت اجازه بده ک بیان خاسنگاری
ولی واسه من دیگه همه چی تموم شده ست نمیدونم چیکار کنم