سلام. من چند وقت قبل به یکی از هم کلاسی های دانشکده علاقه پیدا کرده بودم.حقیقتش اینطور بود که اول اصلا بهش فکر نمیکردم، اما رفتارش طوری بود که فکر کردم بهم علاقه داره.اون یه دختر مذهبی و خیلی کم حرف بود که با معمولا با هیچ پسری صحبت نمی کرد اما چند بار به من پیشنهاد همگروه شدن تو پروژه های دانشگاه رو داد. سر یکی از پروژه ها شماره همو گرفتیم.اون چند بار اس ام اسی بعضی سوالای درسی می پرسید که خیلی راحت می تونست از همکلاس های دخترمون بپرسه.یا از من جزوه میخواست با اینکه تقریبا همه تو کلاس میدونستن که من یکی از بدترین دست خط های کلاسو دارم و هیچ کدوم از رفیقامم اگه مجبور نبودن ازم جزوه نمیگرفتن!در هر صورت به این موضوع خیلی شک داشتم اما به خدا سپردم و هر وقت رابطه م با خدا خوب بود، به اون حس خوبی داشتم، یه حس واقعا خوب. اما وقتی به اون پیشنهاد آشنایی و در نهایت ازدواج دادم، بعد یه مدت گفت قصد ازدواج نداره. الان یه چند وقته حالم خیلی خرابه.فکر میکنم یه بدبخت واقعی ام البته نه فقط به این دلیل، من تو زندگیمم کلی مشکل جدی دارم.گاهی فکر میکنم این علاقه از طرف خدا بود تا پکیج بدبختی هامو تکمیل کنه.من مثل یه زخمی بودم که این اتفاق ضربه آخرو به من زد.حالا هم خیلی خستم.یکی از همکلاسی هام پارسال فوت کرد.گاهی میگم چرا من جای اون نرفتم.واقعا نفس نفس این زندگی برام مثل بلند کردن کوهه(البته به فکر خودکشی و این صحبتای مزخرف نیستم...).خسته شدم بس که جلوی خانوادم و دیگران نقش یه آدم معمولی رو بازی کردم.ممنون میشم اگه کمکم کنید.