سلام . نمیدونم از کجا شروع کنم
نوشتنم خوب نیس
پس به همون زبون ساده خودم شروع میکنم
از وقتی چشم به دنیا باز کردم.که اگه دست خودم بود عمرا پا به این دنیا نمیزاشتم
تو خونمون دعوا بود و فحش و خیلی چیزای دیگه.بچگیم به سختی گذشت اصلا نفهمیدم چجوری.پدرم معتاد بود و هست .اون موقع دعوا مامان و بابام سره همین بود.ینی یه روز بدون اشوبو قهر نمیگذشت.گاهی اوقات مامانم قهر میکردو میرفت.من و داداشمم که از من بزرگتره خونه میموندیم.منم اون زمان خیلی احساسی بودم.همش کارم گریه و غصه و خوردن بود.اما بازم تو دنیا بچگی یه سری چیزا حالیم نمیشد.بگذریم بچگی تموم شد نوجوانی شروع شد .همچنان این وضع ادامه داشت با این تفاوت که من بزرگ شدم.دیگه همه چی حالیم میشد.حالا به زندگی بقیه حسودیم میشد .وضع خونمون بازم مث قبل بود.دعوا و فحش و ناآرومی.راستیش من اصلا تو خونمون راحت نبود.همه تو خونه هاشون مئمن اسایشه ولی خونه ما نه.
دوست داشتم یا مهمون داشتیم یا کلا خونه نبودیم.یا بلاخره یکیشون خونه نبود.
هرشب کاره من گریه بودو حسرت خوردن
کسی رو برای دردودل نداشتم .
سنم که بیشتر شد و با فضای مجازی و چیزای دیگه اشنا شدم .مشگلاتمو میگفتم .مشاور میرفتم همه میگفتن فقط صبر .اینا قسمته.خدا امتحانت میکنه.بعدا روزای خوش میاد.من اون موقعا 15 سالم اینا بود.نماز میخوندم روزه میگرفتم .فقط از خدا میخاستم راحتم کنه . هرشب با خدا حرف میزدم.روزای نوجوانیمم همینجوری گذشت .منم هی بخدا توکل کردم100جا مشگلمو گفتم تا راهنماییم کنن ولی بازم حرفای تکراری.من دیگه حساس شده بودم.تو گوشم همش صدای فحش و گریه های مامانم بود.همش ترس داشتم شبا از خواب میپردیم.ولی هیچکس نمیدونست و نمیدونه.
خب من این وسط گیر کرده بودن.داداشمم ازدواج کرد رفت.من موندم تنها.وضعیت بدتر شد چند سال گذشت .من از خدا هیچی ندیدم.من فقط ارامش میخاستم همین.نه پول میخاستم نه عشق.فقط میخاستم شبا با ارامش و اسایش سرمو بزارم بخوابم.مث همه.چیزه زیادی نبود.ولی خدا نخاست.گریه هامو ،دعامو ..دیدو نخاست .منم نمازمو ترک کردم .کلا دور شدم.22 سال ازش خواستم باهاش بودم ولی هیچی نشد.پس چرا بازم ازش بخام.اگه حکمت بود اگه امتحان بود.3نه 4 .نه دیگه 22سال.من 22 سالم شدو از زندگی هیچی نفهمیدم.جز گریه.حسادت به زندگی بقیه.
دیگه واقعا موندم چیکار کنم.اگه دل خودکشی داشتم حتما تاالان کرده بودم.این دنیام که جهنمه اون دنیامم جهنم میشد .
من فقط تو خودم ریختمو ریختم.
خداواماما به دادم نرسیدن.
من تو این دنیا به این بزرگی فقط یکم ارامش خواستم همین.
فقط میخام روزا بگذره.عمرم تموم بشه بمیرم.
این زندگی چه فایده ای داره.زندگی که دوست داری فقط بری
من دوست دارم فقط از این خونه برم تا ارامش داشته باشم.ولی حتی خدا اینم نمیخاد.
من دوست دارم ازدواج کنم فقط برم
نمیدونم خدا تا چقد میخاد امتحانم کنه.
من که ازارم به هیچکی نمیرسه .من همش تو خودم غرق بود.ولی نمیدونم چرا لایق اینهمه دردم.حتی ارزو دارم .یه بچه گدا باشم.سره 4راه ها کار کنم.ولی تو این خونه نباشم.دوست دارم شبا گرسنه و تشنه سرمو بزارم رو زمین ولی تو این خونه نباشم. امیدوارم وقتی این نوشتمو خوندید .پیش خودتون نگید حتما یه شب با خانوادش دعواش شده اومده اینجا اینارو نوشته.حرف یه شب نیس حرف 22 سال عمره.هیچکس تا جای من نباشه اینارو نمیفهمه.هیچکس تا جای من نباشه و به زندگی دوستاش حسودی نکنه اینارو درک نمیکنه.حرف من پول و اینا نیس.من تو زندگی از لحاظ مالی چیزی کم نداشتم.درسمم خوندم و تموم شد.خودتون درک کنید تا چقد من تو فشارم. که هر ساعت و هر دیقه ارزوم شده مرگ .تنها ارزوم این شده.
ببخشید سرتونو در اوردم.فقط دلم خیلی پر بود دوست داشتم یه جا این دردو دلامو بنویسم.