نوشته اصلی توسط
مینو
من 4 سال با مردی دوست بودم که قبلا یک بار ازدواج کرده بوده و از همسر سابقش یک بچه دارد. به حد مرگ او را دوسش دارم و اون هم بیشتر از من... تو این مدت خیلی به من کمک کرده روزی که باهاش اشنا شدم کاردانی ام تموم کرده بودم اما با کمک او الان دانشجوی دکترای دانشگاه تهرانم. همه زندگیم را بهش مدیونم و بسیار عاشقشم اون تچ این مدت کوچکترین بی احترامی به من نکرد و پیوسته راه زندگی را به من اموخت. ما تصمیم ازدواج داشتیم اما موانع زیاد بود و نشد یکی از مشکلاتش همسر سابقش بود که هنوز هم تمایل به برگشت داشت و پافشاری خانواده ایشون برای برگشت او و البته هنوز بلاتکلیفی بچشون. کودک 4 ساله که مشکل اتیسم دارد. هنوز خانواده های ما در جریان رابطه ما نیستند. یک مدت هست که یکی از پسرهای دانشگاه با شرایط بسیار مناسب مالی و اجتماعی به من علاقمند شده که دانشجوی پزشکی هست و از من اجازه خواستگاری میخواهد به خاطر مردی که عاشقش هستم و اندک امیدی به او دارم نمیتوانم به کسی فکر کنم و از طرفی خانوادم همش نگران ازدواج من هستند و به خاطر رد کردن خواستگارها از من دلیل میخواهند. البته دلیل مهم ترم برای اینکه به کسی فکر نمیکنم اینه که نگران اون اقا هستم که بعد از من چکار میکند چون خیلی منا دوستم داره و تمام لحظات این 4 سال باهم بودیم.ایشون از من زمان خواسته هنوز و میگوید من هیچوقت دست از تلاش برای تو بر نمیدارم. هرچند خودش خیلی وقتها به من میگوید مهمترین ترسش اینه که لیاقت منا نداشته باشه. من نمیدونم باید چکار کنم باید هنوز منتظر مردی باشم که احتمالاتی از ازدواج باهاش وجود داره و از صمیم قلبم دوسش دارم یا اینکه باید .....خودم 25 سال دارم