یواش یواش داغ کردم. مثل آدم برفیای که آب میشه، احساس کردم تمام بدنم از فرم خارج شد. یك چشمم اومد پایین کنار گونهم... پایینتر... داشت از گونهم میافتاد. خواستم با دو تا دستام بگیرمش، اما دستام مثل یه سطل آب جاری شد رو زمین. چشمام زمین افتاد. رنگ قهوهای پررنگ با راه راه کرمش تو رنگ سفید دستام گم شد. کم کم موهام مثل فواره برعکس پاشید رو زمین. بعد رنگ صورتی لبم از بین سینههام اومد پایین رو چاله نافمو گرفت. یکی یکی خالهای بدنم میافتادن تو بقیه رنگا. همه چی آب شد... یه آب پرنمک.
مزه شور خودم رو حس میکردم. همه چی تو هم گره خورد و گم شد. خودم رو نمیدیدم. خودم رو گم کردم. یه گوله آب پرنمک شدم. بعد کمکم قل خوردم و جمع شدم یه گوشه. احساس کردم چشماش رو بست. همون لحظه بود که از اون گوشه جاری شدم و گونهش پایین اومدم. کنار پره بینیشو نوازش کردم و رسیدم به لباش. اجازه نداد رو لباش جاری بشم. با یه دستمال گُل پَرِ آبی من رو پاک کرد و از پنجره ماشین انداختم بیرون. اینجوری بود که از چشمش افتادم. رها شدم... رها...
کنار چهرههای قدیمی، دنبال صورت مادربزرگ میگشتم با موهای سپید و حنایی و یک خال پهلوی چشم که خودم را دیدم در پس برفکها و صدای خش خش آزار دهنده ویدیو: با بلوز قرمز کاموایی و موهای فرفری صدای بچهها میآید، از پشت خاطراتم در کوچه و من با موهای مجعد و شلوارک میخواهم بازی کنم که مادربزرگ در تلویزیون پیدایش میشود و میرقصد.
مادر آرام لب میگزد و میگرید. به یاد غرور کودکانهام میافتم در بعدازظهر ابری پاییز که کوچههای ساکت...۴۰-۳۰-۲۰-۱۰ میشمردند و ما را در قلبشان قایم میکردند تا قایم موشک بازی کنیم و پیراهن صورتیام که خیس شد از بغضی که نگذاشتم بیرون بریزد.
برمیگردم و نگاه میکنم: قطرهای حتی از آن غرور لعنتی نمانده و به یاد حرف دوستم میافتم: آدم بیغرور هیچ است. خواهری میگوید: «اِ فیلم ِ تله کابینه، نزنی جلو» و میپرد کنترل را از دستم بگیرد که: تله کابین بالا میبردم؛ بابا اتاقک را میلرزاند که بترسیم و من دیوانهتر میشوم، چنان که آغوش این درختان بلند در انتظارم است. خواهری پیروز شد و کنترل را ازم گرفت و من، مثل بوکسورهای شکست خورده، پهن شدهام روی زمین: محو قیافه پدر با موها و سبیل مشکی.
تصویرها خراب است، برفکی است، صداها موجی است. مادر از توی آشپزخانه با بغض میگوید: «ول کنین اینا رو. بیا این پیازا رو پوست بکن.» خواهری با غرغر میرود کمک مادر و من صدای ویدیو را کم میکنم: نزدیکتر که میروم گریه معنا میدهد از شنیدن صدای خسته و غمناک مادرم از پشت سیمهای تلفن؛ به یاد قطره اشکی که گوشه چشم آنها مانده بود وقتی که مادر بیهوش میشد و ما نمیتوانستیم حتی دستهایش را بلند کنیم، چه برسد به این که ببریمش بیمارستان. سایهها رنگ میگیرند و من را قایم میکنند؛ عقب و جلویم میکنند و مینشانندم اینجا روی این صندلی چرخان با اشکهای روان و برفکهایی که میشناسمشان.
آلبومها با هجوم تکنولوژی دیجیتال و استفاده همهگیر از پدیدهای به نام کامپیوتر، این روزها غمگین و جداافتاده و خاکخورده در گوشه خانههایمان افتادهاند. تازه در میان خانههای جوانان گاهی پیدا هم نمیشوند و گاه باید برای پیداکردنشان سراغ خانههای مادرها و مادربزرگها رفت. اما واقعیت این است که برای خود من با وجود نزدیک به 15 سال زندگی مشترک، چیزی که قابلیت مرور و یادآوری را دارد، همین عکسهاست. یادم هست روزگاری نوشته بودم دلم برای نامههای کاغذی تنگ شده، نامههایی که میشد هویت و رنگ و بو و و حال و هوای ما را از لابهلای سطورشان و با لمسکردنشان حس کرد. به تجربه زندگی مشترک چندین ساله خودم، مدتهاست که میبینم فیلمها این خاصیت ماندنی و یادآوری عکسها را ندارند. فیلمها هرچقدر که واقعی به نظر برسند، اما به مجاز نزدیکترند. حرکت و حرفزدن آدمهای در فیلمها، بچههایی که بزرگ شدند، پیرهایی که نیست شدند و جوانانی که حالا پیر شدند، نوعی تصویر رویاگونه زندگی به ما میدهد که به مجاز نزدیکتر است. اما عکسها، خصوصا این عکسهای چاپشده روی کاغذهای رنگی و سیاه و سفید فیلم با ثابتماندنشان، با حفظکردن خصوصیات نگاه آدمها، سروشکلشان و متوقفکردن زمان و مکان در همان کادر با سکوتی که دارند، بدون هیچ حرف و حرکتی واقعیتر و مهربانتر از فیلمها هستند و وقتی در دستشان داری و نگاهشان میکنی، انگار همه چیز آن عکس در آن لحظه در نگاه تو، دوباره شکل میگیرد و واقعی میشود.
ترسم از این است که فرزندان ما و نوههایمان دیگر چیزی به نام عکسهای کاغذی را به یاد نیاورند. تصویرها محو میشوند و کمکم جایشان را به فیلمهایی که شتاب و فراوانیشان آدم را زیر بار خودش له میکند و تبدیلشان از فرمت ویاچاس به سیدی. سیدی به دیویدی و دیویدی نمیدانم به چه کوفتی برای من بهشخصه سرسام میآورد. فیلمهایی که ریختگیشان از روی نوارهای فانی و موقتشان، خاطرات ما را مورد تهدید عجیبی قرار میدهند.
به سراغ آن آلبومهای قدیمی کاغذی برويم و عکسی را که برای نزدیکان و عزیزانمان خاطره خوشی را تداعی میکند، برداریم یا حتی کش برویم، بعد با سلیقه خودمان یا حتی یک قابسازی قابش کنیم، کادویش کنیم و هدیهاش بدهیم به کسانی که شاید گمان میکنند این خاطره دیگر فراموش شده است. بودن یک یا چند عکس کاغذی به دیوارهای خانهمان یادمان میاندازد که هنوز هم میتوان در مقابل هجوم تکنولوژی چیزهایی از گذشته را با افتخار دودستی چسبید و قاب کرد و به دیوار آویخت جلوی چشمهایمان تا نگاهمان از یاد نبرد روزهایی را که هویت مهمی به نام گذشتهمان را تشکیل دادند.
نگارخانهای از نگارههای هزارههای گذشته
قرار است به سفر بروم، ایران را بگردم و از جاذبههای باستانی، تاریخی و توریستی آن دیدار کنم. پای برهنه بر شنهای سوزان کویر بگذارم، از کوهها و تپههای باستانیاش بالا بروم و سفری کنم با ماشین زمان، به هزاران سال قبل. به داخل مقبرهها، کاخها و ارگهای فرمانروایانش بروم و از راز و رمزهای مکانهای خاص پرده برداری کنم. به هر گوشهای سرک بکشم و به جاهایی بروم که هیچگاه نرفتهام یا رفتهایم و عجایبش را ندیدهام. اما این سفر با سفرهای دیگر فرق زیادی دارد. این بار میخواهم همسفر یک گروه فیلمسازی مستند باشم و از دریچه دوربین فیلمبرداری این گروه مستندساز، ایران را کنکاش کنم. حالا اگر آماده هستید کافیست یک کوله پشتی بردارید و همراه ما باشید، مقصد ما چهار هزار سال قبل از میلاد است.
وقتی پا به خاک سیستان میگذارم، اولین چیزی که نظرمان را جلب میکند، نوع پوشش و رنگ چهره مردم آن است. پوستی که به سرخی میزند و لباسهایی که به خاطر بادهای 120 روزه سیستان، طراحی ویژهای دارد. خاک سیستان هم در نوع خود جالب است، خاکی به رنگ سرخ که نظرمان را جلب میکند. بعد از مستقرشدن، استراحت کوتاهی میکنم و با گروه به این نتیجه میرسم که به سراغ قدیمیترین نقطهای که در آن فرهنگ ایرانی بوده است بروم. جایی به نام دره نگاران ناهوک در سراوان. اما راننده محلی که قرار است ما را به آنجا ببرد، از ما میخواهد که تا فردا صبح صبر کنم، من هم ترجیح میدهم که تا فردا صبر کنم و گشتی در بازار محلی بزنم و با فرهنگ سیستانی بیشتر آشنا شوم. مهمان نوازی مردم تا شب که به مجل اقامتمان برمیگردم، آنقدر خوب است که دلمان نمیخواهد از آنها جدا شوم، اما صبح زود باید به ناهوک بروم، پس تصمیم میگیرم روز دیگری را برای با مردمبودن، انتخاب کنم.
فردا صبح زود با همراهی چند فرد محلی سوار ماشین میشوم و به روستای ناهوک میروم. اما از جایی به بعد، باید مسیر را پیاده طی کنم. هر کدام از بچهها، یکی از وسایل را روی کولش میگذارد و پیاده به سمت دره رهسپار میشوم. وقتی به دره میرسم، ناخودآگاه از دیدن منظره روبهرومان شوکه میشوم. صخرههایی عظیم با دهها هزار نقش کنده شد بر دل آن که تا چندین کیلومتر بعدتر، ادامه دارد. نقوش مختلف انسانی و حیوانی که تا نوک صخرهها با دقت فراوان حک شده اند. گروه فیلمبرداری، وسایل را برای گرفتن اولین نما آماده میکنند. ریل چیده میشود و دوربین روی آن قرار میگیرد.
سه، دو، یک، حرکت و به هشت هزار سال قبل از میلاد مسیح میروم. جایی که گله داران، کشاورزان و شکارچیان ایرانی، برای روایت داستان روزمره و ثبت تاریخ ورود مهاجمان و مهاجران به این دره، تاریخ را با هنر خود بر این صخرههای عظیم حک کردهاند. نقوشی که گاها برجسته و گاها بر دل صخرهها کنده شده است. یکی از افراد بومی که با همراه است برایمان توضیح میدهد که مردم این منطقه از این دره به نام «سنگ پیر گوران» یاد میکنند. پس از اتمام فیلمبرداری، مدتی را در صخرهها به کند و کاو میپردازم و به محل اقامتمان باز میگردم تا فردا با انرژی بیشتر به شهر سوخته سفر کنم.
لولیتاخوانی برای فردوسی
شاید برایتان جالب باشد كه سالانه خلاصه صدها کتاب ژاپنی به همه زبانهای زنده دنیا ترجمه میشود. به این معنا که یك تیم بزرگ، كتابها را میخواند، خلاصه میكند و در نهایت دستكم به دو یا سه زبان ترجمه میشود که همین امر باعث میشود که برای مثال یک فرد انگلیسی زبان به راحتی بتواند با ادبیات روز ژاپن آشنا شود و بداند كه سال قبل چه اتفاقی افتاده است. ادبیات ژاپن به جهانی شدن فكر میكند و این یكی از راههاست.
اولین کسی که از ادبیات جهانی صحبت کرد، گوته بود که مبحث جهان وطنی ادبی را مطرح کرد. بعد از او، چهرههای بسیاری در این مورد حرف زدهاند و امروز اقدامات مختلفی در زمینه جهانیشدن ادبیات صورت میگیرد و میدانیم كه تبلیغات نقش بسیار گستردهای را در این زمینه ایفا میکند. از ژاپن نوشتیم و ترجمه خلاصه كتابها. اما این نكته به تنهایی مطرح نیست. از دیگر اقدامات در این جهت نمایشگاههایی است که این کشور برای تبلیغ در این زمینه بر پا میکند که نمایشگاه صد کتاب مثالی در همین حوزه است. این نمایشگاه با جذابیتهای جهانی آثار مکتوب و مصور را در معرض دید قرار میدهد و یکی از شرایط شرکت در این نمایشگاه برای ناشران ژاپنی ترجمه آثار به زبان غیرژاپنی است.
البته راههای رسیدن به مشتریان جهانی بسیار است و یكی از این راهها میتواند اقتباس از آثار ادبی برای هنرهای نمایشی به ویژه سینما باشد. سینما به دلیل داشتن مخاطب زیاد میتواند یکی از بهترین معرفها برای ادبیات به حساب بیاید و متاسفانه ما در سایر نقاط جهان توجه به مقوله اقتباس را بیشتر میبینیم و انگار سینماگران ما توجهی به ادبیات ندارند.
چه بسا بارها این اتفاق برای هر کدام از ما افتاده باشد که اثر اقتباسی را ببینیم و در صورت برقراری ارتباط با آن به اصل اثر ادبی رجوع کنیم. در این زمینه مثالهای قابل ذکر زیادی وجود دارد که یکی از آنها «لولیتا» اثر ولادیمیر نابوکوف است که بعد از ساخته شدن نسخه سینمایی آن توسط کارگردان بنامی مثل استنلی کوبریک این اثر ادبی بیشتر و بیشتر در جهان شناخته شد. یکی دیگر از نمونههای موفق اقتباس «هری پاتر» است که تقریبا همه جهان مخاطب آن هستند. به طوری که دیگر بعید است حتی در کوچکترین کشورها هم این نام ناآشنا باشد و کسی آن را نشناسد.
در ایران به مقوله اقتباس کمتر پرداخته میشود، البته ما هم آثار سینمایی اقتباسی داشتهایم، ولی تعداد آنها خیلی کم بوده است. در صورتی که خیلی از آثار ادبی ما هم کلاسیک و هم مدرن، خاصیت اقتباسی بودن را دارند و ما میتوانیم از آنها هم در جهت ارتقای سوژه فیلمها و هم در جهت معرفی ادب فارسی به جهان به دلیل جهانیتر بودن سینمای ایران استفاده کنیم.