نمایش نتایج: از 1 به 4 از 4

موضوع: افکار اضطراب آور

2103
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8189
    نوشته ها
    2
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    افکار اضطراب آور

    خصوصیات اخلاقی:
    اعتماد ب نفس پایین، ترسو بودن، وابسته،
    ی توضیح:
    من از بچگی حدودا شیش هفت سالگی با عمه بزرگم و پسر عمه هام فیلم ترسناک میدیدم و کارای ترسناک میکردم و پای صحبتای ترسناک بودم و چند بار در جلسه احضار روح بودم با اینکه میترسیدم.
    شرح:
    هشت سال پیش وقتی ک دوازده سالم بود تو روزنامه ی مطلب در مورد علائم سرطان خوندم ک گفته بود علائم سرطان مشکل در بلع و هضم غذا و یبوست و .. است. چند وقت بعدش شب یکم اسفند هزار و سیصد و هشتاد و پنج ب دسشویی رفتم و یبس بودم، ب اندازه ای ک مدفوعمو با انگشت خارج کردم، ی کم ترسیدم و یاد مقاله افتادم، شب در پذیرایی خانه تنها درحاله خوابیدن بودم و چون از تنها خوابیدن میترسیدم ب زیر پتو رفتم، دست راستم از زیر پتو بیرون بود، بین خواب و بیداری بودم ولی فکر میکنم بیدار بودم ک ی چیزی خورد کفه دستم، از زیر پتو پریدم بیرون ولی در پذیرایی کسی و ندیدم. ب شدت ترسیدم ، مادرمو صدا کردم ، اومد پیشم براش تعریف کردم در حالی ک ب شدت ترسیده بودم و عرق سرد کرده بودم و مثله بید میلرزیدم ، مادرم بغلم کرد و گفت هیچی نیست و منم انقدر لرزیدم تا اروم شدم و خوابم برد، بعد از اون شب ب شدت نسبت ب سرما حساس بودم، یعنی بیرون از خونه وقتی هوا سرد بود لرزم میگرفت در حالی ک بقیه سردشون نبود، عضلاتم ب ارومی میپرید گاهی اوقات احساس میکردم فکم میخواد قفل بشه، از اون شب ب بعد همش فکر میکردم ک بیماری مزمن و ناعلاج دارم مانند سرطان یا مشکل ریوی یا کرم گذاشتنه بدن، هر چند وقت یکبار وقتی ک تو طول روز ب علتی عصبانی میشدم یا مثلا میشنیدم ک کسی بیماریی و گرفته شبش موقع خواب ب یادم میافتاد و دچار حمله عصبی میشدم، سال های اول فقط لرزش مختصر بود و احساس قفل شدنه فک ولی جوری نبود ک از کسی کمک بخوام و خودم اروم میشدم ، ولی بعد از مدتی ی شب حمله عصبیم طوری بود ک احساس میکردم دارم میمیرم و نمیتونستم وایسم یا بشینم در هر دو حالت احساس میکردم حالم بدتر میشه، بهم اب قند میدادن و باهام حرف میزدن تا اروم میشدم و خوابم میبرد، توی این مدت یعنی هشت سال شاید کلا بیست بار اینجوری شدم و هروقتم ک سبک زندگیم تغییر میکرد اینجوری میشدم مثلا اقوام بعد از چند روز از پیشمون میرفتن یا ب خونه کسی میرفتیم ک همه زود میخوابیدن، ولی در کل هر چند ماه یکبار اینجوری میشدم و زیاد نگرانش نبودم و هر از چند گاهی فکر میکردم ک بیمارم و ب خانوادم میگفتم ک منو ببرین چکاب کامل یا احساس میکردم خدا ازم ناراضیه، ولی در کل ادمه نرمالی بودم و از زندگی لذت میبردم.
    عید سال هزار و سیصد و هشتاد و شیش بعد از چهار سال با خانواده عمه بزرگم آشتی کردیم و تابستانه همانسال عمم و پسراش ب خونمون اومدن، پسر عمم مهران ک من خیلی باهاش جورم گفت بیاید شب زنده داری کنیم من اوایل دوازده خوابم میبرد بعد شد یک و ادامه یافت تا من عادت کردم صبح بخوابم و شبا بیدار باشم، ولی بعد از چند وقت پسر عمم گفت ک من دیگه شبا بیدار نمیمونم و من شوکه شدم و نمیتونستم با وضعیت جدید خودمو وفق بدم و ب شدت نگران بودم ک شب همه بخوابن من چجوری بخوابم؟ خوابم نمیبره بالاخره با کلی ترس و بیدار نگه داشتنه پسر عمم اروم اروم برنامه خوابمو درست کردم و تمامه ترسم شب ها موقع خواب از جن و روح بود ن بیماری. معمولا در طول روز ب بیماری و اینکه شب چجوری بخوابم فکر میکردم البته ن همه روز ها فقط مواقعی ک سبک زندگیم تغییر میکرد. بعد از اون تابستون بقیه تابستونا هم شب زنده داری میکردیم ولی من ترسم کمتر شده بود. تو طول مدرسه شبا زود میخوابیدم ولی کلا در طول سال موقع خواب ی مقدار نگرانی و داشتم. تا اینکه حدودا چهار سال پیش یا شایدم پنج سال پیش کلا ترسم از جن و روح بر طرف شد و حتی تو خونه تنها میموندم و شب ها تنها بیدار میموندم بدونه نگرانی. و از سه چهار سال پیش اکثر شبها تا دیر وقت و حتی صبح بیدار بودم. چون دو سال ترک تحصیل کردم، یک سال خودم ترک تحصیل کردم و سال بعد ک رفتم مدرسه تو راه مدرسه تصادف کردم و یک سال دیگه هم مدرسه نرفتم و تو این دوسال بیشتر شبها تا صبح بیدار بودم و بعد از اون هم با اینکه مدرسه میرفتم دیروقت میخوابیدم. تو اون دو سال ک کلا بیکار بودم قلیون میکشیدم و با کامپیوتر و ایکس باکس بازی های با هیجان بالا بازی میکردم، کلا تو این هشت سال بیشتره شب ها بیدار بودم.
    تا اینکه اوایل ماه رمضان سال نود و سه(امسال) رفتیم خونه دختر خالم، ب مدت ده شب یا بیشتر تا صبح ساعت هشت و نه بیدار بودیم و ساعت یک و دو بیدار میشدیم ( تو این مدت ب شدت دندون درد داشتم) ولی من قبلا وقتی تا صبح بیدار میموندم بعدش کافی میخوابیدم، یک شب با برادره شوهره دختر خالم رفتیم بیرون و علف کشیدیم( من قبلا علف کشیده بودم ولی کمتر از بیست بار ده پونزده بارش و فقط ی کام کشیده بودم و فقط شیش هفت بار کامل کشیدم) اون شب حالم ب شدت بد شد و حسابی ترسیدم ب اندازه کله هشت سال ترسیدم از اینکه نکنه اوردوز کنم و بمیرم یا ب مغزم صدمه وارد بشه و فلج بشم و یا از کار افتاده بشم یا معتاد بشم. اون شب گذشت و من اروم اروم خوب شدم. دو س شب بعد احساس کردم هرچقدر میخوابم وقتی بیدار میشم انگار اصلا نخوابیدم و گیج و منگ بودم بعد از بیدار شدن و احساس میکردم تعادل ندارم. یکی دو روز بعد روز اوله شبه قدر خواستیم از خونه دختر خالم بریم خونه خواهرم، من نشستم پشت فرمون و وقتی تو راه بودم احساس کردم اصلا تمرکز ندارم و حواسم جمع نیست و گیج و منگ بودم، در صورتی ک قبلا خیلی راننده ماهری بودم. شب اول قدر خونه خواهرم خواستم زود بخوابم ب زور، ک ترسیدم از اینکه شاید مغزم چیزیش شده باشه بخاطره علفه یا مثلا خونه دختر خالم بحث جن و روح شده بود، ترسیدم ک نکنه توسطه ارواح اذیت میشم و کلی اون شب ترسیدم تا جایی ک زدم شبکه قران و شروع کردم ب راه رفتن و با دوس دخترم حرف زدن تا اروم شدم و خوابم برد.
    از اون شب تا الان ک دارم مینویسم حدودا س ماه و خورده ای گذشته.

    تو این مدت هر روز احساسه گیجی و منگی، عدم تعادل، کم شدن حافظه، کم شدن قدرت تکلم، کم شدن قدرت تشخیص، سختی در خوابیدن و بیدار شدن ، عصبی شدن، احساسه پوچی ، ترس از صدمه زدن ب اطرافیان ، ترس از بیماری های عصبی ، ترس از بیماری های روانی مثل شیزوفرنی ، گشتن تو اینترنت دنباله علائم بیماری های روانی و عصبیه مختلف ، تو طول روز احساسه اضطراب، با نزدیک شدن ب شب اضطراب شدید ، دل اشوبی ، ترس از زوال عقل ، ترس از دیوانه شدن ، نداشتن ارامش ، احساسه تهی شدنه سر و تفکر ، سختی در فکر کردن ب ی موضوع ، نا امیدی ، بی قراری، احساسه داشتنه بیماری از نوجوانی ، اعتماد ب نفس پایین، ترس از سرکار رفتن، ترس از تنها جایی رفتن یا ماندن ، ترس از تغییر مکان، احساسه خنگ شدن ، کم شدنه میل جنسی، احساسه قفل شدنه مغز، گاهی اوقات درد در پشت سر، بیدار شدن با استرس از خواب، یکی دوبار بختک زدگی در خواب، بیدار شدن از خواب با احساسه دیوانه شدن، احساس میکنم مرده متحرکم، احساس میکنم اصلا تو دنیا نیستم ، احساس میکنم قدرت یادگیریم خیلی ضعیف شده( در حالی ک معدله دیپلمم بالای هیجده و دانشگاه دولتی میرم) ، احساس میکنم نمیتونم ادامه تحصیل بدم، احساس ضعف و خستگی، احساس ناتوانی در انجام کار، خواب الودگی، خواب های اشفته ، پر خوابی و کم خوابی ، پر اشتهایی و کم اشتباهی، بیدار شدن از خواب و ناتوانی در خوابیدن یا هی بیدار شدن و هی خوابیدن، ترس از اینکه بخوابم و تو خواب حالم بد بشه یا بخوابم و بدتر بشم، بعضی موقع ها نمیدونم حسم چیه انگار سر در گمم و نمیدونم چمه ولی میدونم حالم بده ولی نمیدونم ب چ علت و احساسه پوچی میکنم و معمولا تو این حالت فکر میکنم ک دارم دیوونه میشم،همش احساس میکنم ی کار انجام نشده دارم،احساس میکنم صدام از گلوم در نمیاد و نمیتونم حرف بزنم و همیشه تنه صدام ارومه،گاهی اوقات انقدر حالم بد میشه ک فکر میکنم دیوونه شدم یا جنون بهم دست داده

    میترسم بخوابم و دیگه نتونم بیدار بشم یا بیدار بمونم( چند باری از خواب بیدار شدم و ب شدت احساس میکردم ک خوابم میاد و شدیدا مضطرب میشدم، احساس میکردم دارم غش میکنم)

    تو این س ماه دوبار پیش روانپزشک رفتم، اولی در بابل آقای بخردی ک گفت افسردگی و اضطراب داری و سرترالین پنجاه و پرفنازین چهار و پروپرانولول چهل بهم داد ک دوز تکمیلیشون برای سرترالین روزی دوتا و پرفنازین روزی یکی و نصفی و پروپرانولول روزی دوتا بود.
    پیش روانپزشک دوم رفتم اونم گفت اضطرابه و چیزی نیست، گفت توهم و هذیان داری گفتم نه ، گفت فقط اضطرابه ، قرصامو ک گفتم گفت مگه چجوری بودی ک بهت پرفنازین داده گفتم همین حالاتو داشتم گفت پرفنازین و اروم اروم کمش کن و بزار کنار و بجاش کلردیازپوکساید یا الپرازولام بخور، الپرازولام نیم نصف قرص و پوکساید یدونه ، در صورت لزوم میتونستم بیشترش کنم، روانپزشک دوم در تهران خانم بهاء دینی.وقتی پیششون رفتم یک ماه بود ک قرصای روانپزشک اول و میخوردم و بعد از ملاقات با ایشون یکدفعه پرفنازین و گذاشتم کنار و چند روز بعد پروپرانولول و سرترالین. زیاد بدتر نشدم و از اون موقع تا حالا با شبی یکی یا دوتا پوکساید نسبتا اروم میخوابم ولی با ارامش بیدار نمیشم، همیشه هم تو اینترنت دنباله علائم بیماری های روانی و عصبیم، تا جایی ک فهمیدم افسردگی و اضطراب و وسواس فکری و خود بیمار پنداریه، ولی علائم ذکر شدرو دارم بعضیا از بین میره و مشکلاته جدید میاد ولی معمولا همون علائمه ذکر شدس.

    بعضی وقت هام وقتی ک باید شب زود میخوابیدم(مثلا فرداش کار داشتم ک باید صبح زود بیدار میشدم) یا خیلی خسته بودم چند روز بی خوابی کشیده بودم موقع خواب( نمیدونم بین خواب و بیداری یا بیداری) افکار تو ذهنم تبدیل ب هرج و مرج با صدا میشد ولی صدا از خارج سرم نبود و همون در فکرم بود یعنی صدارو از گوشام نمیشنیدم و فقط یکی دو ثانیه طول میکشید، شاید ده تا پونزده بار اینطوری شدم و همون شب اول قدرم همینطوری شدم ک ترسیدم ولی تو این مدت س ماه اینجوری نشدم.

    تو نوجوانی زیاد خودارضایی کردم
    تا حالا دوس دختری نداشتم ک باهاش برم بیرون و بگردم و فقط چندتا تلفنی و اینترنتی داشتم

    حدودا دو س سال پیش پدر و مادرم با هم مشکل پیدا کردن و طلاق گرفتن

    مهر ماه هشتاد و نه تصادف کردم و زانوم و با پیچ سره جاش نگه داشتن ک قبلا هم گفته بودم تو راه مدرسه تصادف کردم

    تو س چهار ساله اخیر بیشتر از هفت هشت بار جا ب جاییه خونه داشتیم از تهران ب کرج از کرج ب بابلسر و چند بار در بابلسر و دوباره از بابلسر ب تهران

    احساسه مسئولیت در قباله خانواده و همچنین احساسه ضعف و ناتوانی در انجامه این مسئولیت

    دوس دارم بدونم شیزوفرنی دارم یا ن( چون ازش خیلی میترسم)
    دوس دارم بدونم بیماریم چیه( چون هی از این بیماری ب اون بیماری میپرم و ب خودم نسبت میدم و هی دنباله علائماییم ک ب خودم بخوره)

    بعضی وقتا ک خیلی حالم بده فکر میکنم بمیرم بهتره ولی ب خود کشی و اقدام بهش فکر نکردم و اصلا هم علاقه ای بهش ندارم

    کلا نسبت ب مشکلات ادم مقاومیم ولی نسبت ب بیماری ترسوام

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5790
    نوشته ها
    21
    تشکـر
    1
    تشکر شده 15 بار در 8 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : لطفا ی روانپزشک بخونه

    منم بضی وقتا علاعم تورو دارم مث خودبیمار پنداری یا ترس از روحو جنو اینا ولی خودمو با یچیز دیگه سرگرم میکنم فراموشش میکنم ب هیچ داروی روانپزشکی هم اعتقاد ندارم.سعی کن تفریحاتت بیشتر باشه با دوستای مذکرت حتمن ک نباید دوس دخترداشته باشی بیخیال و خوش باش

  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8189
    نوشته ها
    2
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : لطفا ی روانپزشک بخونه

    خب مسئله همینه ک اصلا حسه بیرون رفتن ندارم،با اکثر دوستامم قطع رابطه کردم.
    اینم ک گفتم دوس دختر نداشتم واسه این نیست ک کم روام یا با دخترا نمیتونم حرف بزنم اتفاقا خیلی هم پرروام و زبون باز نمیدونم چرا ولی هیچوقت اقدام نکردم ک با دختری دوست بشم ، شاید بخاطره غرورمه خوشم نمیاد پیشنهاد بدم، خب مطمئنا هم دختری نمیاد پیشنهاد بده، از نظر ظاهری هم مشکلی ندارم هم خوش قیافم هم خوش هیکل قدمم متوسطه، اون اعتماد ب نفس پایین همک نوشتم ماله نوجوانی بود و الان بعضی موقع هادب فکرم میاد، در کل هم خوشگذرونیام تو زندگیم با بازی ها و فیلمای جدید بوده، اخخخخخخخ ک نمیدونم چجوری توضیح بدم، همین دیگه تموم شد

  4. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8594
    نوشته ها
    1,659
    تشکـر
    74
    تشکر شده 1,314 بار در 743 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : لطفا ی روانپزشک بخونه

    نقل قول نوشته اصلی توسط abbas.gh137054 نمایش پست ها
    خصوصیات اخلاقی:
    اعتماد ب نفس پایین، ترسو بودن، وابسته،
    ی توضیح:
    من از بچگی حدودا شیش هفت سالگی با عمه بزرگم و پسر عمه هام فیلم ترسناک میدیدم و کارای ترسناک میکردم و پای صحبتای ترسناک بودم و چند بار در جلسه احضار روح بودم با اینکه میترسیدم.
    شرح:
    هشت سال پیش وقتی ک دوازده سالم بود تو روزنامه ی مطلب در مورد علائم سرطان خوندم ک گفته بود علائم سرطان مشکل در بلع و هضم غذا و یبوست و .. است. چند وقت بعدش شب یکم اسفند هزار و سیصد و هشتاد و پنج ب دسشویی رفتم و یبس بودم، ب اندازه ای ک مدفوعمو با انگشت خارج کردم، ی کم ترسیدم و یاد مقاله افتادم، شب در پذیرایی خانه تنها درحاله خوابیدن بودم و چون از تنها خوابیدن میترسیدم ب زیر پتو رفتم، دست راستم از زیر پتو بیرون بود، بین خواب و بیداری بودم ولی فکر میکنم بیدار بودم ک ی چیزی خورد کفه دستم، از زیر پتو پریدم بیرون ولی در پذیرایی کسی و ندیدم. ب شدت ترسیدم ، مادرمو صدا کردم ، اومد پیشم براش تعریف کردم در حالی ک ب شدت ترسیده بودم و عرق سرد کرده بودم و مثله بید میلرزیدم ، مادرم بغلم کرد و گفت هیچی نیست و منم انقدر لرزیدم تا اروم شدم و خوابم برد، بعد از اون شب ب شدت نسبت ب سرما حساس بودم، یعنی بیرون از خونه وقتی هوا سرد بود لرزم میگرفت در حالی ک بقیه سردشون نبود، عضلاتم ب ارومی میپرید گاهی اوقات احساس میکردم فکم میخواد قفل بشه، از اون شب ب بعد همش فکر میکردم ک بیماری مزمن و ناعلاج دارم مانند سرطان یا مشکل ریوی یا کرم گذاشتنه بدن، هر چند وقت یکبار وقتی ک تو طول روز ب علتی عصبانی میشدم یا مثلا میشنیدم ک کسی بیماریی و گرفته شبش موقع خواب ب یادم میافتاد و دچار حمله عصبی میشدم، سال های اول فقط لرزش مختصر بود و احساس قفل شدنه فک ولی جوری نبود ک از کسی کمک بخوام و خودم اروم میشدم ، ولی بعد از مدتی ی شب حمله عصبیم طوری بود ک احساس میکردم دارم میمیرم و نمیتونستم وایسم یا بشینم در هر دو حالت احساس میکردم حالم بدتر میشه، بهم اب قند میدادن و باهام حرف میزدن تا اروم میشدم و خوابم میبرد، توی این مدت یعنی هشت سال شاید کلا بیست بار اینجوری شدم و هروقتم ک سبک زندگیم تغییر میکرد اینجوری میشدم مثلا اقوام بعد از چند روز از پیشمون میرفتن یا ب خونه کسی میرفتیم ک همه زود میخوابیدن، ولی در کل هر چند ماه یکبار اینجوری میشدم و زیاد نگرانش نبودم و هر از چند گاهی فکر میکردم ک بیمارم و ب خانوادم میگفتم ک منو ببرین چکاب کامل یا احساس میکردم خدا ازم ناراضیه، ولی در کل ادمه نرمالی بودم و از زندگی لذت میبردم.
    عید سال هزار و سیصد و هشتاد و شیش بعد از چهار سال با خانواده عمه بزرگم آشتی کردیم و تابستانه همانسال عمم و پسراش ب خونمون اومدن، پسر عمم مهران ک من خیلی باهاش جورم گفت بیاید شب زنده داری کنیم من اوایل دوازده خوابم میبرد بعد شد یک و ادامه یافت تا من عادت کردم صبح بخوابم و شبا بیدار باشم، ولی بعد از چند وقت پسر عمم گفت ک من دیگه شبا بیدار نمیمونم و من شوکه شدم و نمیتونستم با وضعیت جدید خودمو وفق بدم و ب شدت نگران بودم ک شب همه بخوابن من چجوری بخوابم؟ خوابم نمیبره بالاخره با کلی ترس و بیدار نگه داشتنه پسر عمم اروم اروم برنامه خوابمو درست کردم و تمامه ترسم شب ها موقع خواب از جن و روح بود ن بیماری. معمولا در طول روز ب بیماری و اینکه شب چجوری بخوابم فکر میکردم البته ن همه روز ها فقط مواقعی ک سبک زندگیم تغییر میکرد. بعد از اون تابستون بقیه تابستونا هم شب زنده داری میکردیم ولی من ترسم کمتر شده بود. تو طول مدرسه شبا زود میخوابیدم ولی کلا در طول سال موقع خواب ی مقدار نگرانی و داشتم. تا اینکه حدودا چهار سال پیش یا شایدم پنج سال پیش کلا ترسم از جن و روح بر طرف شد و حتی تو خونه تنها میموندم و شب ها تنها بیدار میموندم بدونه نگرانی. و از سه چهار سال پیش اکثر شبها تا دیر وقت و حتی صبح بیدار بودم. چون دو سال ترک تحصیل کردم، یک سال خودم ترک تحصیل کردم و سال بعد ک رفتم مدرسه تو راه مدرسه تصادف کردم و یک سال دیگه هم مدرسه نرفتم و تو این دوسال بیشتر شبها تا صبح بیدار بودم و بعد از اون هم با اینکه مدرسه میرفتم دیروقت میخوابیدم. تو اون دو سال ک کلا بیکار بودم قلیون میکشیدم و با کامپیوتر و ایکس باکس بازی های با هیجان بالا بازی میکردم، کلا تو این هشت سال بیشتره شب ها بیدار بودم.
    تا اینکه اوایل ماه رمضان سال نود و سه(امسال) رفتیم خونه دختر خالم، ب مدت ده شب یا بیشتر تا صبح ساعت هشت و نه بیدار بودیم و ساعت یک و دو بیدار میشدیم ( تو این مدت ب شدت دندون درد داشتم) ولی من قبلا وقتی تا صبح بیدار میموندم بعدش کافی میخوابیدم، یک شب با برادره شوهره دختر خالم رفتیم بیرون و علف کشیدیم( من قبلا علف کشیده بودم ولی کمتر از بیست بار ده پونزده بارش و فقط ی کام کشیده بودم و فقط شیش هفت بار کامل کشیدم) اون شب حالم ب شدت بد شد و حسابی ترسیدم ب اندازه کله هشت سال ترسیدم از اینکه نکنه اوردوز کنم و بمیرم یا ب مغزم صدمه وارد بشه و فلج بشم و یا از کار افتاده بشم یا معتاد بشم. اون شب گذشت و من اروم اروم خوب شدم. دو س شب بعد احساس کردم هرچقدر میخوابم وقتی بیدار میشم انگار اصلا نخوابیدم و گیج و منگ بودم بعد از بیدار شدن و احساس میکردم تعادل ندارم. یکی دو روز بعد روز اوله شبه قدر خواستیم از خونه دختر خالم بریم خونه خواهرم، من نشستم پشت فرمون و وقتی تو راه بودم احساس کردم اصلا تمرکز ندارم و حواسم جمع نیست و گیج و منگ بودم، در صورتی ک قبلا خیلی راننده ماهری بودم. شب اول قدر خونه خواهرم خواستم زود بخوابم ب زور، ک ترسیدم از اینکه شاید مغزم چیزیش شده باشه بخاطره علفه یا مثلا خونه دختر خالم بحث جن و روح شده بود، ترسیدم ک نکنه توسطه ارواح اذیت میشم و کلی اون شب ترسیدم تا جایی ک زدم شبکه قران و شروع کردم ب راه رفتن و با دوس دخترم حرف زدن تا اروم شدم و خوابم برد.
    از اون شب تا الان ک دارم مینویسم حدودا س ماه و خورده ای گذشته.

    تو این مدت هر روز احساسه گیجی و منگی، عدم تعادل، کم شدن حافظه، کم شدن قدرت تکلم، کم شدن قدرت تشخیص، سختی در خوابیدن و بیدار شدن ، عصبی شدن، احساسه پوچی ، ترس از صدمه زدن ب اطرافیان ، ترس از بیماری های عصبی ، ترس از بیماری های روانی مثل شیزوفرنی ، گشتن تو اینترنت دنباله علائم بیماری های روانی و عصبیه مختلف ، تو طول روز احساسه اضطراب، با نزدیک شدن ب شب اضطراب شدید ، دل اشوبی ، ترس از زوال عقل ، ترس از دیوانه شدن ، نداشتن ارامش ، احساسه تهی شدنه سر و تفکر ، سختی در فکر کردن ب ی موضوع ، نا امیدی ، بی قراری، احساسه داشتنه بیماری از نوجوانی ، اعتماد ب نفس پایین، ترس از سرکار رفتن، ترس از تنها جایی رفتن یا ماندن ، ترس از تغییر مکان، احساسه خنگ شدن ، کم شدنه میل جنسی، احساسه قفل شدنه مغز، گاهی اوقات درد در پشت سر، بیدار شدن با استرس از خواب، یکی دوبار بختک زدگی در خواب، بیدار شدن از خواب با احساسه دیوانه شدن، احساس میکنم مرده متحرکم، احساس میکنم اصلا تو دنیا نیستم ، احساس میکنم قدرت یادگیریم خیلی ضعیف شده( در حالی ک معدله دیپلمم بالای هیجده و دانشگاه دولتی میرم) ، احساس میکنم نمیتونم ادامه تحصیل بدم، احساس ضعف و خستگی، احساس ناتوانی در انجام کار، خواب الودگی، خواب های اشفته ، پر خوابی و کم خوابی ، پر اشتهایی و کم اشتباهی، بیدار شدن از خواب و ناتوانی در خوابیدن یا هی بیدار شدن و هی خوابیدن، ترس از اینکه بخوابم و تو خواب حالم بد بشه یا بخوابم و بدتر بشم، بعضی موقع ها نمیدونم حسم چیه انگار سر در گمم و نمیدونم چمه ولی میدونم حالم بده ولی نمیدونم ب چ علت و احساسه پوچی میکنم و معمولا تو این حالت فکر میکنم ک دارم دیوونه میشم،همش احساس میکنم ی کار انجام نشده دارم،احساس میکنم صدام از گلوم در نمیاد و نمیتونم حرف بزنم و همیشه تنه صدام ارومه،گاهی اوقات انقدر حالم بد میشه ک فکر میکنم دیوونه شدم یا جنون بهم دست داده

    میترسم بخوابم و دیگه نتونم بیدار بشم یا بیدار بمونم( چند باری از خواب بیدار شدم و ب شدت احساس میکردم ک خوابم میاد و شدیدا مضطرب میشدم، احساس میکردم دارم غش میکنم)

    تو این س ماه دوبار پیش روانپزشک رفتم، اولی در بابل آقای بخردی ک گفت افسردگی و اضطراب داری و سرترالین پنجاه و پرفنازین چهار و پروپرانولول چهل بهم داد ک دوز تکمیلیشون برای سرترالین روزی دوتا و پرفنازین روزی یکی و نصفی و پروپرانولول روزی دوتا بود.
    پیش روانپزشک دوم رفتم اونم گفت اضطرابه و چیزی نیست، گفت توهم و هذیان داری گفتم نه ، گفت فقط اضطرابه ، قرصامو ک گفتم گفت مگه چجوری بودی ک بهت پرفنازین داده گفتم همین حالاتو داشتم گفت پرفنازین و اروم اروم کمش کن و بزار کنار و بجاش کلردیازپوکساید یا الپرازولام بخور، الپرازولام نیم نصف قرص و پوکساید یدونه ، در صورت لزوم میتونستم بیشترش کنم، روانپزشک دوم در تهران خانم بهاء دینی.وقتی پیششون رفتم یک ماه بود ک قرصای روانپزشک اول و میخوردم و بعد از ملاقات با ایشون یکدفعه پرفنازین و گذاشتم کنار و چند روز بعد پروپرانولول و سرترالین. زیاد بدتر نشدم و از اون موقع تا حالا با شبی یکی یا دوتا پوکساید نسبتا اروم میخوابم ولی با ارامش بیدار نمیشم، همیشه هم تو اینترنت دنباله علائم بیماری های روانی و عصبیم، تا جایی ک فهمیدم افسردگی و اضطراب و وسواس فکری و خود بیمار پنداریه، ولی علائم ذکر شدرو دارم بعضیا از بین میره و مشکلاته جدید میاد ولی معمولا همون علائمه ذکر شدس.

    بعضی وقت هام وقتی ک باید شب زود میخوابیدم(مثلا فرداش کار داشتم ک باید صبح زود بیدار میشدم) یا خیلی خسته بودم چند روز بی خوابی کشیده بودم موقع خواب( نمیدونم بین خواب و بیداری یا بیداری) افکار تو ذهنم تبدیل ب هرج و مرج با صدا میشد ولی صدا از خارج سرم نبود و همون در فکرم بود یعنی صدارو از گوشام نمیشنیدم و فقط یکی دو ثانیه طول میکشید، شاید ده تا پونزده بار اینطوری شدم و همون شب اول قدرم همینطوری شدم ک ترسیدم ولی تو این مدت س ماه اینجوری نشدم.

    تو نوجوانی زیاد خودارضایی کردم
    تا حالا دوس دختری نداشتم ک باهاش برم بیرون و بگردم و فقط چندتا تلفنی و اینترنتی داشتم

    حدودا دو س سال پیش پدر و مادرم با هم مشکل پیدا کردن و طلاق گرفتن

    مهر ماه هشتاد و نه تصادف کردم و زانوم و با پیچ سره جاش نگه داشتن ک قبلا هم گفته بودم تو راه مدرسه تصادف کردم

    تو س چهار ساله اخیر بیشتر از هفت هشت بار جا ب جاییه خونه داشتیم از تهران ب کرج از کرج ب بابلسر و چند بار در بابلسر و دوباره از بابلسر ب تهران

    احساسه مسئولیت در قباله خانواده و همچنین احساسه ضعف و ناتوانی در انجامه این مسئولیت

    دوس دارم بدونم شیزوفرنی دارم یا ن( چون ازش خیلی میترسم)
    دوس دارم بدونم بیماریم چیه( چون هی از این بیماری ب اون بیماری میپرم و ب خودم نسبت میدم و هی دنباله علائماییم ک ب خودم بخوره)

    بعضی وقتا ک خیلی حالم بده فکر میکنم بمیرم بهتره ولی ب خود کشی و اقدام بهش فکر نکردم و اصلا هم علاقه ای بهش ندارم

    کلا نسبت ب مشکلات ادم مقاومیم ولی نسبت ب بیماری ترسوام

    سلام

    شما دچار اختلال وسواس شدید ocd هستین نیاز به دارو و هم مشاوره دارید. موفق باشید.


    دکترا در روانشناسی

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد