سلام. من یه دختر ۱۷ ساله و دانش اموز سال دوازدهم رشته تجربی، فرزند وسطی خانواده (دارای یه خواهر بزرگتر و یه برادر کوچکتر) هستم. من در طی چندسال گذشته با فشارهای روانی زیادی مواجه شده ام.
سه سال پیش یکی از دوستان صمیمی من(شماره۱) بهم اعتراف عاشقانه کرد و من که اینکارو غلط میدونستم ردش کردم ولی در عین حال سعی کردم باهاش مثل قبل برخورد کنم تا بیشتر از اونی که بود افسرده نشه هرچند زیاد پاسخ نداد.
یک سال که گذشت من بطور اتفاقی موقعی که مادرم با خاله م درحال صحبت تلفنی بودند متوجه شدم که پدرم با زنی به مادرم خیانت میکند و تا به حال سه بار با او همبسترشده. البته این را مادرم از پیام های گوشی پدرم فهمیده بود. بعد از تماسشان حال مادرم بد شد در حدی که میخواستیم به اورژانس زنگ بزنیم ولی خودش نذاشت و وقتی تنها شدیم من بهش گفتم که حرفاشو با خاله شنیده ام. پس از اون مادرم اصلا اروم و قرار نداشت و پدرم هم همش ب او دروغ میگفت تا ارامش کند و مسلما فایده نداشت. در خانواده فرزندی بجز من ازین موضوع خبر نداشت و مادرم هم چوپ احتمال میداد با فهمیدن موضوع خواهرم قشقرق ب پا کند ب او چیزی نگفت.
من دانش اموز زرنگی بودم اما بعد از این اتفاقات دچار افت تحصیلی شده بودم. به علاوه اینکه ب علت سن جوانی صورت و بدنم جوش میزد ( که البته هنوز هم ادامه داره) و همیشه با خودم میگفتم چرا دوستم باید عاشق چنین فرد زشتی بشود؟ من افسرده شده بودم و چون برای مادرم هم همانند دوستم نمیتوانستم کاری بکنم از خودم متنفر بودم اما نقش یک دختر خوشحال و بیخیال را بازی میکردم در حدی که گاهی خودم هم باورم میشد که هیچ مشکلی ندارم.
من (باعث خجالته ولی) از کلاس چهارم خودارضایی میکردم. و الان که به این سن رسیده ام متوجه شده ام که در سنین پایین تر خواهرم با من کاری شبیه سوء استفاده جنسی میکرده است. من در کلاس چهارم هم از خواهرم همه ی اگاهی های لازم این روابط رو کسب کردم و چون او گفته بود خودارضایی کار لذت بخشی است و اوهم انجامش میدهد به این کار روی اوردم. البته بزرگتر که شدم سعی کردم ترکش کنم ولی هرموقع خیلی استرس داشتم باز انجامش میدادم. در طی این دوران بخاطر این عمل هم بیش از پیش از خودم بدم میامد.
من یک دوست دیگر(شماره ۲) نیز داشتم که البته زیاد بااو صمیمی نبودم و بعد ازین مدت سعی کردم بخاطر احساس تنهایی بااو صمیمی شوم که همانطور هم شد. میدانستم ا وهم از چیزی رنج میبرد اما هرچع میپرسیدم جوابی نمیداد. بعد از چندماه صمیمیت (ب علت جدا بودن مدارسمان با او چت میکردم و کمتر هم را میدیدیم) متوجه شدم اوهم ب من علاقه پیدا کرده ولی اینبار برای اینکه مثل دوست قبلی ام نشود سعی کردم نقش بازی کنم که من هم او را دوست دارم. این مسئله در چندماه بعد باعث شد کلی بحث کنیم و درنهایت ب من گفت که عاشقش نیستم و اگر ب عنوان دوست بازهم کنارش بمانم خوشحال میشود. او از من قول گرفته بود که گریه نکنم و من بعد از پنج ماه گریه نکردن که بخاطر فشارروانی زیاد گریه میکردم همش احساس گناه (بخاطر شکستن قول) میکردم. در طی این مدت با دوست قبلی ام(شماره۱) قطع رابطه کرده بودم چون ازینکه مسبب ناراحتی هایش خودم بودم بدم میامد و همچنان علیرغم افسردگی و استرس ناشی از دعواهای توی خانه و افت تحصیلی، نقش دختر شادی را بازی میکردم. پس از چندماه دوست شماره۲ ام اقدام به خودکشی میکرد و من این را از استوری ها و پست هایش در فضای مجازی میدیدم و یک روز به صفحه ی چتش رفتم و مشکل خانواده ام را به او گفتم تا او هم بگوید و مشخص شد پدر او هم خیانتکار است و او خودش شاهد بوده و یک سالست که این موضوع را درخودش ریخته بوده است. هرچند بعدها من متوجه شدم که تنها مشکلش این نبوده بلکه با یکی از هم مدرسه ایهایش دوست شده و رابطه برقرار کرده و بعد که به هم زده اند شکست سختی خورده است.
من در مدرسه ۵ دوست دیگر دارم و سه سالست که باهم اکیپ هستیم. و درست است که انها فقط از مشکل خیانت پدرم اگاهند ولی همان هم باعث شد زیاد احساس تنهایی نکنم چراکه ان ها ب من ارامش و امید میدادند.
من در طی ان مدت ها هیچ انگیزه ای برای اینده نداشتم. گاهی فکر مرگ اطرافیان و خانوادم را ( ب دلیل سرطان یا تصادف و...) به ذهنم میامد و به کمک تخیل زیادم هی پرورش داده میشد و باعث میشد ساعت ها بخاطر چیزی که افتاده گریه نکنم. من گاهی افکار خودکشی هم به سرم میزد ولی چون میترسیدم اقدامی نکردم. تابستان امسال (که دیگر کنکوری محسوب میشوم) بالاخره احساس کردم که فشارهای روانی ام تمام شدند. مادر و پدرم هنوز هم دعوا میکنند اما تظاهر میکنند خیانتی رخ نداده و من هم که هیچگاه نتوانسته بودم از پدرم متنفر شوم بیخیال این قضایا شدم. من ب علت تاثیر بدی که افکار منفی حاصل از دوست شماره۲ روی من داشت بااوهم قطع رابطه کردم. خیلی کم و حدود ماهی دو یا سه بار خودارضایی میکنم و هدفی واسه اینده و قبولی در کنکور پیدا کرده ام و واقعا فکر میکردم بالاخره زندگی ام دارد به حالت عادی برمیگردد اما متوجه شدم چیزهایی درست نیست.
من از ابتدای تابستان خواب هایی میبینم که در بیشترشان (انهایی که یادم می ماند البته) دندان هایم می ریزد. یا لق شده و خودم انهارا از دهانم درمیاورم.. هرسری هم خواب ها متفاوت است ولی درنهایت در همه ی انها دندان هایم در دستم است. به علاوه که علاقه شدیدی پیدا کرده ام که بیمار روانی باشم. برای مثال وسواس باشم و اونقدر خودم را بشورم که پوستم زخم شود و یا همیشه دستکش بپوشم. یا مثلا گوشه گیر باشم و تا اخر عمر از جامعه فراری باشم و از بودن در جمع حالت تهوع بگیرم. یا دوشخصیتی باشم و شخصیت دیگرم به بقیه اسیب بزند و ازین قبیل. مدتی هم به شدت دوست داشتم چیزهای فراطبیعی ببینم. مدتی ام هست که متوجه شدم به چیزهایی که از نظر بقیه ترسناک است علاقه و دلسوزی فراوان نشان میدهم. همچنین من خیلی بیحالم و زود خسته میشوم و پس از دوازده ساعت خواب هم باز خسته ام.
امسال هم که کنکور دارم و برخلاف اینکه هدفی دارم این مسائل باعث شده توجه کمتری به درسم داشته باشم.
بنظرتون علت این خواب ها و خواسته ها چیه؟ اینا تاثیرات اتفاقات گذشتمه؟ خانواده من اعتقادی به مشاوره نداره به همین خاطر هم تا حالا مراجعه ای نکردم ولی واقعا نیاز دارم یکی بهم بگه که چیکار باید بکنم. ممنون میشم اگه کمکم کنید!