از طریق خانوادهامون بهم معرفی شدیم، 4 ماه با هم در ارتباط بودیم، از همون اول از هم خوشمون اومد، خیلی با هم بیرون رفتیم، حرف زدیم تو این مدت بهم خیلی وابسته شدیم ، خانواده هامونم راضی بودن، اط لحاظ فرهنگی بهم میخوردیم، همه چی خوب بود، هم پسر و هم من هر دومون بچه ی آخر خانواده هامون بودیم، خانواده ی هردومون پرجمعیت هستن، بعد 4 ماه تصمیم گرفیتیم نامزد کنیم، با هم رفتیم انگشتر خریدیم، اونا با 30 نفر از اقوامشون اومدن خونه ما و مام خودمون با اقوامون 30 نفر بودیم، یعنی 60 نفر مهمون داشتیم، همه چی خوب بود، واقعیتش من از امیر خوشم میومد فقطف عاشقش نبودم تاقبل از اون، اما وقتی آخونداومد و صیقه ی محرمیت و خوند، مهرش به دلم افتاد و فهمیدم خیلی دوستش دارم، مهونی تموم شد.فردای اون روز امیر اومد دنبالم تا با هم بریم بیرون، اما حالش خیلی بد بود، گفت با خانوادم دعوام شده، دلیلشو پرسیدم، گفت خواهرام میگن بهشون دیشب بی احترامی شده و دختره به ما بی محلی کرده و خانواده شون بی فرهنگن و از اینجور حرفا...که منم خیلی ناراحت شدم و گریه کردم چون همش به نظرم دروغ بود...بعد از ظهر همون روز بهش زنگ زدم که حاشو بپرسم دیدم داره گریه میکنه، دلیلشو پرسدیم، گفت خانوادم نمیزارن ما ازدواج کنیم، گفتم اخه چرا؟؟ گفت میگن دختر بی ادبه، خانوادش بی ادبن و... منم حالم بد شده و با صدای بلند گریه کردم، مادرم اومد تو اتاقمو شنید، به پدرم و برادرم گفت ، برادرم زنگ زد و به امیر گفت همه چی تموم شه الان بهتره و دیگه زنگ نزنه، امیر چند باز به من زنگ زد و من جواب ندادم و بهم گفت فقط داشتم درد و دل میکردم باهات و و نباید به خانوادت میگفتی و اینا..اما من جوابشو ندادم...فردا صبحش بهش پیام دادم یه سری حرفایی که نباید میزدم و زدم بهش که خانواده ی ما خلی از حانوادهی اونا سرترن و اونا خانوادشون تازه به دوران رسیده ان و به امیرم گفتم دهنت بوی شیر میده و بچه یی و منتظر تایید دیگرانی و...اونم گفت هرچی بگی حق داری و.من غرورم شکسته و دیگه نمی تونم تو خانواده ی شما سر بلند کنم، تو نباید به خانوادت میگفتی و من دوست داشتم اما تو نابودم کردی و ایشلا خدا واست بهرین میخواد و...
خلاصه که اینطوری شد و من حالم خیلی بده، از این اتفاق دو هفته گذشته، این دو هفته داغون و افسرده شدم، عین دیوونه ها فقط راه میزم و گریه میکنم، خانوادم من و مادرمو فرستادن مشهد تا شاید کمی اروم شم، اما واقعا اینقدر حالم بده که فقط به مرگ فک میکنم، نمی توننم فراموشش کنم، باورم نمیشه که همه چی خراب شده باشه، میدونم امیرم حالش خوب نیست، اما واقعا نمیدونم چه کنم؟؟ انگشتر و هدیه هایی که اورده بودن و پس نفرستادیم و اونام نیومدن بگیرن...میدونم مادرش مریض شده و امیرم از خونشون قهر کرده و رفته ...طاقت ندارم سردرگمم من باید چه کار کنم؟؟ چطور اروم شم؟؟ ایا باید فراموشش کنم یا میشه امید داشت که همه چی درشت شه؟؟