در زندگی از چیزهای زیادی می ترسیدم و
نگران بودم!!
تا اینکه آنها را تجربه کردم...
حالا ترس از آنها ندارم!
از تنهایی می ترسیدم!
یاد گرفتم خود را دوست بدارم...
از شکست می ترسیدم!
یاد گرفتم، "تلاش نکردن" یعنی "شکست".
از نفرت مردم می ترسیدم!!
یاد گرفتم، بهر حال هر کسی نظری دارد.
از درد می ترسیدم!
یاد گرفتم، درد کشیدن برای روح لازم است.
از سرنوشت می ترسیدم!
یاد گرفتم، من توان تغییر آن را دارم.
از آینده می ترسیدم!
یاد گرفتم، می توان آینده بهتری ساخت.
از گذشته می ترسیدم!
فهمیدم گذشته، دیگر توان آسیب رساندن به من
را ندارد...
و بالاخره از تغییر می ترسیدم!
تا اینکه یاد گرفتم، حتی زیباترین "پروانه ها" قبل از
پرواز به شکل کرم بودند و تغییر آنها را زیبا کرد....!
ترانه زندگیت را خودت می نوازی!
به زودی خواهی فهمید، مهم نیست چند نفر مهمان موسیقی
زندگیت می شوند!
مهمان ها می آیند و می روند و فقط خودت تا آخر، شنونده
خودت خواهی ماند!
یادت باشد!
مهم این است، طوری ترانه زندگیت را بنوازی،
که تا آخر از این موسیقی لذت ببری و بلند شوی و برای
خودت دست بزنی.