نمایش نتایج: از 1 به 1 از 1

موضوع: خوبي و ماندگاربودن دوستي‌ها

740
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    خوبي و ماندگاربودن دوستي‌ها

    خوبي و ماندگاربودن دوستي‌ها



    دوستی من با افشین برمی‌گردد به 10 سال پیش که من ایران بودم و او را در خانه یکی از دوستان مشترکمان دیدم. همین دوستی آن‌قدر عمیق شده و ادامه پیدا کرد تا این‌که دو بار افشین به دعوت من به اسپانیا آمد و زمانی هم که در ایران بود، مدام با هم در ارتباط بودیم. همه اینها را گفتم که بگویم من هم اینجا کلی پز می‌دهم که دوستی دارم در ایران که هميشه با هم در ارتباط هستيم و دوستي‌مان ساليان سال است كه پابرجا مانده. تا اینجای ماجرا را یادتان بماند.
    من و افشین که به شدت فوتبالی هم هستیم، همیشه وقتی با هم تلفنی حرف می‌زنیم یا چت می‌کنیم، نصف حرف‌هایمان درباره فوتبال و سینما است که البته فوتبال بیشتر است. اصلا تا یادم نرفته بگویم که بهانه این مطلب که دارید می‌خوانید هم از کی شب کاملا فوتبالی شروع شد که بعد از بازی فینال جام باشگاه‌های اروپا در حالی که من یکی از آن خوش‌شانس‌های کره زمین بودم و این فوتبال را از نزدیک در ورزشگاه سانتیاگو برنابئو شهر مادرید دیدم، خسته و کوفته به خانه آمده بودم و داشتم با افشین چَت می‌کردم که گفت همین الان بشین و لحظه‌های بامزه و خوب مسابقه را که ما از تلویزیون ندیدیم، برایمان بنویس و ای‌میل کن. یک جورهایی اصلا نگذاشت که من جواب بدهم. افشین همیشه این مدلی است. خلاصه من که اصلا نوشتن برایم سخت‌ترین کار دنیا است، این مطلب را نوشتم و الان شما دارید می‌خوانیدش.
    راستش ماجرای رفتن من به ورزشگاه «سانتیاگو» خیلی عجیب و غریب بود. حتما هزینه پرداخت بلیت این مسابقه برای من کار راحتی نبود و با وجود این‌که در یک مهمانی دوستانه قرار شد با پسر عموی پدرم که در اسپانیا خیلی کار و بارش گرفته، پول روی هم بگذاریم و برویم، اما باز هم موفق نشدیم. اما یک شب که به رستوران نزدیک خانه‌ام رفته بودم، صاحب رستوران آقای پابلو که همیشه به من لطف دارد و می‌داند من یک فوتبالی دوآتیشه هستم و طرفدار بارسلونا، من را برد سر میز یک جوان خوش‌تیپ هلندی با موهای بور و چشمان مشکی که تیپ کاملا اسپرتی زده بود.
    این جوان خوش‌تیپ هلندی، خواهرزاده لوییس فخال معروف بود. آقای پابلو می‌دانست که من از باخت بارسلونا به اینتر ناراحت هستم، سر حرف را باز کرد و کری‌خواندن‌های سر میز شام شروع شد و خلاصه من حسابی دوست داشتم اینترمیلان بازی فینال را ببرد، چون از بایرن مونیخ و فوتبال آلمان متنفرم. پس در نتیجه دوست داشتم مورینیو و تیمش با وجود این‌که ما را شکست داده بودند، بایرن را ببرند. این کل‌کل‌ها ادامه داشت تا این‌که خواهرزاده فخال که برای مسابقه فینال به اسپانیا آمده بود، با یک هیجان عجیب من را دعوت کرد تا کنارش بازی را از نزدیک ببینم. فکرش را بکنید برای من که تا چند روز قبلش دل تو دلم نبود که بازی را از نزدیک ببینم، این بهترین پیشنهاد زندگی‌ام بود. اما پیشنهادی که از طرف خواهرزاده مربی تیم رقیب به من شده بود.
    خلاصه سه روز به مسابقه فینال مانده بود و من با اشتیاق میز شام را حساب کردم و نگذاشتم پاتریک دست توی جیبش بکند!
    صبح... که از خواب بیدار شدم، مدام منتظر تماس تلفن پاتریک بودم که قرار رفتم به ورزشگاه را بگذارد. قبل از تماس او، از خانه بیرون زدم و از آنجایی که از خانه من تا ورزشگاه 15 دقیقه بیشتر راه نبود، به سمت ورزشگاه رفتم تا هم حال و هوا را ببینم، هم استرس تماس پاتریک را داشتم. توی مسیر لحظه‌های عجیب بود. حس خوبی که طرفداران اینتر را درک می‌کردم و از طرفداران قرمزپوش بایرن لجم می‌گرفت.
    توی همین گیرودار بود که پاتریک زنگ زد و گفت بیا فلان جا و من هم رفتم و با اتومبیل... پاتریک نزدیک ورزشگاه شدیم. توی مسیر هم کلی کل‌کل کردیم که بماند. من حسابی از مورینیو تعریف می‌کردم و پاتریک از دایی‌اش فخال. ماشین را در پارکینگ ورزشگاه گذاشتیم. البته پاتریک کارت ویژه‌ای داشت که خیلی جاها مشکل ما را حل می‌کرد. به هر حال دایی‌اش فنخال بود.
    رفتیم در جایگاه ویژه ورزشگاه نشستیم که درست نزدیک نیمکت اینترمیلان بود. همان جایی که من در خواب هم نمی‌دیدم. 80 هزار تماشاگر که وقتی توی ورزشگاه سانتیاگو برنابئو نشسته‌اند، عجیب‌ترین حس دنیا را دارد. البته اگر بازی را از تلویزیون دیده باشید، طرفداران اینتر بیشتر بودند و این برای من لذت‌بخش بود. کم‌کم زمان داشت به آمدن دو تیم در زمین نزدیک می‌شد و من منتظر چهره مورینیوی مغرور بودم که از نزدیک ببینمش.
    تمام جذابیت این بازی برای من دیدن مورینیو از نزدیک بود و این‌که همیشه دوربین‌های تلویزیونی من را از دیدن مداوم مورینیو محروم می‌کردند و حالا می‌خواستم با تمرکز بیشتر مورینیو را ببینم. راستی کنار من در جایگاه ویژه یک خانم و آقای متعصب بایرنی نشسته بودند که روی اعصاب من بودند و مدام جیغ و داد می‌کردند.
    حالا دو تیم وارد زمین شدند و یکهو ورزشگاه لرزید. من که از جای خودم بلند شده بودم تا مورینیو را ببینم، بالاخره از دور او را دیدم که با کت و شلواری مشکی و دست به جیب به سمت نیمکت اینتر آمد و کنار نیمکت ایستاد. داشت قلبم می‌آمد توی حلقم.
    خواهرزاده فنخال هم که سر از پا نمی‌شناخت دایی‌اش را از این بالا صدا می‌زد. ولی چون من با بلیت ویژه او به ورزشگاه آمده بودم خیلی سر به سرش نمی‌گذاشتم و با حرکات عجیب و غریب او کنار می‌آمدم. بازی شروع شد و از همان ابتدا اینتر سراپا حمله کرد. از همان اولش هم مورینیوی مغرور کنار زمین ایستاده بود و برخلاف همیشه دایی پاتریک که همان فنخال خودمان است روی نیمکت نشسته بود.
    اما این حمله‌ها ادامه داشت تا دقیقه 36 مسابقه بود که میلیتو آن گل زیبا را زد. ای کاش بودید در ورزشگاه و این حسی را که من دارم تعریف می‌کردم را درک می‌کردید.
    من که از جا بلند شده بودم و کف می‌زدم. خواهرزاده فنخال هم عصبانی نشسته بود و با زیر چشم مدام نگاهش می‌کردم. مورینیو هم که دو دستش را به نشانه پیروزی بالا گرفته بود، جذاب‌تر از همیشه شده بود. تمام این مدت که اینتر میلان بد بازی می‌کرد، چهره بغل دستی‌های من دیدنی بود. آن خانم و آقا که یک کلمه حرف نمی‌زدند و پاتریک خواهرزاده فنخال هم مدام زیر لب فحش می‌داد. و من این وسط حسابی گیر افتاده بودم. حالا تماشاگر‌های اینتری شروع کردند به زبان ایتالیایی شعری را می‌خواندند توی مایه‌های «به لطف یزدان و بچه‌ها/ اینتر قهرمان می‌شه... »
    حالا نيمه اول تمام شد و تماشاگرهای اینتر با پا می‌کوبیدند روی سکوها و میلیتو را تشویق می‌کردند. جای همه‌تان خالی. منم مدام با زیر چشم پاتریک را نگاه می‌کردم که یک شیشه آب هم در دستش بود و مدام آب می‌خورد. مورینیو داشت از زمین خارج می‌شد که توی راهرو ورزشگاه خوش بش جالبی با فنخال کرد. نمی‌دانم تلویزیون این صحنه را نشان داد، ولی فکر کنم جمله حرص برانگیزی گفته باشد چون فنخال با پوزخند از حرف او گذشت.
    نیمه دوم شروع شد و باز هم اینتر هجومی بازی را شروع کرد. یکی از تماشاگر‌ها که بیشتر خانم‌ها بودند، نوشته‌ای را که روی پارچه زرد رنگی بود در دست گرفته بودند.
    روی پارچه نوشته بود «مورینیو، تو مرد محبوب و مغرور و مغرور و مغرور و دوست داشتنی هستی» که البته بعید می‌دانم این تصویر را در تلویزیون دیده باشد.
    دقیقه 70 مسابقه بود و اینتر برخلاف نتیجه داشت حمله می‌کرد و یک لحظه عقب‌نشینی نمی‌کرد. یکی دو دقیقه بعد بود که با هم میلیتو گل زد. آن هم گل قهرمانی که یک جوری کار بایرن مونیخ را تمام کرد. نمی‌دانید چه خبر بود اینجا. ورزشگاه منفجر شد و رنگ آبی ورزشگاه فقط دیده می‌شد. پاتریک که دیگر هیچی نمی‌گفت و یک کلمه هم با من حرف نمی‌زد. خانم و آقای کناری من هم بغض کرده بودند و همه این اتفاق‌ها را کنار خوشحالی مغرورانه مورینیو بگذارید. دوست داشتم کنار زمین بودم مورینیو را بغل می‌کردم. البته که به این آرزو آخر بازی رسیدم که برایتان تعریف می‌کنم.
    بازی داشت کم کم تمام می‌شد و قهرمانی اینتر حتمی. پاتریک رو به من کرد و گفت بعد از بازی با این کارت می‌تونیم برویم کنار زمین. با این جمله انگار داشتم به آرزوهام نزدیک می‌شدم.
    خیلی سرتان را درد نمی‌آورم. داور سوت پایان مسابقه را زد و من و پاتریک درست وقتی ورزگاه سر تا پا آبی بود و یک صدا اینتری‌ها را تشویق می‌کردند از گیت مخصوص رد شدیم و کنار زمین رفتیم. من یکی که فقط دنبال مورینیو می‌گشتم و بالاخره پیدایش کردم. داشت با بازیکنانش خوش و بش می‌کرد و همین‌طور که دستش توی جیبش بود بازیکن‌ها بغلش می‌کردند. تدارکات مسابقه هم سریع جایگاه قهرمانی را آماده می‌کردند و توی همی گیر و دار بازیکنان بایرن مونیخ روی زمین افتاده بودند و هیچی نمی‌گفتند. من که پاتریک را گم کرده بودم، وسط این همه آدم راه می‌رفتم و چهره‌های خوشحال و ناراحت را می‌دیدم. اما این لحظه فوق‌العاده بود که مورینیو با نگاه مغرورانه خودش به سکوهای ورزشگاه نگاه معنی داری می‌کرد که این نگاه بعدا به این جمله تعبیر شد که فصل آینده مورینیو را در رئال مادرید می‌بینیم.
    احتمالا همه عشق فوتبالی‌ها جشن قهرمانی اینتر را دیدند. آن چیزی که من می‌دیدیم خیلی با تصویر‌های تلویزیونی فرقی ندارد. به جز ادا و اصول‌های مورینیو که منحصر به فرد بود. نکته جالب هم این بود که مورینیو اصولا در جشن قهرمانی تیمش شرکت نمی‌کند و این بار آمد و کنار تیمش بود و با غروری خاص ورزشگاه سانتیاگو را نگاه می‌کرد.
    قبل از تمام‌شدن جشن مورینیو به سمت رختکن رفت. آنجا بود که بالاخره به مورینیو نزدیک شدم و با لکنت صدایش کردم و او برگشت. به انگلیسی گفتم چه حسی دارید؟
    برگشت و با ژست یک فاتح بی‌احساس گفت: حس یه شیر که طعمه‌اش را شکار کرده و رفت به سمت مدیر باشگاه اینتر... این جمله برایم عجیب بود. عجیب ولی دوست‌داشتنی، چون از مورینیو انتظار دیگری نداشتم. یک مرد مغرور دوست‌داشتنی.
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  2. 2 کاربران زیر از farokh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد