راستش نمی دونم از کجا شروع کنم من از چند ماه پیش از زندگی خسته شدم نمی دونم چرا قبلا زیاد شدید نبود ولی باعث شده بود که یه بار خودکشی کنم از همه چی خسته شده بودم از خانوادم و حرفاشون از دوستام از خودم از زندگی بعد از این که خودکشی نا موفق کردم دیگه به فکرش نیفتادم اون موقع هم فقط داشتم به خاطر یه نفر زندگی می کردم ادم مذهبی ام اما دیگه انگار برام مهم نبود برم جهنم یا نه می گفتم تو که آخرش می ری حالا چه فرقی می کنه خلاصه دست به خودکشی زدم چند ماه به خاطر اون یه نفر حالم خیلی خوب بود امید به زندگی داشتم اما الان تقریبا دو یا سه هفته ست که حتی اون شخص هم برام ارزشی نداره و باعث نمی شه بخوام توی این دنیا بمونم تصمیم دارم خودکشی کنم اما جرات ندارم دیگه هیچ انگیزه ای ندارم هیچ هدفی ندارم من اهداف زیادی داشتم اما همه شون ناپدید شدن با خودم می گم خیلی بی ارزشی برام مهم نیست بعد از من چه اتفاقی برای دیگران بیفته چون بالاخره فراموش می شه برام مهم نیست بزن جهنم حتی بزن مهم نیست که دیگه توی این دنیا نمانم لذت ها رو نچشم فقط می دونم خیلی خسته ام دو سه ماه بود نمی تونستم گریه کنم حرفم رو به هیچ کس نمی زنم و این اولین باره نمی دونم خاصه ی سنمه یا نه اما دارم برنامه می چینم که خودکشی کنم زودتر و اینم هست که آدم های اطرافم نمی دونن هیچی از اینا من خیلی رو حرف ها حساس شدم و حتی اگه کسی چیزی بگه ولی با منم نباشه بهم برمی خوره یا شده به خاطر حرف یه نفر تا چند ساعت نمی تونم کار بکنم و به حرف اون فکر می کنم نیم دونم چم شده واقعا فقط می دونم بریدم