سلام .من خانمی 33 و شوهرم 39 ساله هستیم.4ساله ازدواج کردیم قبلش هم 1/5 سال عقد بودیم.ازدواجمون با خواستگاری سنتی خانوادش انجام شد که بعدا فهمیدم با اصرار زیاد خانوادش تن به ازدواج داده.از اول هم به زندگیم نمیچسبید .همش در پی دوری از من با مسافرتهای طولانی یا کوتاه مدت داخل و خارج از کشور با بهانه ماموریت کاری ولی با تقاضای خودشه.اکثر مواقع تنهام وقتی هم که مسافرت نیست تا شب سرکاره.وقتی هم میاد حوصله حرف زدن رو نداره.دیر به دیر شاید ماهی یکبار رابطه داره چون میگه خستم.با من بیرون نمیره.به درخواست خانوادش هم یا تنهایی مسافرت میره یا باید با جماعت خانوادش باشیم تا بهش خوش بگذره.دلش نمیخواد تو تنهایی با هم خوش باشیم یا حرف بزنیم.محرم اسرار دلم هم نیست.در مورد تصمیمات زندگیمون و خودش اصلا با من حرفی نمیزنه.رازی باهم نداریم مگر اینکه همه میدونند.اختیار مدیریت همه زندگیمو ازم گرفته و توی همه کاریم دخالت میکنه و با بی توجهی به صلاحدیدها و نیازهام و ترس از همه غیر از من راه رو برای دخالت همه تو زندگیم باز کرده هر چقذر میخوام راه خیلی از دخالتها رو با بعضی از تمهیدات ببندم نمیذاره و زندگیمون روز بروز سردتر میشه.فقط بدنبال اینه که با هر روز تعطیلی همه مرخصی های سالانه اش رو جمع کنه بره شهرستان پیش خانوادش و اونجا به من میگه توبرو خونه بابات بمون.صدبار اعتراض کردم که منم بهت احتیاج دارم ولی انگار نه انگار که منم تو این زندگی حقی دارم.خانوادم هم دوست ندارند من برم خونشون بمونم اینم نمیتونم واضح به شوهرم بگم در لفافه هم میگم براش بی اهمیته .چون زمان موندنش هم طولانیه خونه مادر شوهرم هم راحت نیستم خیلی اذیتم میکنندآرامش و استراحت ندارم بدون توجه به نظرم برای ثانیه ثاتیه ام تعیین تکلیف میکنن من اصلا عید و تعطیلات ندارم با اینکه شاغلم و به استراحت نیاز دارم.خانوادم هم مدام برای دل خودشون میگن تو نیا تا ما بیاییم با اینکه از لحاظ عاطفی و مالی هیچ وقت حمایتم نکردند و من بروی خودم نیاوردم ولی راحتم نمیذارن اگرم یه جوری که ناراحت نشن بخوام مقاومت کنم شوهرم منو متهم به بی عاطفگی میکنه و چیزیم نمیتونم بگم و باز اوضاع خراب میشه.من زجر میکشم و اون میره پی مسافرت و خوشگذرونیش.بتنهایی چند بار و با اون یکبار مشاوره رفتیم همه میگن مشکلاتش جنسی و وابستگی شدید به خانواده و یکی دیگش رو فراموش کردم ولی خودش قبول نمیکنه مشاور میگه طلاق بگیر داری داغون میشی ولی من هنوز یکم دوستش دارم نمیتونم جدا بشم میخوام زندگیم درست و شادبشه وبچه دار بشیم با اینکه اون نمیخواد البته مشکل هم داره.لباور کنید هر کاری برای گرم شدنش نسبت به زندگی کردم با وجود اینکه شاغلم اما سعی کرم وقتی توی خونه است چیزی از زندگی کم نذارم.طفا راهنماییم کنید که چطور این زندگی رو درست کنم.ممنون.