وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی ..... تا با تو بگویم غم شب های جدایی
یه توپ دارم قلقلیه
سرخ و سفید و آبیه
یار من آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست
تا زبند زلف او قصد رهایی می کنم
می دهد بر زلف مشکین پیچ و تاب دیگری
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
موي سپيد را فلکم آسان نداد اين رشته را به نقد جواني داده ام
مستِ روزی هستم آن دَم با خیالِ رو یِ تو
جار بر عالَم زنم نا پخته من خامَت شوم
تا که یاری یار شد بیزار شد
عاقبت با حیله ی سوداگران
ناز بودی ناز کردی من خریدارت شدم
آمدی با جان و دل سر گرم بازارت شدم
ای همه زیبایی ات در واژه ها جاری شده
شعربودی شعرگویان محو دیدارت شدم
مستانه شدم ، باده زدم گاه به گاهي
دل خسته ز مي ، باز شدم غرق تباهي
یار من اوباش و قلاشست و رند
بر من او خود پارسایی میکند
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﯼ ﺷﮑﻮفه ﺗﺮﯾﻦ ﻣﺜﻞ ﭼﺘﺮ ﮔﻞ
ﺑﺮ ﺳﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭﻣــﺖ ﺍﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﻣــﺖ....
تقدیر چنین است دلم گیر تو باشد
هر لحظه نگاهم پی تصویر تو باشد!
تقدیر چنین است دلم بین رقیبان
دیوانه ترین پای به زنجیر تو باشد
انگار گناه است که در سن جوانی
از حادثه ی عشق ، دلم پیر تو باشد !
دیگر چه بلاییست غم انگیز تر از این؟؟؟
من بار سفر بستم و اما تو نبودی...
دادگر روزگار به خواب نیست
خفته شبان همه را ،جا نیست
اوست که پیوسته جدا نیست
هرکه کردار خویش را بی جواب نیست
تو که همصحبت تنهایی شبهای منی
پس کجا ماندهای امشب که سحر نزدیک است
توکه احساس مرا این همه باور داری
می شود دست ازاین فاصله ها برداری
من از این فاصله در حد جنون دلگیرم
تو هم انگار ،ازاین فاصله ها بیزاری
یک سبد بابونه از من، دشت وصحرا مال تو
نسترن، مریم، همه گلهای زیبا مال تو
وقت را غنيمت دان آن قدر که بتواني
حاصل از حيات اي جان اين دم است تا داني
کام بخشي گردون عمر در عوض دارد
جهد کن که از دولت داد عيش بستاني
آقا چقدر با "ی" بگم همش واسه من میفته خو منم مصرع میگم
یا در آغوش منی یا به تو می اندیشم ...
ساده نگذشتم از این عشق، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو، مبادا بشوی
ی بده
س دادم مثل سوتی، شما بگو
اینم با م
من دلم هرگز نمی آید که دلگیرت کنم
یا که با خودخواهیم از زندگی سیرت کنم
هی نمک می ریختم با بیت بیت هر غزل
تا که با شعر خودم شاید نمک گیرت کنم
یار ما دلدار ما عالم اسرار ما
یوسف دیدار ما رونق بازار ما
اینچنین هر لحظه ام، یادت به رویا ساز شد
دل به غم دمساز شد، برخیز و رخسارم ببین
ناگهان دست به دامان خرافات شدم
آنقَدَر دلخوش آن وقت جوابم که نگو
وعده ديدار نزديک است ياران مژده باد
روز وصلش ميرسد، ايام هجران ميرود
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم
من مست می عشقم هوشیار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
من نه آنم که دوصد مصرع رنگین گویم
من چو فرهاد یکی گویم و شیرین گویم
ﻣﺎ و ﻣﺠﻨﻮن درس ﻋﺸﻖ از ﯾﮏ ادﯾﺐ آﻣﻮﺧﺘﯿﻢ ...
او ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﮔﺸﺖ ﻋﺎﺷﻖ، ﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎ ﺳﻮﺧﺘﯿﻢ....
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هردم فریب چشم جادویت
انان که خاک را به نظر کیمیا کنند
ایا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
فرستاده شده از E2333ِ من با Tapatalk
esmiz
ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بیوفایی میکند
دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
فرستاده شده از E2333ِ من با Tapatalk
esmiz
آیینه چون نقش تو بنمود راست _ خود شکن، آیینه شکستن خطاست
خدا مرهم تمام دردهاست هر چه عمق
خراش های وجودت بیشتر باشد
خدا برای پر کردن آن بیشتر در وجودت جای می گیرد
خدایا دردهایم دلنشین می شود
وقتی درمانم " تویی "
تو در پنجه شیر مرد اوژنی
چه سودت کند پنجه آهنین؟
فرستاده شده از E2333ِ من با Tapatalk
esmiz
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)