نوشته اصلی توسط
mahan-2521
سلام.واقعا نمیدونم چطور میشه اینهمه حرف که توی قلبم هست رو توی قالب کلمات بگنجونم.من سالهاست که با مشکل تراجنسی خودم هرچند سخت و دردناک و پراز عذاب و اشک کنار اومدم.ولی مدتیه که به شدت عاشق مردی شدم که توی دانشگاه باهاش آشنا شدم.متاسفانه(البته برای من)اون متاهله و خوشبختانه خیلی هم متعهد و معتقده،ولی کسی که داره عذاب میکشه منم.من خیلی آدم احساساتی و درونگرایی ام.باتمام وجودم عاشقشم و تصور اینکه نمیتونم باهاش باشم منو به مرز جنون کشونده.از شدت گریه و غصه درعرض مدتی کوتاه وزنم کم شده،افسرده بودم افسرده تر شدم.تا الان فقط بخاطر مادرم سعی کردم به این زنده بودن پراز غم و درد ادامه بدم،ولی الان دیگه این توانایی رو هم ندارم و فقط به مرگ فکر میکنم.هیچ راهی ندارم برا ادامه زندگی و اندکی خوشبخت بودن.باتمام وجودم از خدا میخوام که بمیرم...