ناچار هر که صاحب روی نکو بود
هر جا که بگذرد همه چشمی در او بود
نمایش نسخه قابل چاپ
ناچار هر که صاحب روی نکو بود
هر جا که بگذرد همه چشمی در او بود
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو بستم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
یا وصال یار باید یا حریفان را شراب
چونک دریا دست ندهد پای نه در جوی آب
من نگوییم که مرا از قفس ازاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
درد ام از یاراست و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
مو میروم شیراز شیراز اصفهون
میخوروم دستبند قیمتش گرون:4:
نشستم روی ساحل، حال دریا را نمیدانم!
من این پایینم و قانون بالا را نمیدانم !
محوی مجنون خامت کند در حلقه دامت کند
گه باده گه جامت کند با قدسیان همتا شدم
منی که نام شراب از کتاب می شستم
زمانه کاتب دکان می فروشم کرد
درد را بی گفتگو باید به اهل درد گفت
در غمت با شمع زین رو گفتگو ها کرده ام
دنیا دیگه مثل تو نداره
نداره نمیتونه بیاره:4:
ما را سر باغ و بوستان نیست
هر جا که تویی تفرج آنجاست
ت تو را خواستم از جمله خوبان جهان
ث ثنا گوی توام ای بت عیار اخر
یه دنیا غریبم
کجایی عزیزززم:4:
یارب به خدایی خداییت وانگه به کمال پادشاهیت
از عشق به غایتی رسانم کو ماند اگر چه من نمانم
مستِ روزی هستم آن دَم با خیالِ رو یِ تو
جار بر عالَم زنم نا پخته من خامَت شوم
یارب ان غنجه نو گل که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
شوق دیدار تو از چشم ترم خواب ربود
دیدن رنگ خوشی بعد تو یک رویا شد
یادم نرود لعل لبت ای صنما
شیرینی این ناز و غمت ای صنما
از خودک گفتم
همه روز فکر من است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند سالی قفسی ساختند از بدنم
فرستاده شده از E2333ِ من با Tapatalk
یا من لواء عشقک لا زال عالیا
قد خاب من یکو ن من العشق خالیا
|weirdsmiley|
آتش از برق نگاهت ريختي بر جان من
خواستي تا در ميان شعله ها آبم کني
یا رب این بوی که امروز به ما میآید
ز سراپرده اسرار خدا میآید