
نوشته اصلی توسط
سهیلا1
از کودکی توی ذهنم یک زندگی خیالی داشتم با اینکه دختر بودم همیشه خودم رو پسر تصور می کردم ایده آلترین صفتها رو به این شخصیت خیالیم میدادم اما همیشه بدترین اتفاقها رو تو داستان پردازی هام براش رقم میزدم ولی همیشه یک نفر دیگه رو هم تصور میکردم که اون رو نگاه میکنه و درکش میکنه....من بزرگ شدم تحصیلاتم رو ادامه دادم ازدواج کردم بچه دار شدم و بزرگشون کردم این شخصیت خیالی هم با من بزرگ شد 100 بار کنار گذاشتمش ولی باز تو ذهن من میاد گاهی زندگی واقعیم به خاطرش تعطیل میشه دائما خودم رو به خاطرش سرزنش میکنم احساس گناه میکنم اما باز عاشقانه بهش پناه میبرم فقط به شوهرم دربارش گفتم از 4 سالگی 44سالگی با منه نمیدونم شاید بخاطر سخت گیریها و تنبیه بدنی که پدرم داشت باشه یا شخصیتهای خیالی که با کارتونها تو مغز ما کردن به هر حال دنبال راه چاره هستم