خب مثل اینکه امید بستن من به این فروم، و به یک مشاوره گروهی و نظرسنجی جمعی راجع به خودم، اشتباه بود. این رو هم باید به لیست نتونستن هام اضافه کنم.
کاش واقعا چنین جایی وجود داشت...کاش میتونستم همه مردم دنیا رو با داستان غم انگیز زندگی خودم آشنا کنم.
بگذریم...
نمیخوام حرف های غم انگیز بزنم.
اینجام تا به برخی دیگر از صفات شخصیتی خودم بپردازم.
من آخر فیلم ها و انیمیشن ها گریه میکنم.
اما این گریه به خاطر صحنه های احساسی یا مرگ قهرمانان فیلم یا بخاطر سوگواری برای پایان بد داستان نیست.
اتفاقا من بیشتر در پایان های خوش هست که گریه میکنم. دلیلشم الان بهتون میگم.
من توی فیلم ها، سعادت و خوشبختی رو جستجو میکنم، و چون خودم ندارمش، در حسرت رسیدن بهش گریه میکنم.
من فیلم ها رو میبینم و آسایش و حوشبختی و صلحی که در آخر داستان بهش میرسن و «تا ابد در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کنند» رو با تمام وجود درک و طلب میکنم،
و چون خودم گمشده ای دارم، از کودکی، بهتون بگم که این گریه از زمان دبستانم بوده و این احساس از 11-12 سالگی با من بوده، پس میتونم بگم از همون زمان دنبال این گمشده میگشتم،
و این رو در آخر فیلم ها با پایان خوش پیدا میکنم، به هم رسیدن، آرامش ابدی، همه چیز سر جای خودش، نجابت، شجاعت، قهرمانی، اعتماد به نفس و اعتقاد راسخ، زبانزد بودن، تشکیل زندگی و بزرگ کردن بجه ها،
چرا من نباید این ها رو داشته باشم؟ چرا من نباید اونی باشم که همه چیزش راست و ریسه؟ چرا من نباید اونی باشم که خوشبخته و باعثِ خوشبختیِ عزیزانشه؟
چرا من نباید اونی باشم که بقیه حسرت زندگیشو بخورن؟ چرا من نباید اونی باشم که از پس همه مشکلات برمیاد؟ چرا من نباید اونی باشم که قهرمان زندگی خودش و همسرشه؟
چرا من نباید بچه داشته باشم؟ چرا من نباید با اعتماد به نفس باشم؟ چرا من نباید الان یه مهندس درجه یک باشم؟ چرا من نباید اپلای کنم و برم خارج؟ چرا همیشه منم که بدبختیا و غم های دنیا رو جذب میکنم؟؟
اینه که منو آخر فیلم ها به گریه میندازه...
یک چیز دیگه که خیلی برام مهمه اینه که مردم برام دلسوزی کنن. مردم منو بفهمن. مردم بدونن من چه غم هایی دارم و براشون مهم باشم.
تمام دغدغه و مشغولیت های این روزهای من پیدا کردن راه های جدیدیه که بتونم غم ها و حرف های دلم رو با دیگران به اشتراک بذارم. پیدا کردن آدم های جدید،
زود اعتماد میکنم بهشون و میگم من فلان مشکل رو دارم و بعدش امیدوار، منتظر میمونم تا شاید راه نجاتی رو پیش پام بذارن اما میبینم که اصلا براشون مهم نبوده، پس افسرده میشم.
اما باز ادامه میدم...دوست دارم پدر و مادرم بدونن من قرص مصرف میکنم و پیش روانپزشک رفتم. بارها خواستم با خبرشون کنم، اما خوشبختانه تونستم فعلا خودمو کنترل کنم.
من رازهامو برای همه برملا میکنم و واقعا یکی از آرزوهای الانِ من اینه که تمام مشاوران دنیا این متن های من رو بخونن و بهشون جواب بدن، بعبارتی دوست دارم مهم باشم.
من دوست دارم مرکز توجه باشم، یه عقده بزرگ دارم و اون شهرته. من دوست دارم آدما در مورد من صحبت کنن، دوست دارم بدونم در مورد من چی میگم.
بارها و بارها شده نشستم و تصورات عمیقی از اینکه تک تک آدم هایی که باهاشون در ارتباطم در موردم چه نظری دارن، کردم.
بارها شده از سربازانی که توی اتاق فرمانده مون بودن پرسیدم امروزدر مورد من چیزی نگفت؟ بعد از اینکه من از اتاق رفتم بیرون چیزی در موردم نگفت؟
بارها شده از همسرم پرسیدم مادرت توی تلفن در مورد من چیزی نگفت؟ اون روز سر نهار که من بلند شدم رفتم پدرت در مورد من چیزی نگفت؟
فقط خوشم میاد. خوشم میاد همه در مورد من حرف بزنن و ازم تعریف کنن چون بنظرم من سزاوار این هستم که همه مردم دنیا منو بشناسن و در موردم حرف بزنن.
یک صفت دیگه که دارم، یه وسواس عجیبیه در این مورد که تمام کارها باید بی نقص، دقیق مثل ساعت، با دقت بسیار بالا و به نحوی که من میخوام انجام بشه.
اگر همسرم زیر گاز رو زودتر خاموش کنه، عصبانی میشم که چرا این کارو کردی؟ گند زدی به غذا! اما اون میگه چرا اینقدر سخت میگیری؟ شیوه غذا پختن من اینجوریه.
اما من دوست دارم تمام کارها به شیوه ای که من دوست دارم انجام بشه. اگر بناست دیوار خونه رو رنگ بزنم،
اونقدر مقدمه چینی میکنم و در موردش مطلب میخونم و تحقیق میکنم تا بهترین نقاش شهر رو بیارم خونه که همسرم خسته میشه و میگه ولش کن بیا خودمون رنگش کنیم.
همیشه مقدمع چینی های من برای انجام کارها بسیار زیاد و مفصل و افراطی بوده. گرچه کار نهایتا بار هم اونطوری که من میخواستم انجام نشده.
بعد از خرید چند گل برای خانه، ساعت ها وقت میذاشتم و در پیج های متعدد نگهداری گل و گروه های تخصصی عضو شده بودم و میخواستم حتی پول بدم و یه کلاس تخصصی
در مورد نگهداری گیاهان آپارتمانی برم. اما بعد از چند ماه و با مشاهده زرد شدن گیاهان کاملا انگیزه مو از دست دادم، از تمام گروه ها بیرون اومدم و به همسرم گفتم
من دیگه با گل ها کاری ندارم، حتی اگر ببینم همه شون دارن از بی آبی خشک میشن برام مهم نیست و بهشون آب نمیدم.
این صفت هم برای من و هم برای همسرم آزار دهنده ست. خیلی سعی کردم روی خودم کار کنم اما نشده...همین صفت یکی از دلایل افسردگی، اعتماد به نفس پایین و نشدن هامه.