صفحه 108 از 123 ... 85898106107108109110118 ...
نمایش نتایج: از 5,351 به 5,400 از 6148

موضوع: مشاعره

276413
  1. بالا | پست 5351


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ای که غریب آتشی در دل و جان ما زدی

    آتش دل مقیم شد تو به سفر چرا شدی

    آتش تو مقیم شد با دل من ندیم شد

    آتش خویش را بگو کآب حیات آمدی

    چاشنی خیال تو می‌بدرد دل مرا

    ای غم او چو شکری ای دل من چو کاغذی

    شمع بدان صبور شد تا همگیش نور شد

    نور به است از همه خاصه که نور سرمدی

    نور دمی که عاق شد طالب روح طاق شد

    ماه مرا محاق شد بی‌مه فضل ایزدی

    بازرسید آیتی از طرف عنایتی

    وحدت بی‌نهایتی گشت امام و مقتدی

    بست پلنگ قهر را بازگشاد مهر را

    قبه ببست شهر را شهر برست از بدی

  2. بالا | پست 5352


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    گر ز تو بوسه ای خرد صد مه و مهر و مشتری

    تا نفروشی ای صنم کز مه و مهر خوشتری

    ور دو هزار جان و دل بر در تو وطن کند

    در مگشای ای صنم کز دل و جان تو برتری

    آینه کیست تا تو را در دل خویش جا دهد

    ای صنما به جان تو کینه در بننگری

    دست مده تو چرخ را تا که به پیش اسب او

    غاشیه تو را کشد بر سر خود به چاکری

    دولت سنگ پاره‌ای گر چه بیافت چاره‌ای

    در تن خویش بنگرد بیند وصف گوهری

    ای دل بازشکل من جانب دست عشق او

    با پر عشق او بپر چند به پر خود پری

    در پی شاه شمس دین تا تبریز می‌دوان

    لشکر عشق با وی است رو که تو هم ز لشکری

  3. بالا | پست 5353


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ساقی جان فزای من بهر خدا ز کوثری

    در سر مست من فکن جام شراب احمری

    بحر کرم تویی مرا از کف خود بده نوا

    باغ ارم تویی مها بر بر من بزن بری

    ای به زمین ز آسمان آمده چون فرشته‌ای

    وی ز خطاب اشربوا مغز مرا پیمبری

    بزم درآ و می بده رسم بهار نو بنه

    ای رخ تو چو گلشنی وی قد تو صنوبری

    گر چه به بتکده دلم هر نفسی است صورتی

    نیست و نباشد و نبد چون رخ تو مصوری

    می چو دود بر این سرم بسکلد از تو لنگرم

    چهره زرد چون زرم سرخ شود چو آذری

    بحر کرم چه کم شود گر بخورند جرعه‌ای

    فضل خدا چه کم شود گر برسد به کافری

    این دل بی‌قرار را از قدحی قرار ده

    وین صدف وجود را بخش صفای گوهری

    یا برهان ز فکرتم یا برسان به فطرتم

    یا به تراش نردبان باز کن از فلک دری

  4. بالا | پست 5354


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    جمع مکن تو برف را بر خود تا که نفسری

    برف تو بفسراندت گر تو تنور آذری

    آنک نجوشد او به خود جوش تو را تبه کند

    و آنک ندارد آذری ناید از او برادری

    فربهیش به دست جو غره مشو به پشم او

    آن سر و سبلتش مبین جان وی است لاغری

    گر خوشی است این نوا برجه و گرم پیش آ

    سر تو چنین چنین مکن مشنو سست و سرسری

  5. بالا | پست 5355


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هر بشری که صاف شد در دو جهان ورا دلی

    دید غرض که فقر بد بانگ الست را بلی

    عالم خاک همچو تل فقر چو گنج زیر او

    شادی کودکان بود بازی و لاغ بر تلی

    چشم هر آنک بسته شد تابش حرص خسته شد

    و آنک ز گنج رسته شد گشت گران و کاهلی

    گنج جمال همچو مه جانش بدیده گفته خه

    بر ره او هزار شه آه شگرف حاصلی

    وصف لبش بگفتمی چهره جان شکفتمی

    راه بیان برفتمی لیک کجاست واصلی

    جان بجهان و هم بجه سر بمکش سرک بنه

    گر چه درون هر دو ده نیست درون قابلی

    ای تبریز مشتهر بند به شمس دین کمر

    ز آنک مبارک است سر بر کف پای کاملی

  6. بالا | پست 5356


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    رو بنمودی به تو گر همگی نه جانمی

    دیده شدی نشان من گر نه که بی‌نشانمی

    سیمبرا نه من زرم لعل لبا نه گوهرم

    جوهر زر نمودمی گر نه درون کانمی

    لطف توام نمی‌هلد ور نه همه زمانه را

    از هوس تو ای شکر همچو مگس برانمی

    گلبن جان به عشق تو گفت اگر نترسمی

    سوسن وار گشتمی سر همه سر زبانمی

    گوید خلق عاقلی یک نفسی به خود بیا

    گفتم اگر چنینمی یک نفسی چنانمی

    سیم قبای ماه اگر لایق کوی تو بدی

    من کمرش گرفتمی سوی تواش کشانمی

    موج هوای عشق تو گر هلدی دمی مرا

    آتش‌ها بکشتمی چاره عاشقانمی

    گر نه ز تیر غیرت او چشم زمانه دوختی

    فاش و عیان به دست او بر مثل کمانمی

    از تبریز و شمس دین رمز و کنایت است این

    آه چه شدی که پیش او من شده ترجمانمی

  7. بالا | پست 5357


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    زرگر آفتاب را بسته گاز می‌کنی

    کرته شام را ز مه نقش و طراز می‌کنی

    روز و شب و نتایج این حبشی و روم را

    بر مثل اصولشان گرد و دراز می‌کنی

    گاه مجاز بنده را حق و حقیقتی دهی

    و آنک حقیقتی بود هزل و مجاز می‌کنی

    این چه کرامت است ای نقش خیال روی او

    با درهای بسته در خانه جواز می‌کنی

    خاطر همچو باد را نقش جحود می‌دهی

    خاطر بی‌نیاز را پر ز نیاز می‌کنی

    در شب ابرگین غم مشعله‌ها درآوری

    در دل تنگ پرگره پنجره باز می‌کنی

    ما به دمشق عشق تو مست و مقیم بهر تو

    تو ز دلال و عز خود عزم عزاز می‌کنی

    گاه ز نیم زلتی برهمشان همی‌زنی

    گاه خود از کبیرها چشم فراز می‌کنی

    گاه گدای راه را همت شاه می‌دهی

    گاه قباد و شاه را بنده آز می‌کنی

    می‌شکنی به زیر پا نای طرب نوای را

    چنگ شکسته بسته را لایق ساز می‌کنی

    بربط عشرت مرا گاه سه تا همی‌کنی

    پرده بوسلیک را گاه حجاز می‌کنی

    جان ز وجود جود تو آمد و مغز نغز شد

    باز ز پوست‌هاش چون همچو پیاز می‌کنی

  8. بالا | پست 5358


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    آنک بخورد دم به دم سنگ جفای صدمنی

    غم نخورد از آنک تو روی بر او ترش کنی

    می چو در او عمل کند رقص کند بغل زند

    ز آنک نهاد در بغل خاص عقیق معدنی

    مرد قمارخانه‌ام عالم بی‌کرانه‌ام

    چشم بیار در رخم بنگر پیش روشنی

    ننگرد او به رنگ تو غم نخورد ز جنگ تو

    خواجه مگر ندیده‌ای ملک و مقام ایمنی

    هیچ عسل ترش شود سرکه اگر ترش رود

    از پی آب کی هلد روغن طبع روغنی

    من که در آن نظاره‌ام مست و سماع باره‌ام

    لیک سماع هر کسی پاک نباشد از منی

    هست سماع ما نظر هست سماع او بطر

    لیک نداند ای پسر ترک زبان ارمنی

    در تک گور مؤمنان رقص کنان و کف زنان

    مست به بزم لامکان خورده شراب مؤمنی

    پیش تو است این دم او می‌نبری ز یار بو

    می‌نگری تو سو به سو پله چشم می‌زنی

  9. بالا | پست 5359


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    خواجه ترش مرا بگو سرکه به چند می‌دهی

    هست شکرلبی اگر سرکه به قند می‌دهی

    گر تو نمی‌خری مخر می به هوس همی‌خرم

    عاشق و بیخودم مرا هرزه چه پند می‌دهی

    پیشتر آ تو ای پری از ترشی تویی بری

    تاج و کمر عطا کنی بخت بلند می‌دهی

    جان به هزار ولوله بهر تو گشت حامله

    کآتش عشق خویش را تو به سپند می‌دهی

    چون فرهاد می‌کشی جان مرا به که کنی

    ور نه به دست جان من از چه کلند می‌دهی

    هر چه که می‌دهی بده بی‌خبر آن کسی که او

    بر تو گمان برد که تو بهر گزند می‌دهی

    برگ گلی همی‌بری باغ به پیش می‌کشی

    لاشه خری همی‌بری بیست سمند می‌دهی

    شاکر خدمتی ولی گاه ز لاابالیی

    نی به گنه همی‌زنی نی به پسند می‌دهی

    چون سر زید بشکند چاره عمرو می‌کنی

    چون به دمشق قحط شد آب به جند می‌دهی

    چند بگفتمت مگو لیک تو را گناه چیست

    ای تو چو آسیا به تو آنچ دهند می‌دهی


    پ

  10. بالا | پست 5360


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    صبح چو آفتاب زد رایت روشناییی

    لعل و عقیق می‌کند در دل کان گداییی

    گر ز فلک نهان بود در ظلمات کان بود

    گوهر سنگ را بود با فلک آشناییی

    نور ز شرق می‌زند کوه شکاف می‌کند

    در دل سنگ می‌نهد شعشعه عطاییی

    در پی هر منوری هست یقین منوری

    در پی هر زمینیی مرتقب سماییی

    صورت بت نمی‌شود بی‌دل و دست آزری

    آزر بتگری کجا باشد بی‌خداییی

    گفت پیمبر به حق کآدمی است کان زر

    فرق میان کان و کان هست به زرنماییی

  11. بالا | پست 5361


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی

    برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی

    سر سجاده و مسند گرفتم من به جهد و جد

    شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی

    درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد

    بدران بند هستی را چه دربند مصلایی

    به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن

    اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به بینایی

    بده تو داد اوباشی اگر رندی و قلاشی

    پس پرده چه می‌باشی اگر خوبی و زیبایی

    فراری نیست خوبان را ز عرضه کردن سیما

    بتان را صبر کی باشد ز غنج و چهره آرایی

    گهی از روی خود داده خرد را عشق و بی‌صبری

    گهی از چشم خود کرده سقیمان را مسیحایی

    گهی از زلف خود داده به مؤمن نقش حبل الله

    ز پیچ جعد خود داده به ترسایان چلیپایی

    تو حسن خود اگر دیدی که افزونتر ز خورشیدی

    چه پژمردی چه پوسیدی در این زندان غبرایی

    چرا تازه نمی‌باشی ز الطاف ربیع دل

    چرا چون گل نمی‌خندی چرا عنبر نمی‌سایی

    چرا در خم این دنیا چو باده بر نمی‌جوشی

    که تا جوشت برون آرد از این سرپوش مینایی

    ز برق چهره خوبت چه محروم است یعقوبت

    الا ای یوسف خوبان به قعر چه چه می‌پایی

    ببین حسن خود ای نادان ز تاب جان او تا دان

    که مؤمن آینه مؤمن بود در وقت تنهایی

    ببیند خاک سر خود درون چهره بستان

    که من در دل چه‌ها دارم ز زیبایی و رعنایی

    ببیند سنگ سر خود درون لعل و پیروزه

    که گنجی دارم اندر دل کند آهنگ بالایی

    ببیند آهن تیره دل خود را در آیینه

    که من هم قابل نورم کنم آخر مصفایی

    عدم‌ها مر عدم‌ها را چو می‌بیند به دل گشته

    به هستی پیش می‌آید که تا دزدد پذیرایی

    به هر سرگین کجا گشتی مگس را گر خبر بودی

    که آید از سرشت او به سعی و فضل عنقایی

    چو ابن الوقت شد صوفی نگردد کاهل فردا

    سبک کاهل شود آن کس که باشد گول و فردایی

    میان دلبران بنشین اگر نه غری و عنین

    میان عاشقان خو کن مباش ای دوست هرجایی

    ایا ماهی یقین گشتت ز دریای پس پشتت

    بگردان روی و واپس رو چو تو از اهل دریایی

    ندای ارجعی بشنو به آب زندگی بگرو

    درآ در آب و خوش می‌رو به آب و گل چه می‌پایی

    به جان و دل شدی جایی که نی جان ماند و نی دل

    به پای خود شدی جایی که آن جا دست می‌خایی

    ز خورشید ازل زر شو به زر غیر کمتر رو

    که عشق زر کند زردت اگر چه سیم سیمایی

    تو را دنیا همی‌گوید چرا لالای من گشتی

    تو سلطان زاده‌ای آخر منم لایق به لالایی

    تو را دریا همی‌گوید منت مرکب شوم خوشتر

    که تو مرکب شوی ما را به حمالی و سقایی

    خمش کن من چو تو بودم خمش کردم بیاسودم

    اگر تو بشنوی از من خمش باشی بیاسایی




    مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی

    برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی

    سر سجاده و مسند گرفتم من به جهد و جد

    شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی

    درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد

    بدران بند هستی را چه دربند مصلایی

    به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن

    اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به بینایی

    بده تو داد اوباشی اگر رندی و قلاشی

    پس پرده چه می‌باشی اگر خوبی و زیبایی

    فراری نیست خوبان را ز عرضه کردن سیما

    بتان را صبر کی باشد ز غنج و چهره آرایی

    گهی از روی خود داده خرد را عشق و بی‌صبری

    گهی از چشم خود کرده سقیمان را مسیحایی

    گهی از زلف خود داده به مؤمن نقش حبل الله

    ز پیچ جعد خود داده به ترسایان چلیپایی

    تو حسن خود اگر دیدی که افزونتر ز خورشیدی

    چه پژمردی چه پوسیدی در این زندان غبرایی

    چرا تازه نمی‌باشی ز الطاف ربیع دل

    چرا چون گل نمی‌خندی چرا عنبر نمی‌سایی

    چرا در خم این دنیا چو باده بر نمی‌جوشی

    که تا جوشت برون آرد از این سرپوش مینایی

    ز برق چهره خوبت چه محروم است یعقوبت

    الا ای یوسف خوبان به قعر چه چه می‌پایی

    ببین حسن خود ای نادان ز تاب جان او تا دان

    که مؤمن آینه مؤمن بود در وقت تنهایی

    ببیند خاک سر خود درون چهره بستان

    که من در دل چه‌ها دارم ز زیبایی و رعنایی

    ببیند سنگ سر خود درون لعل و پیروزه

    که گنجی دارم اندر دل کند آهنگ بالایی

    ببیند آهن تیره دل خود را در آیینه

    که من هم قابل نورم کنم آخر مصفایی

    عدم‌ها مر عدم‌ها را چو می‌بیند به دل گشته

    به هستی پیش می‌آید که تا دزدد پذیرایی

    به هر سرگین کجا گشتی مگس را گر خبر بودی

    که آید از سرشت او به سعی و فضل عنقایی

    چو ابن الوقت شد صوفی نگردد کاهل فردا

    سبک کاهل شود آن کس که باشد گول و فردایی

    میان دلبران بنشین اگر نه غری و عنین

    میان عاشقان خو کن مباش ای دوست هرجایی

    ایا ماهی یقین گشتت ز دریای پس پشتت

    بگردان روی و واپس رو چو تو از اهل دریایی

    ندای ارجعی بشنو به آب زندگی بگرو

    درآ در آب و خوش می‌رو به آب و گل چه می‌پایی

    به جان و دل شدی جایی که نی جان ماند و نی دل

    به پای خود شدی جایی که آن جا دست می‌خایی

    ز خورشید ازل زر شو به زر غیر کمتر رو

    که عشق زر کند زردت اگر چه سیم سیمایی

    تو را دنیا همی‌گوید چرا لالای من گشتی

    تو سلطان زاده‌ای آخر منم لایق به لالایی

    تو را دریا همی‌گوید منت مرکب شوم خوشتر

    که تو مرکب شوی ما را به حمالی و سقایی

    خمش کن من چو تو بودم خمش کردم بیاسودم

    اگر تو بشنوی از من خمش باشی بیاسایی

  12. بالا | پست 5362


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    مسلمانان مسلمانان مرا ترکی است یغمایی

    که او صف‌های شیران را بدراند به تنهایی

    کمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل

    فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالایی

    به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان

    بلا و محنتی شیرین که جز با وی نیاسایی

    چو او رخسار بنماید نماند کفر و تاریکی

    چو جعد خویش بگشاید نه دین ماند نه ترسایی

    مرا غیرت همی‌گوید خموش ار جانت می‌باید

    ز جان خویش بیزارم اگر دارد شکیبایی

    ندارد چاره دیوانه به جز زنجیر خاییدن

    حلالستت حلالستت اگر زنجیر می‌خایی

    بگو اسرار ای مجنون ز هشیاران چه می‌ترسی

    قبا بشکاف ای گردون قیامت را چه می‌پایی

    وگر پرواز عشق تو در این عالم نمی‌گنجد

    به سوی قاف قربت پر که سیمرغی و عنقایی

    اگر خواهی که حق گویم به من ده ساغر مردی

    وگر خواهی که ره بینم درآ ای چشم و بینایی

    در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی

    اگر خواهی که عالم را ضیا و نور افزایی

    گدازان بایدت بودن چو قرص ماه اگر خواهی

    که از خورشید خورشیدان تو را باشد پذیرایی

    اگر دلگیر شد خانه نه پاگیر است برجه رو

    وگر نازک دلی منشین بر گیجان سودایی

    گهی سودای فاسد بین زمانی فاسد سودا

    گهی گم شو از این هر دو اگر همخرقه مایی

    به ترک ترک اولیتر سیه رویان هندو را

    که ترکان راست جانبازی و هندو راست لالایی

    منم باری بحمدالله غلام ترک همچون مه

    که مه رویان گردونی از او دارند زیبایی

    دهان عشق می‌خندد که نامش ترک گفتم من

    خود این او می‌دمد در ما که ما ناییم و او نایی

    چه نالد نای بیچاره جز آنک دردمد نایی

    ببین نی‌های اشکسته به گورستان چو می‌آیی

    بمانده از دم نایی نه جان مانده نه گویایی

    زبان حالشان گوید که رفت از ما من و مایی

    هلا بس کن هلا بس کن منه هیزم بر این آتش

    که می‌ترسم که این آتش بگیرد راه بالایی

  13. بالا | پست 5363


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چه افسردی در آن گوشه چرا تو هم نمی‌گردی

    مگر تو فکر منحوسی که جز بر غم نمی‌گردی

    چو آمد موسی عمران چرا از آل فرعونی

    چو آمد عیسی خوش دم چرا همدم نمی‌گردی

    چو با حق عهدها بستی ز سستی عهد بشکستی

    چو قول عهد جانبازان چرا محکم نمی‌گردی

    میان خاک چون موشان به هر مطبخ رهی سازی

    چرا مانند سلطانان بر این طارم نمی‌گردی

    چرا چون حلقه بر درها برای بانگ و آوازی

    چرا در حلقه مردان دمی محرم نمی‌گردی

    چگونه بسته بگشاید چو دشمن دار مفتاحی

    چگونه خسته به گردد چو بر مرهم نمی‌گردی

    سر آنگه سر بود ای جان که خاک راه او باشد

    ز عشق رایتش ای سر چرا پرچم نمی‌گردی

    چرا چون ابر بی‌باران به پیش مه ترنجیدی

    چرا همچون مه تابان بر این عالم نمی‌گردی

    قلم آن جا نهد دستش که کم بیند در او حرفی

    چرا از عشق تصحیحش تو حرفی کم نمی‌گردی

    گلستان و گل و ریحان نروید جز ز دست تو

    دو چشمه داری ای چهره چرا پرنم نمی‌گردی

    چو طوافان گردونی همی‌گردند بر آدم

    مگر ابلیس ملعونی که بر آدم نمی‌گردی

    اگر خلوت نمی‌گیری چرا خامش نمی‌باشی

    اگر کعبه نه ای باری چرا زمزم نمی‌گردی

  14. بالا | پست 5364


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    گرم سیم و درم بودی مرا مونس چه کم بودی

    وگر یارم فقیرستی ز زر فارغ چه غم بودی

    خدایا حرمت مردان ز دنیا فارغش گردان

    از آن گر فارغستی او ز پیش من چه کم بودی

    نگارا گر مرا خواهی وگر همدرد و همراهی

    مکن آه و مخور حسرت که بختم محتشم بودی

    بتا زیبا و نیکویی رها کن این گدارویی

    اگر چشم تو سیرستی فلک ما را حشم بودی

    ز طمع آدمی باشد که خویش از وی چو بیگانه است

    وگر او بی‌طمع بودی همه کس خال و عم بودی

    بیا چون ما شو ای مه رو نه نعمت جو نه دولت جو

    گر ابلیس این چنین بودی شه و صاحب علم بودی

    از ابلیسی جدا بودی سقط او را ثنا بودی

    جفا او را وفا بودی سقم او را کرم بودی

    زهی اقبال درویشی زهی اسرار بی‌خویشی

    اگر دانستیی پیشت همه هستی عدم بودی

    جهانی هیچ و ما هیچان خیال و خواب ما پیچان

    وگر خفته بدانستی که در خوابم چه غم بودی

    خیالی بیند این خفته در اندیشه فرورفته

    وگر زین خواب آشفته بجستی در نعم بودی

    یکی زندان غم دیده یکی باغ ارم دیده

    وگر بیدار گشتی او نه زندان نی ارم بودی

  15. بالا | پست 5365


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ز رنگ روی شمس الدین گرم خود بو و رنگستی

    مرا از روی این خورشید عارستی و ننگستی

    قرابه دل ز اشکستن شدی ایمن اگر از لطف

    شراب وصل آن شه را دمی در وی درنگستی

    به بزمش جان‌های ما ندانستی سر از پایان

    اگر نه هجر بدمستش به بدمستی و جنگستی

    الا ای ساقی بزمش بگردان جام باقی را

    چرا بر من دلت رحمی نیارد گویی سنگستی

    از آن می کو ز بهر شه دهان خویش بگشادی

    همه هستی فروبردی تو پنداری نهنگستی

    ز بانگ رعد آن دریا تو بنگر چون به جوش آید

    ولیک آن بحر می‌بودی و رعدش بانگ چنگستی

    روان گشته میش چون خون درون دل به هر سویی

    تو گویی دل چو قدسستی و می همچون فرنگستی

    که لشکرهای اسلام شه ما را درون قدس

    ز نصرت‌های یزدانی بر آن افرنگ هنگستی

    به یک ساغر نگردم مست تو ساقی بیشتر گردان

    خرابی گشتمی گر می ز جام شاه شنگستی

    ایا تبریز عقلم را خیال تو بشوراند

    تو گویی باده صافی خیالت گویی بنگستی

    ترنگ چنگ وصل او بپراندهمی جان را

    تو گویی عیسی خوش دم درون آن ترنگستی

    پیاپی گردد از وصلش قدح‌ها بر مثال آن

    که اندر جنگ سلطانی قدح تیر خدنگستی

    چنین عقلی که از تزویر مو در موی می‌بیند

    شمار موی عقل آن جا تو بینی گویی دنگستی

    ز تیزی‌های آن جامش که برق از وی فغان آید

    قدح در رو همی‌آید بریزش گویی لنگستی

    چه بالایی همی‌جوید می اندر مغز مستانش

    چو گردند شیرگیر از وی مگر گویی پلنگستی

    فراوان ریز در جانم از آن می‌های ربانی

    ز بحر صدر شمس الدین که کان خمر تنگستی

  16. بالا | پست 5366


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    اگر امروز دلدارم کند چون دوش بدمستی

    درافتد در جهان غوغا درافتد شور در هستی

    الا ای عقل شوریده بد و نیک جهان دیده

    که امروز است دست خون اگر چه دوش از او رستی

    درآمد ترک در خرگه چه جای ترک قرص مه

    کی دیده است ای مسلمانان مه گردون در این پستی

    چو گرد راه هین برجه هلا پا دار و گردن نه

    که مردن پیش دلبر به تو را زین عمر سردستی

    برو بی‌سر به میخانه بخور بی‌رطل و پیمانه

    کز این خم جهان چون می بجوشیدی برون جستی

    غلام و خاک آن مستم که شد هم جام و هم دستم

    غلامش چون شوی ای دل که تو خود عین آنستی

    چه غم داری در این وادی چو روی یوسفان دیدی

    اگر چه چون زنان حیران ز خنجر دست خود خستی

    منال ای دست از این خنجر چو در کف آمدت گوهر

    هزاران درد زه ارزد ز عشق یوسف آبستی

    خمش کن ای دل دریا از این جوش و کف اندازی

    زهی طرفه که دریایی چو ماهی چون در این شستی

    چه باشد شست روباهان به پیش پنجه شیران

    بدران شست اگر خواهی برو در بحر پیوستی

    نمی‌دانی که سلطانی تو عزرائیل شیرانی

    تو آن شیر پریشانی که صندوق خود اشکستی

    عجب نبود که صندوقی شکسته گردد از شیری

    عجب از چون تو شیر آید که در صندوق بنشستی

    خمش کردم درآ ساقی بگردان جام راواقی

    زهی دوران و دور ما که بهر ما میان بستی

  17. بالا | پست 5367


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    غلام پاسبانانم که یارم پاسبانستی

    به چستی و به شبخیزی چو ماه و اخترانستی

    غلام باغبانانم که یارم باغبانستی

    به تری و به رعنایی چو شاخ ارغوانستی

    نباشد عاشقی عیبی وگر عیب است تا باشد

    که نفسم عیب دان آمد و یارم غیب دانستی

    اگر عیب همه عالم تو را باشد چو عشق آمد

    بسوزد جمله عیبت را که او بس قهرمانستی

    گذشتم بر گذرگاهی بدیدم پاسبانی را

    نشسته بر سر بامی که برتر ز آسمانستی

    کلاه پاسبانانه قبای پاسبانانه

    ولیک از های های او در عالم در امانستی

    به دست دیدبان او یکی آیینه‌ای شش سو

    که حال شش جهت یک یک در آیینه بیانستی

    چو من دزدی بدم رهبر طمع کردم بدان گوهر

    برآوردم یکی شکلی که بیرون از گمانستی

    ز هر سویی که گردیدم نشانه تیر او دیدم

    ز هر شش سو برون رفتم که آن ره بی‌نشانستی

    همه سوها ز بی‌سو شد نشان از بی‌نشان آمد

    چو آمد راه واگشتن ز آینده نهانستی

    چو زان شش پرده تاری برون رفتم به عیاری

    ز نور پاسبان دیدم که او شاه جهانستی

    چو باغ حسن شه دیدم حقیقت شد بدانستم

    که هم شه باغبانستی و هم شه باغ جانستی

    از او گر سنگسار آیی تو شیشه عشق را مشکن

    ازیرا رونق نقدت ز سنگ امتحانستی

    ز شاهان پاسبانی خود ظریف و طرفه می‌آید

    چنان خود را خلق کرده که نشناسی که آنستی

    لباس جسم پوشیده که کمتر کسوه آن است

    سخن در حرف آورده که آن دونتر زبانستی

    به گل اندوده خورشیدی میان خاک ناهیدی

    درون دلق جمشیدی که گنج خاکدانستی

    زبان وحییان را او ز ازل وجه العرب بوده

    زبان هندوی گوید که خود از هندوانستی

    زمین و آسمان پیشش دو که برگ است پنداری

    که در جسم از زمینستی و در عمر از زمانستی

    ز یک خندش مصور شد بهشت ار هشت ور بیش است

    به چشم ابلهان گویی ز جنت ارمغانستی

    بر او صفرا کنند آنگه ز نخوت اصل سیم و زر

    که ما زر و هنر داریم و غافل زو که کانستی

    چه عذر آرند آن روزی که عذرا گردد از پرده

    چه خون گریند آن صبحی که خورشیدش عیانستی

    میان بلغم و صفرا و خون و مره و سودا

    نماید روح از تأثیر گویی در میانستی

    ز تن تا جان بسی راه است و در تن می‌نماند جان

    چنین دان جان عالم را کز او عالم جوانستی

    نه شخص عالم کبری چنین بر کار بی‌جان است

    که چرخ ار بی‌روانستی بدین سان کی روانستی

    زمین و آسمان‌ها را مدد از عالم عقل است

    که عقل اقلیم نورانی و پاک درفشانستی

    جهان عقل روشن را مددها از صفات آید

    صفات ذات خلاقی که شاه کن فکانستی

    که این تیر عوارض را که می‌پرد به هر سویی

    کمان پنهان کند صانع ولی تیر از کمانستی

    اگر چه عقل بیدار است آن از حی قیوم است

    اگر چه سگ نگهبان است تأثیر شبانستی

    چو سگ آن از شبان بیند زیانش جمله سودستی

    چو سگ خود را شبان بیند همه سودش زیانستی

    چو خود را ملک او بینی جهان اندر جهان باشی

    وگر خود را ملک دانی جهان از تو جهانستی

    تو عقل کل چو شهری دان سواد شهر نفس کل

    و این اجزا در آمدشد مثال کاروانستی

    خنک آن کاروانی کان سلامت با وطن آید

    غنیمت برده و صحت و بختش همعنانستی

    خفیر ارجعی با او بشیر ابشروا بر ره

    سلام شاه می‌آرند و جان دامن کشانستی

    خواطر چون سوارانند و زوتر زی وطن آیند

    و یا بازان و زاغانند پس در آشیانستی

    خواطر رهبرانند و چو رهبر مر تو را بار است

    مقامت ساعد شه دان که شاه شه نشانستی

    وگر زاغ است آن خاطر که چشمش سوی مردار است

    کسی کش زاغ رهبر شد به گورستان روانستی

    چو در مازاغ بگریزی شود زاغ تو شهبازی

    که اکسیر است شادی ساز او را کاندهانستی

    گر آن اصلی که زاغ و باز از او تصویر می‌یابد

    تجلی سازدی مطلق اصالت را یگانستی

    ور آن نوری کز او زاید غم و شادی به یک اشکم

    دمی پهلو تهی کردی همه کس شادمانستی

    همه اجزا همی‌گویند هر یک ای همه تو تو

    همین گفت ار نه پرده ستی همه با همگنانستی

    درخت جان‌ها رقصان ز باد این چنین باده

    گران باد آشکارستی نه لنگر بادبانستی

    درای کاروان دل به گوشم بانگ می‌آرد

    گر آن بانگش به حس آید هر اشتر ساربانستی

    درافتد از صدف هر دم صدف بازش خورد در دم

    وگر نه عین کری هم کران را ترجمانستی

    سهیل شمس تبریزی نتابد در یمن ور نی

    ادیم طایفی گشتی به هر جا سختیانستی

    ضیاوار ای حسام الدین ضیاء الحق گواهی ده

    ندیدی هیچ دیده گر ضیا نه دیدبانستی

    گواهی ضیا هم او گواهی قمر هم رو

    گواهی مشک اذفربو که بر عالم وزانستی

    اگر گوشت شود دیده گواهی ضیا بشنو

    ولی چشم تو گوش آمد که حرفش گلستانستی

    چو از حرفی گلستانی ز معنی کی گل استانی

    چو پا در قیر جزوستت حجابت قیروانستی

    کتاب حس به دست چپ کتاب عقل دست راست

    تو را نامه به چپ دادند که بیرون ز آستانستی

    چو عقلت طبع حس دارد و دست راست خوی چپ

    و تبدیل طبیعت هم نه کار داستانستی

    خداوندا تو کن تبدیل که خود کار تو تبدیل است

    که اندر شهر تبدیلت زبان‌ها چون سنانستی

    عدم را در وجود آری از این تبدیل افزونتر

    تو نور شمع می‌سازی که اندر شمعدانستی

    تو بستان نامه از چپم به دست راستم درنه

    تو تانی کرد چپ را راست بنده ناتوانستی

    ترازوی سبک دارم گرانش کن به فضل خود

    تو که را که کنی زیرا نه کوه از خود گرانستی

    کمال لطف داند شد کمال نقص را چاره

    که قعر دوزخ ار خواهی به از صدر جنانستی

  18. بالا | پست 5368


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    گر آبت بر جگر بودی دل تو پس چه کاره ستی

    تنت گر آن چنان بودی که گفتی دل نگاره ستی

    وگر بر کار بودی دل درون کارگاه عشق

    ملالت بر برون تو نمی‌گویی چه کاره ستی

    غنیمت دار رمضان را چو عیدت روی ننموده‌ست

    و عیدت گر کنارستی ز غم جان برکناره ستی

    چو روشن گشتی از طاعت شدی تاریک از عصیان

    دل بیچاره را می‌دان که او محتاج چاره ستی

    وگر محتاج این طاعت نماندستی دل مسکین

    ورای کفر و ایمان دل همیشه در نظاره ستی

    تو گویی جان من لعل است مگر نبود بدین لعلی

    ز تابش‌های خورشیدش مبر گو سنگ خاره ستی

    به گرد قلعه ظلمت نماندی سنگ یک پاره

    اگر خود منجنیق صوم دایم سوی باره ستی

    بزن این منجنیق صوم قلعه کفر و ظلمت بر

    اگر بودی مسلمانی مؤذن بر مناره ستی

    اگر از عید قربان سرافرازان بدانندی

    نه هر پاره ز گاو نفس آویز قناره ستی

    اگر سوز دل مسکین بدیدییی از این لقمه

    ز بهر ساکنی سوزش شکم سوزی هماره ستی

    در اول منزلت این عشق با این لوت ضدانند

    اگر این عشق باره ستی چرا او لوت باره ستی

    همه عالم خر و گاوان به عیش اندرخزیدندی

    اگر عاشق بدی آن کس که دایم لوت خواره ستی

    اگر دیدی تو ظلمت‌ها ز قوت‌های این لقمه

    ز جور نفس تردامن گریبان‌هات پاره ستی

    به تدریج ار کنی تو پی خر دجال از روزه

    ببینی عیسی مریم که در میدان سواره ستی

    اگر امر تصوموا را نگهداری به امر رب

    به هر یا رب که می‌گویی تو لبیکت دوباره ستی

  19. بالا | پست 5369


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    اگر یار مرا از من غم و سودا نبایستی

    مرا صد درد کان بودی مرا صد عقل و رایستی

    وگر کشتی رخت من نگشتی غرقه دریا

    فلک با جمله گوهرهاش پیش من گدایستی

    وگر از راه اندیشه بدین مستان رهی بودی

    خرد در کار عشق ما چرا بی‌دست و پایستی

    وگر خسرو از این شیرین یکی انگشت لیسیدی

    چرا قید کله بودی چرا قید قبایستی

    طبیب عشق اگر دادی به جالینوس یک معجون

    چرا بهر حشایش او بدین حد ژاژخایستی

    ز مستی تجلی گر سر هر کوه را بودی

    مثال ابر هر کوهی معلق بر هوایستی

    وگر غولان اندیشه همه یک گوشه رفتندی

    بیابان‌های بی‌مایه پر از نوش و نوایستی

    وگر در عهده عهدی وفایی آمدی از ما

    دلارام جهان پرور بر آن عهد و وفایستی

    وگر این گندم هستی سبکتر آرد می‌گشتی

    متاع هستی خلقان برون زین آسیایستی

    وگر خضری دراشکستی به ناگه کشتی تن را

    در این دریا همه جان‌ها چو ماهی آشنایستی

    ستایش می‌کند شاعر ملک را و اگر او را

    ز خویش خود خبر بودی ملک شاعر ستایستی

    وگر جبار بربستی شکسته ساق و دستش را

    نه در جبر و قدر بودی نه در خوف و رجایستی

    در آن اشکستگی او گر بدیدی ذوق اشکستن

    نه از مرهم بپرسیدی نه جویای دوایستی

    نشان از جان تو این داری که می‌باید نمی‌باید

    نمی‌باید شدی باید اگر او را ببایستی

    وگر از خرمن خدمت تو ده سالار منبل را

    یکی برگ کهی بودی گنه بر کهربایستی

    فراز آسمان صوفی همی‌رقصید و می‌گفت این

    زمین کل آسمان گشتی گرش چون من صفایستی

    خمش کن شعر می‌ماند و می‌پرند معنی‌ها

    پر از معنی بدی عالم اگر معنی بپایستی

  20. بالا | پست 5370


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دل پردرد من امشب بنوشیده‌ست یک دردی

    از آنچ زهره ساقی بیاوردش ره آوردی

    چه زهره دارد و یارا که خواب آرد حشر ما را

    که امشب می‌نماید عشق بر عشاق پامردی

    زنان در تعزیت شب‌ها نمی‌خسبند از نوحه

    تو مرد عاشقی آخر زبون خواب چون گردی

    دلا می‌گرد چون بیدق به گرد خانه آن شه

    بترس از مات و از قایم چو نطع عشق گستردی

    مرا هم خواب می‌باید ولیکن خواب می‌ناید

    که بیرون شد مزاج من هم از گرمی هم از سردی

  21. بالا | پست 5371


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دل آتش پرست من که در آتش چو گوگردی

    به ساقی گو که زود آخر هم از اول قدح دردی

    بیا ای ساقی لب گز تو خامان را بدان می‌پز

    زهی بستان و باغ و رز کز آن انگور افشردی

    نشان بدهم که کس ندهد نشان این است ای خوش قد

    که آن شب بردیم بیخود بدان مه روم بسپردی

    تو عقلا یاد می‌داری که شاه عقلم از یاری

    چو داد آن باده ناری به اول دم فرومردی

    دو طشت آورد آن دلبر یکی ز آتش یکی پرزر

    چو زر گیری بود آذر ور آتش برزنی بردی

    ببین ساقی سرکش را بکش آن آتش خوش را

    چه دانی قدر آتش را که آن جا کودک خردی

    ز آتش شاد برخیزی ز شمس الدین تبریزی

    ور اندر زر تو بگریزی مثال زر بیفسردی

  22. بالا | پست 5372


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    اگر آب و گل ما را چو جان و دل پری بودی

    به تبریز آمدی این دم بیابان را بپیمودی

    بپر ای دل که پر داری برو آن جا که بیماری

    نماندی هیچ بیماری گر او رخسار بنمودی

    چه کردی آن دل مسکین اگر چون تن گران بودی

    اگر پرش ببخشیدی بر او دلبر ببخشودی

    دریغا قالبم را هم ز بخشش نیم پر بودی

    که بر تبریزیان در ره دواسپه او برافزودی

    مبارک بادشان این ره به توفیق و امان الله

    به هر شهری و هر جایی به هر دشتی و هر رودی

    دلم همراه ایشان شد که شبشان پاسبان باشد

    اگر پیدا بدی پاسش یکی همراه نغنودی

    بپرید ای شهان آن سو که یابید آنچ قسمت شد

    نحاسی را ز اکسیری ایازی را ز محمودی

    روید ای عاشقان حق به اقبال ابد ملحق

    روان باشید همچون مه به سوی برج مسعودی

    به برج عاشقان شه میان صادقان ره

    که از سردان و مردودان شود جوینده مردودی

    بپر ای دل به پنهانی به پر و بال روحانی

    گرت طالب نبودی شه چنین پرهات نگشودی

    در احسان سابق است آن شه به وعده صادق است آن شه

    اگر نه خالق است آن شه تو را از خلق نربودی

    برون از نور و دود است او که افروزید این آتش

    از این آتش خرد نوری از این آذر هوا دودی

    دلا اندر چه وسواسی که دود از نور نشناسی

    بسوز از عشق نور او درون نار چون عودی

    نه از اولاد نمرودی که بسته آتش و دودی

    چو فرزند خلیلی تو مترس از دود نمرودی

    در آتش باش جان من یکی چندی چو نرم آهن

    که گر آتش نبودی خود رخ آیینه که زدودی

    چه آسان می‌شود مشکل به نور پاک اهل دل

    چنانک آهن شود مومی ز کف شمع داوودی

    ز شمس الدین شناس ای دل چو بر تو حل شود مشکل

    تجلی بهر موسی دان به جودی که رسد جودی

  23. بالا | پست 5373


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    اگر گل‌های رخسارش از آن گلشن بخندیدی

    بهار جان شدی تازه نهال تن بخندیدی

    وگر آن جان جان جان به تن‌ها روی بنمودی

    تنم از لطف جان گشتی و جان من بخندیدی

    ور آن نور دو صد فردوس گفتی هی قنق گلدم

    شدی این خانه فردوسی چو گل مسکن بخندیدی

    وگر آن ناطق کلی زبان نطق بگشادی

    تن مرده شدی گویا دل الکن بخندیدی

    گر آن معشوق معشوقان بدیدستی به مکر و فن

    روان‌ها ذوفنون گشتی و هر یک فن بخندیدی

    دریدی پرده‌ها از عشق و آشوبی درافتادی

    شدندی فاش مستوران گر او معلن بخندیدی

    گر آن سلطان خوبی از گریبان سر برآوردی

    همه دراعه‌های حسن تا دامن بخندیدی

    ور آن ماه دو صد گردون به ناگه خرمنی کردی

    طرب چون خوشه‌ها کردی و چون خرمن بخندیدی

    ور او یک لطف بنمودی گشادی چشم جان‌ها را

    خشونت‌ها گرفتی لطف و هر اخشن بخندیدی

    شهنشاه شهنشاهان و قانان چون عطا دادی

    به مسکینی شدی او گنج و بر مخزن بخندیدی

    از آن می‌های لعل او ز پرده غیب رو دادی

    حسن مستک شدی بی‌می و بر احسن بخندیدی

    ور آن لعل لبان او گهرها دادی از حکمت

    شدی مرمر مثال لعل و بر معدن بخندیدی

    ور آن قهار عاشق کش به مهر آمیزشی کردی

    که خارا بدادی شیر و تا آهن بخندیدی

    وگر زالی از آن رستم بیابیدی نظر یک دم

    به حق بر رستم دستان صف اشکن بخندیدی

    در آن روزی که آن شیر وغا مردی کند پیدا

    نه بر شیران مست آن روز مرد و زن بخندیدی

    پیاپی ساقی دولت روان کردی می خلت

    که تا ساغر شدی سرمست وز می دن بخندیدی

    هر آن جانی که دست شمس تبریزی ببوسیدی

    حیاتش جاودان گشتی و بر مردن بخندیدی

    بدیدی زود امن او ز مردی جنگ می‌جستی

    کراهت داشتی بر امن و بر مؤمن بخندیدی

  24. بالا | پست 5374


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    نکو بنگر به روی من نه آنم من که هر باری

    ببین دریای شیرینی ببین موج گهر باری

    کی بگریزد ز دست حق کی پرهیزد ز شست حق

    قیامت کو که تا بیند به نقد این شور و شر باری

    یکی دستش چو قبض آمد یکی دستش چو بسط آمد

    نداری زین دو بیرون شو گه باش و سفر باری

    چو عیسی گر شکر خندی شکرخنده ببین از وی

    چو موسی گر کمر بندی بر آن کوه کمر باری

    شدی دربان هر دونی به زیر بام گردونی

    به کوی یار ما دررو که بینی بام و در باری

    به شاخ گل همی‌گفتم چه می‌رقصی در این گلخن

    درآ در باغ جان بنگر شکوفه و شاخ تر باری

    عطارد را همی‌گفتم به فضل و فن شدی غره

    قلم بشکن بیا بشنو پیام نیشکر باری

    به گوش زهره می‌گفتم که گوشت گرم شد از می

    سر اندر بزم سلطان کن ببین سودای سر باری

    چو سوسن صد زبان داری زبان درکش از این زاری

    ز غنچه بسته لب بشنو ز خاموشان خبر باری

  25. بالا | پست 5375


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بنامیزد نگویم من که تو آنی که هر باری

    زهی صورت بدان صورت نمی‌مانی که هر باری

    بسوزد دل اگر گویم همان دلدار پیشینی

    بسوزد جان اگر گویم همان جانی که هر باری

    فلک هم خرقه ازرق بدرد زود تا دامن

    اگر تو آستین زان سان برافشانی که هر باری

    زهی خلوت زهی شاهی مسلم گشت آگاهی

    اگر زان سان من و ما را برون رانی که هر باری

    بنال ای بلبل بیخود که سوز دیگر آوردی

    بدان دم نامه گل را نمی‌خوانی که هر باری

  26. بالا | پست 5376


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    مروت نیست در سرها که اندازند دستاری

    کجا گیرد نظام ای جان به صرفه خشک بازاری

    رها کن گرگ خونی را که رو نارد بدان صیدی

    رها کن صرفه جویی را که برناید بدین کاری

    چه باشد زر چه باشد جان چه باشد گوهر و مرجان

    چو نبود خرج سودایی فدای خوبی یاری

    ز بخل ار طوق زر دارم مرا غلی بود غلی

    وگر خلخال زر دارم مرا خاری بود خاری

    برو ای شاخ بی‌میوه تهی می‌گرد چون چرخی

    شدستی پاسبان زر هلا می‌پیچ چون ماری

    تو زر سرخ می‌گویش که او زرد است و رنجوری

    تو خواجه شهر می‌خوانش که او را نیست شلواری

    چرا از بهر همدردان نبازم سیم چون مردان

    چرا چون شربت شافی نباشم نوش بیماری

    نتانم بد کم از چنگی حریف هر دل تنگی

    غذای گوش‌ها گشته به هر زخمی و هر تاری

    نتانم بد کم از باده ز ینبوع طرب زاده

    صلای عیش می‌گوید به هر مخمور و خماری

    کرم آموز تو یارا ز سنگ مرمر و خارا

    که می‌جوشد ز هر عرقش عطابخشی و ایثاری

    چگونه میر و سرهنگی که ننگ صخره و سنگی

    چگونه شیر حق باشد اسیر نفس سگساری

    خمش کردم که رب دین نهان‌ها را کند تعیین

    نماید شاخ زشتش را وگر چه هست ستاری

  27. بالا | پست 5377


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    ایا نزدیک جان و دل چنین دوری روا داری

    به جانی کز وصالت زاد مهجوری روا داری

    گرفتم دانه تلخم نشاید کشت و خوردن را

    تو با آن لطف شیرین کار این شوری روا داری

    تو آن نوری که دوزخ را به آب خود بمیرانی

    مرا در دل چنین سوزی و محروری روا داری

    اگر در جنت وصلت چو آدم گندمی خوردم

    مرا بی‌حله وصلت بدین عوری روا داری

    مرا در معرکه هجران میان خون و زخم جان

    مثال لشکر خوارزم با غوری روا داری

    مرا گفتی تو مغفوری قبول قبله نوری

    چنین تعذیب بعد از عفو و مغفوری روا داری

    مها چشمی که او روزی بدید آن چشم پرنورت

    به زخم چشم بدخواهان در او کوری روا داری

    جهان عشق را اکنون سلیمان بن داوودی

    معاذالله که آزار یکی موری روا داری

    تو آن شمسی که نور تو محیط نورها گشته‌ست

    سوی تبریز واگردی و مستوری روا داری

  28. بالا | پست 5378


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری

    که امشب می‌نویسد زی نویسد باز فردا ری

    قلم را هم تراشد او رقاع و نسخ و غیر آن

    قلم گوید که تسلیمم تو دانی من کیم باری

    گهی رویش سیه دارد گهی در موی خود مالد

    گه او را سرنگون دارد گهی سازد بدو کاری

    به یک رقعه جهانی را قلم بکشد کند بی‌سر

    به یک رقعه قرانی را رهاند از بلا آری

    کر و فر قلم باشد به قدر حرمت کاتب

    اگر در دست سلطانی اگر در کف سالاری

    سرش را می‌شکافد او برای آنچ او داند

    که جالینوس به داند صلاح حال بیماری

    نیارد آن قلم گفتن به عقل خویش تحسینی

    نداند آن قلم کردن به طبع خویش انکاری

    اگر او را قلم خوانم و اگر او را علم خوانم

    در او هوش است و بی‌هوشی زهی بی‌هوش هشیاری

    نگنجد در خرد وصفش که او را جمع ضدین است

    چه بی‌ترکیب ترکیبی عجب مجبور مختاری

  29. بالا | پست 5379


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چو سرمست منی ای جان ز درد سر چه غم داری

    چو آهوی منی ای جان ز شیر نر چه غم داری

    چو مه روی تو من باشم ز سال و مه چه اندیشی

    چو شور و شوق من هستت ز شور و شر چه غم داری

    چو کان نیشکر گشتی ترش رو از چه می‌باشی

    براق عشق رامت شد ز مرگ خر چه غم داری

    چو من با تو چنین گرمم چه آه سرد می‌آری

    چو بر بام فلک رفتی ز خشک و تر چه غم داری

    خوش آوازی من دیدی دواسازی من دیدی

    رسن بازی من دیدی از این چنبر چه غم داری

    بر این صورت چه می‌چفسی ز بی‌معنی چه می‌ترسی

    چو گوهر در بغل داری ز بی‌گوهر چه غم داری

    ایا یوسف ز دست تو کی بگریزد ز شست تو

    همه مصرند مست تو ز کور و کر چه غم داری

    چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو

    فقیر ذوالفقاری تو از آن خنجر چه غم داری

    گرفتی باغ و برها را همی‌خور آن شکرها را

    اگر بستند درها را ز بند در چه غم داری

    چو مد و جر خود دیدی چو بال و پر خود دیدی

    چو کر و فر خود دیدی ز هر بی‌فر چه غم داری

    ایا ای جان جان جان پناه جان مهمانان

    ایا سلطان سلطانان تو از سنجر چه غم داری

    خمش کن همچو ماهی تو در آن دریای خوش دررو

    چو اندر قعر دریایی تو از آذر چه غم داری

  30. بالا | پست 5380


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    کی افسون خواند در گوشت که ابرو پرگره داری

    نگفتم با کسی منشین که باشد از طرب عاری

    یکی پرزهر افسونی فروخواند به گوش تو

    ز صحن سینه پرغم دهد پیغام بیماری

    چو دیدی آن ترش رو را مخلل کرده ابرو را

    از او بگریز و بشناسش چرا موقوف گفتاری

    چه حاجت آب دریا را چشش چون رنگ او دیدی

    که پرزهرت کند آبش اگر چه نوش منقاری

    لطیفان و ظریفانی که بودستند در عالم

    رمیده و بدگمان بودند همچون کبک کهساری

    گر استفراغ می‌خواهی از آن طزغوی گندیده

    مفرح بدهمت لیکن مکن دیگر وحل خواری

    الا یا صاحب الدار ادر کأسا من النار

    فدفینی و صفینی و صفو عینک الجاری

    فطفینا و عزینا فان عدنا فجازینا

    فانا مسنا ضر فلا ترضی باضراری

    ادر کأسا عهدناه فانا ما جحدناه

    فعندی منه آثار و انی مدرک ثاری

    ادر کأسا باجفانی فدا روحی و ریحانی

    و انت المحشر الثانی فاحیینا بمدرار

    فاوقد لی مصابیحی و ناولنی مفاتیحی

    و غیرنی و سیرنی بجود کفک الساری

    چو نامت پارسی گویم کند تازی مرا لابه

    چو تازی وصف تو گویم برآرد پارسی زاری

    بگه امروز زنجیری دگر در گردنم کردی

    زهی طوق و زهی منصب که هست آن سلسله داری

    چو زنجیری نهی بر سگ شود شاه همه شیران

    چو زنگی را دهی رنگی شود رومی و روم آری

    الا یا صاحب الکاس و یا من قلبه قاسی

    اتبلینی بافلاسی و تعلینی باکثاری

    لسان العرب و الترک هما فی کاسک المر

    فناول قهوه تغنی من اعساری و ایساری

    مگر شاه عرب را من بدیدم دوش خواب اندر

    چه جای خواب می‌بینم جمالش را به بیداری

  31. بالا | پست 5381


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    برآ بر بام ای عارف بکن هر نیم شب زاری

    کبوترهای دل‌ها را تویی شاهین اشکاری

    بود جان‌های پابسته شوند از بند تن رسته

    بود دل‌های افسرده ز حر تو شود جاری

    بسی اشکوفه و دل‌ها که بنهادند در گل‌ها

    همی‌پایند یاران را به دعوتشان بکن یاری

    به کوری دی و بهمن بهاری کن بر این گلشن

    درآور باغ مزمن را به پرواز و به طیاری

    ز بالا الصلایی زن که خندان است این گلشن

    بخندان خار محزون را که تو ساقی اقطاری

    دلی دارم پر از آتش بزن بر وی تو آبی خوش

    نه ز آب چشمه جیحون از آن آبی که تو داری

    به خاک پای تو امشب مبند از پرسش من لب

    بیا ای خوب خوش مذهب بکن با روح سیاری

    چو امشب خواب من بستی مبند آخر ره مستی

    که سلطان قوی دستی و هش بخشی و هشیاری

    چرا بستی تو خواب من برای نیکویی کردن

    ازیرا گنج پنهانی و اندر قصد اظهاری

    زهی بی‌خوابی شیرین بهیتر از گل و نسرین

    فزون از شهد و از شکر به شیرینی خوش خواری

    به جان پاکت ای ساقی که امشب ترک کن عاقی

    که جان از سوز مشتاقی ندارد هیچ صباری

    بیا تا روز بر روزن بگردیم ای حریف من

    ازیرا مرد خواب افکن درآمد شب به کراری

    بر این گردش حسد آرد دوار چرخ گردونی

    که این مغز است و آن قشر است و این نور است و آن ناری

    چه کوتاه است پیش من شب و روز اندر این مستی

    ز روز و شب رهیدم من بدین مستی و خماری

    حریف من شو ای سلطان به رغم دیده شیطان

    که تا بینی رخ خوبان سر آن شاهدان خاری

    مرا امشب شهنشاهی لطیف و خوب و دلخواهی

    برآورده‌ست از چاهی رهانیده ز بیماری

    به گرد بام می‌گردم که جام حارسان خوردم

    تو هم می‌گرد گرد من گرت عزم است میخواری

    چو با مستان او گردی اگر مسی تو زر گردی

    وگر پایی تو سر گردی وگر گنگی شوی قاری

    در این دل موج‌ها دارم سر غواص می‌خارم

    ولی کو دامن فهمی سزاوار گهرباری

    دهان بستم خمش کردم اگر چه پرغم و دردم

    خدایا صبرم افزون کن در این آتش به ستاری

  32. بالا | پست 5382


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری

    اگر مه را جفا گویم بجنبان سر بگو آری

    مرا بر تخت خود بنشان دوزانو پیش من بنشین

    مرا سلطان کن و می‌دو به پیشم چون سلحداری

    شها شیری تو من روبه تو من شو یک زمان من تو

    چو روبه شیرگیر آید جهان گوید خوش اشکاری

    چنان نادر خداوندی ز نادر خسروی آید

    که بخشد تاج و تخت خود مگر چون تو کلهداری

    ز بس احسان که فرمودی چنانم آرزو آمد

    که موسی چون سخن بشنود در می‌خواست دیداری

    یکی کف خاک بستان شد یکی کف خاک بستانبان

    که زنده می‌شود زین لطف هر خاکی و مرداری

    تو خود بی‌تخت سلطانی و بی‌خاتم سلیمانی

    تو ماهی وین فلک پیشت یکی طشت نگوساری

    کی باشد عقل کل پیشت یکی طفلی نوآموزی

    چه دارد با کمال تو به جز ریشی و دستاری

    گلیم موسی و هارون به از مال و زر قارون

    چرا شاید که بفروشی تو دیداری به دیناری

    مرا باری بحمدالله چه قرص مه چه برگ که

    ز مستی خود نمی‌دانم یکی جو را ز قنطاری

    سر عالم نمی‌دارم بیار آن جام خمارم

    ز هست خویش بیزارم چه باشد هست من باری

    سگ کهفی که مجنون شد ز شیر شرزه افزون شد

    خمش کردم که سرمستم نباید بسکلد تاری

    بهل ای دل چو بینایی سخن گویی و رعنایی

    هلا بگذار تا یابی از این اطلس کلهواری

  33. بالا | پست 5383


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    هر آن بیمار مسکین را که از حد رفت بیماری

    نماند مر ورا ناله نباشد مر ورا زاری

    نباشد خامشی او را از آن کان درد ساکن شد

    چو طاقت طاق شد او را خموش است او ز ناچاری

    زمان رقت و رحمت بنالید از برای او

    شما یاران دلدارید گرییدش ز دلداری

    ازیرا ناله یاران بود تسکین بیماران

    نگنجد در چنین حالت به جز ناله شما یاری

    بود کاین ناله‌ها درهم شود آن درد را مرهم

    درآرد آن پری رو را ز رحمت در کم آزاری

    به ناگاهان فرود آید بگوید هی قنق گلدم

    شود خرگاه مسکینان طربگاه شکرباری

    خمار هجر برخیزد امیر بزم بنشیند

    قدح گردان کند در حین به قانون‌های خماری

    همه اجزای عشاقان شود رقصان سوی کیوان

    هوا را زیر پا آرد شکافد کره ناری

    به سوی آسمان جان خرامان گشته آن مستان

    همه ره جوی از باده مثال دجله‌ها جاری

    زهی کوچ و زهی رحلت زهی بخت و زهی دولت

    من این را بی‌خبر گفتم حریفا تو خبر داری

    زره کاسد شود آن جا سلح بی‌قیمتی گردد

    سیاست‌های شاه ما چو درهم سوخت غداری

    چو خوف از خوف او گم شد خجل شد امن از امنش

    به پیش شمع علم او فضیحت گشته طراری

    فضیحت شد کژی لیکن به زودی دامن لطفش

    بر او هم رحمتی کرد و بپوشیدش به ستاری

    که تا الطاف مخدومی شمس الحق تبریزی

    ببیند دیده دشمن نماند کفر و انکاری

    همه اضداد از لطفش بپوشد خلعتی دیگر

    ز خجلت جمله محو آمد چو گیرد لطف بسیاری

    دگربار از میان محو عجب نومستیی یابند

    برویند از میان نفی چون کز خار گلزاری

    پس آنگه دیده بگشایند جمال عشق را بینند

    همه حکم و همه علم و همه حلم است و غفاری

  34. بالا | پست 5384


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    مثال باز رنجورم زمین بر من ز بیماری

    نه با اهل زمین جنسم نه امکان است طیاری

    چو دست شاه یاد آید فتد آتش به جان من

    نه پر دارم که بگریزم نه بالم می‌کند یاری

    الا ای باز مسکین تو میان جغدها چونی

    نفاقی کردیی گر عشق رو بستی به ستاری

    ولیکن عشق کی پنهان شود با شعله سینه

    خصوصا از دو دیده سیل همچون چشمه جاری

    بس استت عزت و دوران ز ذوق عشق پرلذت

    کجا پیدا شود با عشق یا تلخی و یا خواری

    اگر چه تو نداری هیچ مانند الف عشقت

    به صدر حرف‌ها دارد چرا زان رو که آن داری

    حلاوت‌های جاویدان درون جان عشاق است

    ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری

    تن عاشق چو رنجوران فتاده زار بر خاکی

    نیابد گرد ایشان را به معنی مه به سیاری

    مغفل وار پنداری تو عاشق را ولیکن او

    به هر دم پرده می‌سوزد ز آتش‌های هشیاری

    لباس خویش می‌درد قبای جسم می‌سوزد

    که تا وقت کنار دوست باشد از همه عاری

    به غیر دوست هر چش هست طراران همی‌دزدند

    به معنی کرده او زین فعل بر طرار طراری

    که تا خلوت کند ز ایشان کند مشغول ایشان را

    بگیرد خانه تجرید و خلوت را به عیاری

    ندانی سر این را تو که علم و عقل تو پرده است

    برون غار و تو شادان که خود در عین آن غاری

    بدرد زهره جانت اگر ناگاه بینی تو

    که از اصحاب کهف دل چگونه دور و اغیاری

    ز یک حرفی ز رمز دل نبردی بوی اندر عمر

    اگر چه حافظ اهلی و استادی تو ای قاری

    چه دورت داشتند ایشان که قطب کارها گشتی

    و از این اشغال بی‌کاران نداری تاب بی‌کاری

    تو را دم دم همی‌آرند کاری نو به هر لحظه

    که تا نبود فراغت هیچ بر قانون مکاری

    گهی سودای استادی گهی شهوت درافتادی

    گهی پشت سپه باشی گهی دربند سالاری

    دمار و ویل بر جانت اگر مخدوم شمس الدین

    ز تبریزت نفرماید زکات جان خود یاری

  35. بالا | پست 5385


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    مگر دانید با دلبر به حق صحبت و یاری

    هر آنچ دوش می‌گفتم ز بی‌خویشی و بیماری

    وگر ناگه قضاء الله از این‌ها بشنود آن مه

    خود او داند که سودایی چه گوید در شب تاری

    چو نبود عقل در خانه پریشان باشد افسانه

    گهی زیر و گهی بالا گهی جنگ و گهی زاری

    اگر شور مرا یزدان کند توزیع بر عالم

    نبینی هیچ یک عاقل شوند از عقل‌ها عاری

    مگر ای عقل تو بر من همه وسواس می‌ریزی

    مگر ای ابر تو بر من شراب شور می‌باری

    مسلمانان مسلمانان شما دل‌ها نگهدارید

    مگردا کس به گرد من نه نظاره نه دلداری

  36. بالا | پست 5386


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    حجاب از چشم بگشایی که سبحان الذی اسری

    جمال خویش بنمایی که سبحان الذی اسری

    شراب عشق می‌جوشی از آن سوتر ز بی‌هوشی

    هزاران عقل بربایی که سبحان الذی اسری

    نهی بر فرق جان تاجی بری دل را به معراجی

    ز دو ************ش برافزایی که سبحان الذی اسری

    بپرد دل بیابان‌ها شود پیش از همه جان‌ها

    به ناگاهش تو پیش آیی که سبحان الذی اسری

    هر آن کس را که برداری به اجلالش فرود آری

    در آن بستان بی‌جایی که سبحان الذی اسری

    دلم هر لحظه می‌پرد لباس صبر می‌درد

    از آن شادی که با مایی که سبحان الذی اسری

    ز هر شش سوی بگریزم در آن حضرت درآویزم

    که بس دلبند و زیبایی که سبحان الذی اسری

    حیاتی داد جان‌ها را به رقص آورده دل‌ها را

    عدم را کرده سودایی که سبحان الذی اسری

    گریزان شو به علیین دلا یعنی صلاح الدین

    چو تو بی‌دست و بی‌پایی که سبحان الذی اسری

  37. بالا | پست 5387


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    یکی طوطی مژده آور یکی مرغی خوش آوازی

    چه باشد گر به سوی ما کند هر روز پروازی

    دراندازد به جان عاقلان بی‌خبر سوزی

    بسازد بهر مشتاقان به رسم مطربان سازی

    کند هنبازی طوطی صبا را از برای شه

    که او را نیست در پاکی و بیناییش هنبازی

    بجوشد بار دیگر از جمالش شادی تازه

    درآید بار دیگر از وصالش در فلک تازی

    به ناگاهان نماید روی آن پشت و پناه من

    ببینی عقل ترسان را به پای عشق سربازی

    همه عاشق شوندش زار هم بی‌دین و هم بادین

    همه صادق شوند او را نماند هیچ طنازی

    شود گوش طبیعت هم ز سر غیب‌ها واقف

    شود دیده فروبسته ز خاک پای او بازی

    شود بازار مه رویان از آن مه رو فروبسته

    شود دروازه عشرت از آن می‌روی در بازی

    شود شب‌های تاریک فراق آن صنم روشن

    بگوید وصل خوش نکته به گوش هجر یک رازی

    که رسم و قاعده غم‌ها ز جان خلق بردارند

    رسیده عمر ما آخر نهد از عیش آغازی

    درون بحر بی‌پایان مرگ و نیستی جان‌ها

    بود ایمن چو بر دریا بود مرغاب یا قازی

    به غیر ناطقه غیرت نبودت هیچ بدگویی

    نبودستت به جز هم مشک زلفین تو غمازی

    که از عشقت بسی جان‌ها چو چوب خشک می‌سوزد

    ز غیرت گشته با خلقان یکی بدگو و همازی

    الا ای آنک یک پرتو از آن رخسار بنمایی

    خنک گردد همه دل‌ها نماند حسرت و آزی

    الا ای کان ربانی شمس الدین تبریزی

    رخ همچون زرم دارد برای وصل تو گازی

  38. بالا | پست 5388


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی

    عسل از شیر نگریزد تو هم باید که نگریزی

    اگر نالایقم جانا شوم لایق به فر تو

    وگر ناچیز و معدومم بیابم از تو من چیزی

    یکی قطره شود گوهر چو یابد او علف از تو

    که قافی شود ذره چو دربندی و بستیزی

    همه خاکیم روینده ز آب ذکر و باد دم

    گلی که خندد و گرید کز او فکری بینگیزی

    گلستانی کنش خندان و فرمانی به دستش ده

    که ای گلشن شدی ایمن ز آفت‌های پاییزی

    گهی در صورت آبی بیایی جان دهی گل را

    گهی در صورت بادی به هر شاخی درآویزی

    درختی بیخ او بالا نگونه شاخه‌های او

    به عکس آن درختانی که سعدی‌اند و شونیزی

    گهی گویی به گوش دل که در دوغ من افتادی

    منم جان همه عالم تو چون از جان بپرهیزی

    گهی زانوت بربندم چو اشتر تا فروخسپی

    گهی زانوت بگشایم که تا از جای برخیزی

    منال ای اشتر و خامش به من بنگر به چشم هش

    که تمییز نوت بخشم اگر چه کان تمییزی

    تویی شمع و منم آتش چو افتم در دماغت خوش

    یکی نیمه فروسوزی یکی نیمه فروریزی

    به هر سوزی چو پروانه مشو قانع بسوزان سر

    به پیش شمع چون لافی این سودای دهلیزی

    اگر داری سر مستان کله بگذار و سر بستان

    کله دارند و سرها نی کلهداران پالیزی

    سر آن‌ها راست که با او درآوردند سر با سر

    کم از خاری که زد با گل ز چالاکی و سرتیزی

    تو هر چیزی که می‌جویی مجویش جز ز کان او

    که از زر هم زری یابند و از ارزیز ارزیزی

    خمش کن قصه عمری به روزی کی توان گفتن

    کجا آید ز یک خشتک گریبانی و تیریزی

  39. بالا | پست 5389


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    الا ای جان جان جان چو می‌بینی چه می‌پرسی

    الا ای کان کان کان چو با مایی چه می‌ترسی

    ز لا و لم مسلم شو به هر سو کت کشم می‌رو

    به قدوست کشم آخر که خانه زاده قدسی

    چه در بحث اصولی تو چه دربند فصولی تو

    چه جنس و نوع می‌جویی کز این نوعی و زین جنسی

    اگر دامان جان گیری به ترک این و آن گیری

    که از جمله مبرایی نه از جنی نه از انسی

  40. بالا | پست 5390


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بتاب ای ماه بر یارم بگو یارا اغا پوسی

    بزن ای باد بر زلفش که ای زیبا اغا پوسی

    گر این جایی گر آن جایی وگر آیی وگر نایی

    همه قندی و حلوایی زهی حلوا اغا پوسی

    ملامت نشنوم هرگز نگردم در طلب عاجز

    نباشد عشق بازیچه بیا حقا اغا پوسی

    اگر در خاک بنهندم تویی دلدار و دلبندم

    وگر بر چرخ آرندم از آن بالا اغا پوسی

    اگر بالای که باشم چو رهبان عشق تو جویم

    وگر در قعر دریاام در آن دریا اغا پوسی

    ز تاب روی تو ماها ز احسان‌های تو شاها

    شده زندان مرا صحرا در آن صحرا اغا پوسی

    چو مست دیدن اویم دو دست از شرم واشویم

    بگیرم در رهش گویم که ای مولا اغا پوسی

    دلارام خوش روشن ستیزه می‌کند با من

    بیار ای اشک و بر وی زن بگو ایلا اغا پوسی

    تو را هر جان همی‌جوید که تا پای تو را بوسد

    ندارد زهره تا گوید بیا این جا اغا پوسی

    وگر از بنده سیرابی بگیری خشم و دیر آیی

    بماند بی‌کس و تنها تو را تنها اغا پوسی

    بیا ای باغ و ای گلشن بیا ای سرو و ای سوسن

    برای کوری دشمن بگو ما را اغا پوسی

    بیا پهلوی من بنشین به رسم و عادت پیشین

    بجنبان آن لب شیرین که مولانا اغا پوسی

    منم نادان تویی دانا تو باقی را بگو جانا

    به گویایی افیغومی به ناگویا اغا پوسی

  41. بالا | پست 5391


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    بیا ای شاه خودکامه نشین بر تخت خودکامی

    بیا بر قلب رندان زن که صاحب قرن ایامی

    برآور دودها از دل به جز در خون مکن منزل

    فلک را از فلک بگسل که جان آتش اندامی

    در آن دریا که خون است آن ز خشک و تر برون است آن

    بیا بنما که چون است آن که حوت موج آشامی

    اشارت کن بدان سرده که رندانند اندر ده

    سبک رطل گران درده که تو ساقی آن جامی

    قدح در کار شیران کن ز زرشان چشم سیران کن

    به جامی عقل ویران کن که عقل آن جا بود خامی

    بسوز از حسن ای خاقان تو نام و ننگ مشتاقان

    که سرد آید ز عشاقان حذر کردن ز بدنامی

    بدیدم عقل کل را من نهاده ذبح بر گردن

    بگفتم پیش این پرفن چو اسماعیل چون رامی

    بگفت از عشق شمس الدین که تبریز است از او چون چین

    چو مه رویان نوآیین به گرد مجلس سامی

  42. بالا | پست 5392


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    مگر مستی نمی‌دانی که چون زنجیر جنبانی

    ز مجنونان زندانی جهانی را بشورانی

    مگر نشنیده‌ای دستان ز بی‌خویشان و سرمستان

    وگر نشنیده‌ای بستان به جان تو که بستانی

    تو دانی من نمی‌دانم که چیست این بانگ از جانم

    وزین آواز حیرانم زهی پرذوق حیرانی

    صلا مستان و بی‌خویشان صلا ای عیش اندیشان

    صلا ای آنک می‌دانی که تو خود عین ایشانی

  43. بالا | پست 5393


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی

    بدین حالم که می‌بینی وزان نالم که می‌دانی

    ورای کفر و ایمانی و مرکب تند می‌رانی

    چه بس بی‌باک سلطانی همین می‌کن که تو آنی

    یکی بازآ به ما بگذر به بیشه جان‌ها بنگر

    درختان بین ز خون تر به شکل شاخ مرجانی

    شنودی تو که یک خامی ز مردان می‌برد نامی

    نمی‌ترسد که خودکامی نهد داغش به پیشانی

    مشو تو منکر پاکان بترس از زخم بی‌باکان

    که صبر جان غمناکان تو را فانی کند فانی

    تو باخویشی به بی‌خویشان مپیچ ای خصم درویشان

    مزن تو پنجه با ایشان به دستانی که نتوانی

    که شمس الدین تبریزی به جان بخشی و خون ریزی

    ز آتش برکند تیزی به قدرت‌های ربانی

  44. بالا | پست 5394


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    شدم از دست یک باره ز دست عشق تا دانی

    در این مستی اگر جرمی کنم تا رو نگردانی

    زهی پیدای ناپیدا پناه امشب و فردا

    زهی جانم ز تو شیدا زهی حال پریشانی

    ز زلف جعد چون سلسل بشد این حال من مشکل

    میان موج خون دل مرا تا چند بنشانی

    چو آرم پیش تو زاری بهانه نو برون آری

    زهی شنگی و طراری زهی شوخی و پیشانی

    زبان داری تو چون سوسن نمایی آب را روغن

    چرا بیگانه ای با من چو تو از عین خویشانی

    زهی مجلس زهی ساقی زهی مستان زهی باده

    زهی عشاق دل داده زهی معشوق روحانی

    شراب عشق تو آنگه جهان حسن بر جاگه

    جمال روی تو آنگه کند جان کسی جانی

    بکرده روح را حق بین خداوندی شمس الدین

    ز تبریز نکوآیین به قدرت‌های ربانی

  45. بالا | پست 5395


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    تو استظهار آن داری که رو از ما بگردانی

    ولی چون کعبه برپرد کجا ماند مسلمانی

    تو سلطانی و جانداری تو هم آنی و آن داری

    مشوران مرغ جان‌ها را که ایشان را سلیمانی

    فلک ایمن ز هر غوغا زمین پرغارت و یغما

    ولیکن از فلک دارد زمین جمع و پریشانی

    زمین مانند تن آمد فلک چون عقل و جان آمد

    تن ار فربه وگر لاغر ز جان باشد همی‌دانی

    چو تن را عقل بگذارد پریشانی کند این تن

    بگوید تن که معذورم تو رفتی که نگهبانی

    عنایت‌های تو جان را چو عقل عقل ما آمد

    چو تو از عقل برگردی چه دارد عقل عقلانی

    شود یوسف یکی گرگی شود موسی چو فرعونی

    چو بیرون شد رکاب تو سرآخر گشت پالانی

    چو ما دستیم و تو کانی بیاور هر چه می‌آری

    چو ما خاکیم و تو آبی برویان هر چه رویانی

    تو جویایی و ناجویا چو مغناطیس ای مولا

    تو گویایی و ناگویا چو اسطرلاب و میزانی

  46. بالا | پست 5396


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    چو دید آن طره کافر مسلمان شد مسلمانی

    صلا ای کهنه اسلامان به مهمانی به مهمانی

    دل ایمان ز تو شادان زهی استاد استادان

    تو خود اسلام اسلامی تو خود ایمان ایمانی

    بصیرت را بصیرت تو حقیقت را حقیقت تو

    تو نور نور اسراری تو روح روح را جانی

    اگر امداد لطف تو نباشد در جهان تابان

    درافتد سقف این گردون بیارد رو به ویرانی

    چو بردابرد جاه تو ورای هر دو ************ آمد

    زهی سرگشتگی جان‌ها زهی تشکیک و حیرانی

    همی‌جویم به دو عالم مثالی تا تو را گویم

    نمی‌یابم خداوندا نمی‌گویی که را مانی

    ز درمان‌ها بری گشتم نخواهم درد را درمان

    بمیرم در وفای تو که تو درمان درمانی

    الا ای جان خون ریزم همی‌پر سوی تبریزم

    همی‌گو نام شمس الدین اگر جایی تو درمانی

    صفاتت ای مه روشن عجایب خاصیت دارد

    که او مر ابر گریان را دراندازد به خندانی

    ایا دولت چو بگریزی و زین بی‌دل بپرهیزی

    ز لطف شاه پابرجا به دست آیی به آسانی

  47. بالا | پست 5397


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    یکی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی

    دل عشاق چون آتش تن عشاق کانونی

    بیا بخرام و دامن کش در آن دود و در آن آتش

    که می‌سوزد در آن جا خوش به هر اطراف ذاالنونی

    چو شمعی برفروزی تو ایا اقبال و روزی تو

    چو چونی را بسوزی تو درآید جان بی‌چونی

    نیاید جز ز مه رویی طواف برج‌ها کردن

    که مادون را رها کردن نباشد کار هر دونی

    برو تو دست اندازان به سوی شاه چون باران

    ببینی بحر را تازان در آن بحر پر از خونی

    چه لاله است و گل و ریحان از آن خون رسته در بستان

    ببینی و بشوید جان دو دست خود به صابونی

    چو دررفتی در آن مخزن منزه از در و روزن

    چو عیسی سوزنت گردد حجب چون گنج قارونی

    ببینی شاه قدوسی بیابی بی‌دهن بوسی

    ز سر خضر چون موسی شوی در فقر هارونی

    چو آبی ساکن و خفته و چون موجی برآشفته

    به بحر کم زنان رفته شده اندر کم افزونی

    چو اندر شه نظر کردی ز مستی آن چنان گردی

    که گویی تو مگر خوردی هزاران رطل افیونی

    چو دیدی شمس تبریزی ز جان کردی شکرریزی

    در آن دم هر دو جا باشی درون مصر و بیرونی

  48. بالا | پست 5398


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    دلی یا دیده عقلی تو یا نور خدابینی

    چراغ افروز عشاقی تو یا خورشیدآیینی

    چو نامت بشنود دل‌ها نگنجد در منازل‌ها

    شود حل جمله مشکل‌ها به نور لم یزل بینی

    بگفتم آفتابا تو مرا همراه کن با تو

    که جمله دردها را تو شفا گشتی و تسکینی

    بگفتا جان ربایم من قدم بر عرش سایم من

    به آب و گل کم آیم من مگر در وقت و هر حینی

    چو تو از خویش آگاهی ندانی کرد همراهی

    که آن معراج اللهی نیابد جز که مسکینی

    تو مسکینی در این ظاهر درونت نفس بس قاهر

    یکی سالوسک کافر که رهزن گشت و ره شینی

    مکن پوشیده از پیری چنین مو در چنین شیری

    یکی پیری که علم غیب زیر او است بالینی

    طبیب عاشقان است او جهان را همچو جان است او

    گداز آهنان است او به آهن داده تلبینی

    کند در حال گل را زر دهد در حال تن را سر

    از او انوار دین یابد روان و جان بی‌دینی

    در آن دهلیز و ایوانش بیا بنگر تو برهانش

    شده هر مرده از جانش یکی ویسی و رامینی

    ز شمس الدین تبریزی دلا این حرف می‌بیزی

    به امیدی که بازآید از آن خوش شاه شاهینی

  49. بالا | پست 5399


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    کجا باشد دورویان را میان عاشقان جایی

    که با صد رو طمع دارد ز روز عشق فردایی

    طمع دارند و نبودشان که شاه جان کند ردشان

    ز آهن سازد او سدشان چو ذوالقرنین آسایی

    دورویی با چنان رویی پلیدی در چنان جویی

    چه گنجد پیش صدیقان نفاقی کارفرمایی

    که بیخ بیشه جان را همه رگ‌های شیران را

    بداند یک به یک آن را بدیده نورافزایی

    بداند عاقبت‌ها را فرستد راتبت‌ها را

    ببخشد عافیت‌ها را به هر صدیق و یکتایی

    براندازد نقابی را نماید آفتابی را

    دهد نوری خدایی را کند او تازه انشایی

    اگر این شه دورو باشد نه آتش خلق و خو باشد

    برای جست و جو باشد ز فکر نفس کژپایی

    دورویی او است بی‌کینه ازیرا او است آیینه

    ز عکس تو در آن سینه نماید کین و بدرایی

    مزن پهلو به آن نوری که مانی تا ابد کوری

    تو با شیران مکن زوری که روباهی به سودایی

    که با شیران مری کردن سگان را بشکند گردن

    نه مکری ماند و نی فن و نه دورویی نه صدتایی

  50. بالا | پست 5400


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42184
    نوشته ها
    14,499
    تشکـر
    380
    تشکر شده 17,518 بار در 3,264 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : مشاعره

    کجا شد عهد و پیمانی که می‌کردی نمی‌گویی

    کسی را کو به جان و دل تو را جوید نمی‌جویی

    دل افکاری که روی خود به خون دیده می‌شوید

    چرا از وی نمی‌داری دو دست خود نمی‌شویی

    مثال تیر مژگانت شدم من راست یک سانت

    چرا ای چشم بخت من تو با من کژ چو ابرویی

    چه با لذت جفاکاری که می‌بکشی بدین زاری

    پس آنگه عاشق کشته تو را گوید چو خوش خویی

    ز شیران جمله آهویان گریزان دیدم و پویان

    دلا جویای آن شیری خدا داند چه آهویی

    دلا گر چه نزاری تو مقیم کوی یاری تو

    مرا بس شد ز جان و تن تو را مژده کز آن کویی

    به پیش شاه خوش می‌دو گهی بالا و گه در گو

    از او ضربت ز تو خدمت که او چوگان و تو گویی

    دلا جستیم سرتاسر ندیدم در تو جز دلبر

    مخوان ای دل مرا کافر اگر گویم که تو اویی

    غلام بیخودی ز آنم که اندر بیخودی آنم

    چو بازآیم به سوی خود من این سویم تو آن سویی

    خمش کن کز ملامت او بدان ماند که می‌گوید

    زبان تو نمی‌دانم که من ترکم تو هندویی

صفحه 108 از 123 ... 85898106107108109110118 ...

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 4 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 4 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد