سلام.دختری 19 ساله هستم.
مشکل من یک چیز نیست،ولی میتونم تا حد زیادی علت افسردگی خودم رو خانواده ام بدونم...اونا حتی نمی دونن چی تو دل بچشون می گذره ، حتی فک می کنن خیلی همه چی رو به راهه....
شاید اگه از نوع زندگیم صحبت کنم بگید که خیلی از تو بد تر هم هستن.خودمم قبول دارم،خیلی چیزها تو خانوادمون هس ....اما خیییییلی چیز ها هم نیس
ما نه خیلی خانواده مرفحی هستیم نه خیلی تنگ دست،پدرم کارمند شرکت برق،مادرم فرهنگی.3 تا بچه ایم.من دختر بزرگ خانواده ام،یه خواهر کوچک تر و یه برادر بزرگ تر دارم.
پدر و مادرم تو اکثر زمینه ها تفاوت نظر دارن و این باعث شده سیستم تربیتی ما زیر سوال بره،و همیشه تو خونه جنگ اعصاب وجود داشته باشه.هیچ وقت هیچی با نظم انجام نمیشه...مادرم اعتقادات مذهبیش قوی ولی پدرم.....نه.
من با مادرم اصن راحت نیستم،از همان دوران نوجوانی همینطوری بوده،هیچ وقت تو زندگیم نشده کنارش بشینم و درد و دل کنم،چون هیـــــــچ وقت من رو درک نکرده،اصن تفکراتش با من فرق می کنه،نه تنها با مادرم،بلکه با پدر و برادرم هم احساس صمیمت آنچنانی نمی کنم.تنها کسی که توی خونه شاید باهاش رابطه بهتری داشته باشم،خواهرمه،که اون هم دبستانیه و اختلاف سنی مون زیاده،حرف زیادی برای گفتن نداریم.
مادرم هم خیلی با من احساس غریبگی می کنه و دوتامون ازین قضیه رنج می بریم،من همیشه منتظر بودم مامانم قدمی برداره،یه کاری کنه که باهاش راحت تر باشم ، ولی اونم کاری نمیکنه،منم خیلی برام سخته که قدم بردارم،چون همیشه رابطمون سرد بوده،حتی توی زندگیم یه بار هم نشده با عشق مامانم رو بغل کنم،اگه روبوسی و بغلی هم باشه موقع تولد ها و عیاد مختلفه،که خیلی خشکه.
البته ،مامانم سعی خودش رو میکنه با من رابطه برقرار کنه،ولی انقد در طولانی مدت رابطمون سرد بوده،نمیتونم نسبت بهش عکس العمل نشون بدم...
قدیما با پدرم خیلی بهتر بودم،اما الان با اون هم رابطه خوبی ندارم،اون.....اون دیگه با من مثل زمانی ک بچه تر بودم برخورد نمی کنه،باور کنید،میتونم به جرات بگم 70 درصد مشکل من ، بخاطر رفتار های بابام به وجود اومده،اون هر وقت دلش بخاد قانون زندگیش رو عوض میکنه،هزاران بار اتفاق افتاده که حرف یه دقیقه قبلش با بعدش فرق داره،اما همیشه حق به جانبه و من رو حرص میده،تا دلتون بخاد حرفای غیر منطقی میزنه،تو خونه انقد سرم غر می زنه و به زور حرفاشو بهم تحمیل میکنه ک منم منطق از یادم رفته...مدام در بحث و جدالیم...من هم از بچگی خییییلی آدم حساس و زود رنجی بودم،خیییلی،هرچی بگم کم گفتم،با هر تنش،فشاری که من وارد میشه شاید رو خیلیا وارد نشه،انقد تو زندگیم از دست کارای بابام گریه کردم که شمردن خنده هام توی خونه به 10 تا انگشتم نمی رسه،البته تمام این هایی ک میگم مربوط به 2 - 3 سال اخیره.تا به حال چقد اتفاق افتاده که از شدت گریه چشماتون بااااد کنه و سوی خودش رو از دست بده،برای من که خیلی،گریه های شبونه زیر بالیشت هم خییلی.....میدونید،اونا هیچ وقت تا به حال ازم نپرسیدن،چته،چرا انقد گریه میکنی،مشکلت چیه،اونا فقط هر بار سرزنشم میکنن و منو یه بچه کوچولو خطاب می کنن،چون علت گریه هام رو نمیدونن،بهم میگن دیوونه ی خل،شاید شماها هم همینو بگید!ولی هیچکی جز خودم و خدا نمیدونه تو دلم چی میگذره.
خلاصه،غم زیاد روی هم تلنبار شدن و گریه های بیش از حد باعث شده افسردگی بگیرم...این افسردگی باعث شده نسبت به خیـــــــلی چیز ها تو زندگیم بی تفاوت بشم،خیلی تغییر ها بکنم،که این تغییرات خیلی زجرم میدن،دوست ندارم عوض بشم،روز به روز سر سخت تر و بی احساس تر میشم،از هر چی عشقه تو دنیا بی زارم...
ببینید،من یه دانشجو ام،تو رشته ی مورد علاقم تو یه دانشگاه خیلی خوب درس می خونم،اما این دانشگاه،فقط اعتبار داره،اصن دانشگاه نیست،دبیرستانه،خواهران و برادران جدا تشریف دارن...!نخندید،گریــــــه کنین...ینی یه دختر تو سن من،با وجود نیاز عاطفی شدیدی ک داشته و تنهاییش،هیچ وقت تن به دوستی با هیچ پسری نداده،چون میخاسته عین آدم زندگی کنه،نمیخاسته مخفیانه رابطه داشته باشه و مدام دروغ بگه،حالا اون دختر،وارد دانشگاهی شده ک توش همه مثه بچه های دبیرستانی رفتار میکنن،جو دانشگاه واقعا مضخرفه،(حراست دانشگاه هم که وحشی!)، حالا این دختر چطور وقتی وارد جامعه شد باید با بقیه رابطه برقرار کنه؟هااان؟اون دسته از افرادی ک حرفم رو نقض می کنن،به این خاطره که با کسی رابطه دارن.اما من،حتی نمیتونم با یه آقا دو خط صحبت عادی کنم،از مغازه هایی که فروشنده هاشون پسرای جوونن فراری ام....و این ینی فااااجعه...
خیلی حرف زدم،ولی نمیشه،باید تمام جوانب رو بگم!یه دوست دارم،که برام عین خواهره،اگه اون نمی بود،شاید تا حالا مرده بودم...8 ساله با هم دوستیم،اما اون هم تو بعضی مساعل فازش با من فرق میکنه،ینی علایقش و تفریحاش زیاد مث من نیس،من به دوستای دیگه ای هم احتیاج دارم تا بتونم اونجوری ک می خام خوش بگذرونم،حالا ، عمق فاجعه اینجاست که....من ِ دانشجو تو دانشگاه به اون بزرگی ،دو نفر آدم عادی پیدا نکردم ک مث خودم فک کنن و با هم راحت باشیم،همشون از دماغ فیل افتادن،یا خیلی هفت خط ان ، یا خیلی ... پچل!حالا شما خودتون رو جای من بزارید : نه دوست دختر درست حسابی ، نه دوست پسر آدم حسابی،نه یکی که بتونی به عنوان مادر بهش عشق بورزی،نه دانشگاه درست حسابی،تاااازه،دانشگاهت اااانقد دووور باشه که فقط یک ساعت و رب تو راه باشی....اون وقت افسردگی نمی گیری؟؟؟بعد توقع دارن به چت و مت و شبکه های اجتماعی هم رو نیاری! حالا خوبه باز من فقط با فک و فامیل چت میکنم....!!!ینی اینم شد زندگی؟؟!در ضمن ، اضافه کنم،تو فک و فامیل به این گستردگی ، کلا یه دهه هفتادی وجود داره ک اونم پسر داییمه،ینی خدا رو شاکرم که حداقل اون هس،از بچگی با هم بزرگ شدیم خیلی با هم رفیقیم....اما....یادتون نره....بزرگ تر شدنمون همانا و ...فکر و خیال یه عده بیکار هم همااانااا....واسه همینم مجبوریم با هم سنگین برخورد کنیم...بیا...اینم از همبازی بچگی...!
ولی اینو بگم مشکلات من فرا تر از این حرفاست...که همشون از همون بی تفاوتی هایی ک نسبت به زندگی پیدا کردم نشات می گیره،دیگه واااقعا می خام خلاصه بگم،
همش با خودم میگم،من ، درس می خونم ، که در آینده موفق شم و کار پیدا کنم،کار پیدا می کنم که پول در بیارم،بعد ، اونوقت،با پولی ک در آواردم می خام چکار کنم؟؟بعد به خودم جواب می دم که،میرم سفر و کشور های مختلف رو تجربه می کنم،اما بعد دوباره با خودم میگم،چه فایده؟وقتی قراره دوباره برگردم به همین کشوری ک ....دوباره باید واسه پول سگ دو بزنی و آخرشم... ..میدونی ،آدم وقتی بره کشورای دیگه،دیدیش نسبت به زندگی وسیع تر میشه،ولی وقتی برگرده به کشور خودش و محدودیت های کشورش رو ببینه،به افسردگیش اضافه میشه...
اگه بخام واسه تمام حرفایی ک میزنم دلیل و مثال بیارم خیلی میشه...ولی یه چیز دیگه رو هم بدونید ک یکی از غم هام اینه که همه ی اطرافیانم فقط منتظرن من عروس شم...و تصورشون اینه که در شرف ترشی انداختنم...!و بد تر این که پدر و مادرم هم خیلی با این قضیه موافقن و یکی دو بار نزدیک بود کار به خواستگاری بکشه،که من انقد روم فشار عصبی بود ک همش کارم شده بود جیغ زدن و گریه...تا اینکه آخرش بیخیالم شدن....ولی هنوزم واسم نقشه دارن.
یه نکته کوچیک دیگه رو هم بگم و رفع زحمت کنم!گریه زیاد و اعصاب ناراحت،باعث چی میشه؟بیرون ریختن صورت،و این ینی چی ؟ ینی زشت شدن صورت؟و این ینی چی ؟ ینی دوباره یه غم دیگه به غمای یه دختر حساس اضافه شدن!!
امیدوارم هرچه زودتر سردردتون خوب بشه،آخه خیلی حرف زدم!! اون قد ذهنم مغشوشه نمیدونم دقیقا چی میخام ازتون، ولی همین ک تایپ کردم خیلی آروم تر شدم.