سلام
اول از همه عذرخواهی میکنم که زیاد مینویسم.
بذارید کلا از اولش شروع کنم به توضیح دادن:
من پسر هستم و سال 92 کنکور دادم و یکی از دانشگاه های دولتی زاهدان، رشته ی مترجمی قبول شدم. من خیلی دلم میخواست که دور از خانواده باشم و زندگی جدا و مجردی و یا حتی خوابگاهی داشته باشم (نه که با خانواده مشکل داشته باشم، نه؛ بلکه کلا این جوری راحتم که خودم تنها باشم و کار هام رو خودم انجام بدم)، اما خانواده ام اصرار داشتن که بیا همین شهر خودمون بخون و تکمیل ظرفیت شرکت کن و بیا یه دانشگاه غیرانتفاعی (خدا باعث و بانی این جور دانشگاه ها رو ذلیل کنه) برو و بخون و ...
من دبیرستان تجربی خوندم (اصلا به اون دبیرستانی که توش درس خوندم، علاقه ای نداشتم اما پدر مادرم اصرار کردن که باید اون جا بخونی و از این حرف ها. منم کلا درس نخوندم و همین جوری تجربی رو انتخاب کردم، اما عاشق زبان انگلیسی بودم و هستم). بعد از این که کنکور زبان دادم و نتایج اعلام شد و مشخص شد کجا چی قبول شدم، خوشحال بودم که 1500 کیلومتر دور از خانواده میشم و خودم میشم آقای خودم؛ اما غافل از این که پدر اصرار کرده که باید تو شهر خودمون درس بخونی. البته ناگفته نماند که خودم جوری انتخاب رشته کرده بودم که راه دور قبول بشم (برنامه ریزی شده بود توسط خودم)
و کدوم دانشگاه رفتنم هم شد مثل کدوم دبیرستان رفتنم و این مورد رفته بود روی اعصابم!
خلاصه، رفتیم دانشگاه مزخرف و چرت و پرت غیرانتفاعی. منی که اینقدر زبانم خوب بود (فرض کنید از 100 باشم 90)، الان به تقریبا 70-80 رسیدم و این یعنی افتضاح برام!
کلاس دانشگاه من هم این جوری که سه چهار تا پسر هستیم که هم ترم هستیم و گاها هم سر بعضی کلاس های تخصصی دیگه، پیش میاد که ترم بالایی ها هم میان (یا واحد رو نگرفتن و یا افتادن). از همین حیث، مجبوریم سه چهار تایی با هم باشیم و خوب باشیم، و من هم مجبورم چون عملا حق انتخاب ندارم! اگر هم این تو فکر تون بوده که چرا با دخترا نیستم، هم برای اینه که 1) علاقه ای به جنس مخالف ندارم (مذهبی نیستم اما علاقه ای هم ندارم به این کار ها) 2) اینقدر هم خدا رو شکر نچسب هستم که هیچ کس سمتم نمیاد :دی (ناگفته نماند که تعامل داریم با هم. مثلا سوال بپرسیم و رفع اشکال و این چیزا، اما هرگز من پام رو از این فرا تر نذاشتم و هیچ وقت از حد ضرورت اون ور تر نرفتم)
من سال دوم کارشناسی رو تموم کردم و تو این دو سال، با پسرا خوب بودم (که اشتباه محضم بوده الان که فکرش رو میکنم)، اما همین ترم که تموم شده، یه ذره کج خلقی کردم و اونام فهمیدن و کمتر سمتم اومدن که مثلا جزوه بگیرن و این چیزا. البته من خر، همیشه آخر ترم جزوه هام رو دو دستی تقدیم شون میکنم و اینام که پر رو، میان سه چهار ساعت وقتم رو میگیرن که مثلا من براشون کل کتاب رو ریز به ریز توضیح بدم! یعنی انگل این جوری نیست که اینا هستن :دی
داشتم می گفتم، این ترم یه ذره سخت گرفتم بهشون اما خب نیاز به این دارم که ترم بعد خیلی شدید تر سخت گیری کنم که کلا جز سلام علیک توی دانشگاه، هیچ حرفی با هم نزنیم و من نه تنها هیچ مشکلی با این قضیه ندارم، بلکه خوشحال هم میشم.
من کلا موبایلم رو گذاشتم کنار و گوشیم رو خاموش کردم و اصلا گوشیم رو دادم به داداش کوچیکم. یعنی خودم الان هیچ راه ارتباطی ندارم. از شبکه ی اجتماعی مزخرف تلگرام هم اومدم بیرون. الان مشکلم اینه که دو نفر از این آقایون، شماره خونه مون رو دارن و همیشه هم زنگ میزنن خونه. من هم اگه به پدر و مادر بخوام بگن مثلا "الف" یا "ب" زنگ زد، بگین "من" خونه نیستم، پدر و مادرم سین جیمم میکنن که چرا و چگونه و علت و معلول و دلیل و برهان میخوان ازم. اگرم بخوام جواب تلفن رو بدم، باید شیرین دو ساعت از وقت گران مایه رو بذارم در اختیار اینا، که آخرشم هیچ یاد نمی گیرن یا نهایشت مثلا اگه فردا امتحان داشته باشیم، میگن وقت نکردیم بخونیم! آخرشم من میشم از این جا رونده و از اون جا مونده. هم وقت من رو میگیرن که نتونستم بخونم و هم خودشون آخرش وقت نمیکنن بخونن.
فکر کنم خیلی از این شاخه به اون شاخه پریدم.
و اما سوال اصلی: چه کنم که دقیقا عین آیه ی "اگر درشت خو و خشن بودی، از دورت پراکنده می شدند" بشم و اینا خیلی باهام قاطی نشن؟ و این که چه کنم که دیگه کاری بهم نداشته باشن و بهم زنگ نزنن؟
ممکنه کسی این جا باشه که من رو از روی مشخصاتی که گفتم، بشناسه، اما خب اصلا برام اهمیتی نداره و اونایی هم که یک ذره باهام آشنا باشن، میدونن "خود من" خیلی مهم تر از "خود بقیه" هست.
تشکر