نوشته اصلی توسط roza123
با سلام.
من رزا 33 ساله شاغل دارای یک فرزند دختر 10ساله میباشم.تحصیلات فوق لیسانس زبان انگلیسی.
نمیدونم از کجا شروع کنم.انقد از خودم از دست پا چلفتی خودم خسته هستم که بارها فکر خودکشی به سرم زده ولی به خاطر دخترم صرف نظر کردم.
ده ساله که ازدواج کردم ولی تو این ده سال شوهرم حتی یک بار نگفته که دوستت دارم دریغ ار یه جفت جوراب واسه تولدم...اینارو اگه بنویسم میشه یه کتاب ..بارها سرم داد زده که برو از خونه گم شو بیرون..ولی من نرفتم ..تمام درامدمو با نارضایتی من ازم گرفته و خونه ماشین همه چی به اسم خودشه..تا اینکه یه روز وارد یه چت روم انگلیسی زبان شدم تموم سرگرمیم همون بود چون اجازه ندارم پامو از خونه بذارم بیرون به جز سرکار.با یه پیرمرد هندی اشنا شدم مرد خوبی بود خیلی به فکر من بود همیشه نگران این بود که غذامو سروقت خوردم پول کافی توی کیفم دارم و...تا اینکه یه روز ازم خواست همدیگرو ببینیم ولی من ترسیدم اونم چیزی نگفت ولی بعدش گفت عاشق من شده.مرد باسواد و از طبقه مرفه و خیلی با ادبی بود.برا تولدم کادو فرستاد در حالی که شوهرم حتی روز تولدمو نمیدونه.بالاخره چند ماه دیگه دوباره ازم خواست همدیگرو ببینیم ایندفه قبول کردم چون دوستش بهش گفته بود خودشو درگیر مسلمان جماعت نکنه چون ادمو از پشت خنجر میزنن..خیلی بهم برخورد و قبول کردم که بریم استانبول.بیچاره یه عالمه قرص ب کمپلکس و کلسیم پتوی الکتریکی .....خریده بود واسه زانو دردم.ولی دیشب که وقت پرواز رسید عذاب وجدان گرفتم و نرفتم طفلی 7ساعت با اتوبوس راه اومده بود که سوار هواپیما بشه.حتی دو تا اتاق جداگانه رزرو کرده بود فقط برای اینکه من حال و هوام عوض بشه اما من نرفتم درست مموقعی که میخواست سوار هواپیما بشه گفتم نمیام..از دیشب اشکم بند نمیاد چطور میتونستم به شوهرم خیانت کنم با اینکه ازش متنفرم....از طرف دیگه خیییییلللیییی دلم برا پیرمرد بیچاره میسوزه...من خیلی پست فطرتم؟