خوب خودم موندم از کجا شروع کنم ۲۵سالمه یسالی هست عقد کردم و ۳ماهی هست عروسی،عروسی کردم بخاطر فشارای مادرم خ رو ازدواج کردنم حساس شده بو ،نمیگم نیاز نداشتم اما نیاز جنسی خ کمی داشتم درسخون بودم ولی واقعا از خونه فراری مذهبیم فرار کردم خابگاه یتابستون تموم به بهانه تز ارشدم فقط خاستم تنهاباشم.راضی شدم به ازدواج مزخرف که خداروشکر با مخالفت بابام تموم شد اونوقتا هی یادم نمیرفت آخه ۶ماه تموم با اون پسر هرشب ساعتها حرف میزدم خصلاصه پدرم نزاشت عروسی کنم ۳ماه بعد یکی از فامیلامو اومد خاستگاری عروسش شدم واقعا دوسش دارم ولی وتی یکاری که دوست ندارم میکنه خ ناراحت میشم و همش حس میکنم من مجبور بودم که زنش شدم به همین خاطر خ سرخورده میشم دوست دارم بشینم یگوشه و فقط قصه بخورم یجوری که شوهرم نفهمه گاهی با یه کار کوچیکش اینقد ناراحت میشم که دیوانه وار ازش دور میشم و این خ ناراحتش میکنه همش با خودم میگم از پیش اون مادر موندن که بهتره این تفکر نمیزاره با شوهرم راحت باشم و ازش تقاضا ی معقول و منطقی کنم
حالا چند وقتیه که حین رابطه با شوهرم اصلا ارضا نمیشم فقط به این فکر میکنم زود ارضا بشه دست از سرم برداره من ادای اینو در میارم ارضا شدم اونم خ خوشحال میشه و میره سراغ خودش منم تو دلم فقط حرص میخورم آخرش میگم از پیش اون مادر بودن که بهتره.مثلا تو همین مسایل جنسی چند تر بهش گفتم من با س ک س دهنی زود ارضا میشم ولی اون میگه بدش میاد انجامم میده طفلی ولی چون یبار گفته بدش میاد من بهم برمیخوره انجام بده و برا همین اصلا دیگه به ارضا شدنم فکر نمیکنم فقط میخام کنارم باشه که نرم پیش اون مادر ی که واقعا اسم مادر بودن براش زیاده شوهرن مهربونه خ زیاد خ بفکرمه خ زیاد ولی من تخریب شده ذهنم تخریب شده بخاطر مادرم حس میکنم شوهرم تا یه حرفی میزنه میخاد بهم ظلم کنه و اون ظلمش رو با دریای ظلم مادر مقایسه میکنم میگم این بهتره یجوری حس میکنم فقط باید اینو تحمل کنم که یوقت نرم پیش مامانم کمکم کنید دارم روانی میشم تازه ازدواج کردم و از زناشویی هم بیزار شدم و لذتی نمیبرم خ اذیت میشم دلم نمیاد به شوهرم بگم تا الان الکی گفتم ازضا شدم ترو خدا یکی به حرفام گوش شدیدا نیاز به درد دل دارم.قبلا متشکرم