نمایش نتایج: از 1 به 5 از 5

موضوع: طلاق؟

1347
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2013
    شماره عضویت
    160
    نوشته ها
    3
    تشکـر
    0
    تشکر شده 4 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    طلاق؟

    من 24 ساله هستم.مرد هستم.یک زن در سن 19 سالگی گرفته ام.اشتباه کرده ام.میدانم.حالا اوضاع من با خانواده همسرم و خود همسرم به حدی رسیده که متاسفانه به هیچ وجه من الوجوه نمیتوانم به زندگی زناشویی خود ادامه دهم.
    همسر من کارمن هست و ماهانه حدود 900 هزار تومان حقوق دارد.من بیکارم.از پدرم کمک میگیرم.فوق دیپلم هستم.مهریه هم 113 سکه عندالمطالبه هست.
    شده ام زن.همه چیز بالعکس شده.اگر من خانه را مرتب نکنم خانه به گند کشیده میشود.اگر من ناهار شام نگذارم از گرسنگی میمیریم.خانواده زنم هم از طرفی با هم ناسازگاریم.مادرزنم سیاست بسیار بالایی دارد.اما در عین حال ساده به نظر میرسد.
    کرایه خانه ماهی310000 تومان هست.پدرم میدهد.مرغ و گوشت را پدرم میگیرد.اکثر آذوقه خانه را پدرم میدهد.وام برداشته بودم که پدرم میداد اکنون ناتوان شده نمیتواند بدهد.با یارانه دختر 8ماهه ام پوشکش را میگیرم.مادرش هم پوشاک کودک را میگیرد.سرلاک میگیرد.اما حقوقش صرف دادن قسط لپتاب خودش به مبلغ ماهانه 200 هزار تومان هر ماه و قسط وام خود به مبلغ 280 هزار تومان هر ماه تا 3 سال و کمی خرج های جانبی است.من هم یک فروشگاه اینترنتی زدم که ماهانه حدود 200 هزار تومانی ته آن منفعت دارد.اگر بماند.خانواده همسر من طوری هستند که انگار به تنبلی و راحتی عادت کرده اند.پدرزنم صبح سیگار روشن کرده میرود به باغ و به شهری نزدیک با رفقای خود در قهوه خانه تا شب.هر روز.هر جا میخواهند بروند باید با دربست بروند.اوضاع مالی زیاد خوبی ندارند.مادرش هر وقت که به خانه ما می آید یا با چند نفر اضافه تر می آیدووواما بی خبر.ما توان مالیمان در حدی نیست که روزانه یک مرغ بخریم درست کنیم.یک بطری روغن را سه روزه تمام کنیم اما متاسفانه مادرش بسیار بی توجه و سهل انگار است.یکبار به او گفتم غذاهای خوشمزه دیگری هم هست چرا همش مرغ؟گفت ما حوصله درست کردن غذای دیگری را نداریم.یا گوشت یا مرغ.با روغن بسیار زیاد.خانمم هم که دست به سیاه و سفید نمیزند.زمانی هم که برای این اصراف ها خرج میکند منت میگذارد میگوید تو مفت میخوری من میخرم و من هم به او میگویم مادرت اصراف میکند بازبان خوش اما او میگوید خیلی نمک نشناسی آنها خانه ما را مرتب کردند و ...که من هم میگویم آنها وظیفه تو را انجام دادند.مثلا یکبار در خانه ما که آمده بودند با ماشینشان تصادف کرده بودند و من هم آن هفته انتخاب واحد داشتم.پسرش نقاش بود میتوانست یک روز از کارش بزند و بیاید کار پدرش را پیگیری کند اما گفت من نمی آیم.من هم گفتم اگر او یک روز کارش را عقب بیاندازد بهتر است چون شغل او آزاد است اما من فقط یک روز باید انتخاب واحد کنم و سیستم من اداری است و اگر سایت بسته شود کار من میماند.من نمیتوانم.پسرش هم شب زنگ زد و گفت منم حوصله ندارم بیام.من هم ترم آخرم بود و حیاتی.قبول نکردم و دوا شد.
    با این طایفه نمیتوانم دست پنجه نرم کنم.واقعا ناتوان شده ام.زنم وقتی میخواهد به هدفی برسد باید داد بزند.منطق ندارد.فقط قلدر است.وفتی با هم دوا میکنیم و اوج میگیرد سابقا فحاشی های بسیار بسیار رکیک زننده و مردانه واری میکردکه با دخالت های پدرم تا حدود 25درصد برطرف شده ولی هنوز در حد بی شرف آشغال مادر...و بی عرضه بیلیاقت و مفت خور و ... مانده.البته 3 سال روی آن کار کرده ایم که تازه به اینجا رسیده.وقتی داد میزندو عصبانی میشود کافیست کار به کتک کاری بکشد.تمام بدنم خونی میشود.و از ترس اینکه مبادا به سر و جای حیاتی او ضربه ای وارد کنم که اوضاع بدتر شود تا حد امکان رعایت میکنم.وقتی هنگام دوا داد میزند همسایه و عابر و ... را نمیشناسد.فقط داد میزند.
    فقط دخترم.البته این هم توطئه مادرش بود.هی میگفت دخترش با عرض معذرت(یائسه مشود) سنش زیاد میشود ضعیف است بچه دار نمیشود...در حالی که دکتر هم تا حدودی تایید کرده بود.البته دکتری که مادرش میشناخت.بعد این قضیه و فریبکاری های همسرم و مادرزنم بعد 15 روز مشخص شد که بله زنم حاملست و من مانند دیوانه ها شده بودم.زمانی هم که خواستم سقط کنم گفت نه...خطرناک است...دیگر بچه دار نمیشوم...سرطان میگیرم و...
    حالا دخترم که نامش رز هست را مانده ام که چه کنم.
    مهریه عندالمطالبه را چه کنم.
    اگر طلاق بگیرم چه میشود؟آیا دخترم گناه ندارد؟حق فرزند داری را به مادرش میدهند.اگر هم به من بدهند هفته ای هفت روز این مادر درب منزل من می آید.24 ساعته.اگر هم بدهم 20 سال دیگر دخترم را دیدم چه بگویم؟
    از طرفی هم فکر میکنم این زن که پول دارد کار هم دارد بچه را هم راحت میچرخاند.سر به نیست بگذارم بروم.
    با خودم فکر میکنم این بچه با این دخالتهای مادر زنم و همسرم در آخر همان چیزی میشود که آنها میخواهند.وجود من فقط باعث دوا و متشنج شدن جو میشود.اگر دخترم میخواهد خوی آنها را بگیرد حداقل در محیط آرام تری بگیرد.
    واقعا به من با این اوضاع چه نیازی هست؟شاید نبودم بهتر هم باشد.
    نمیدانم.حساب کتاب من برای زندگی 10 سال بعد با این زن بسیار تاریک است.و میترسم از زمانی که دخترم 15 ساله باشد و آن زمان طلاق را ببیند...
    اکنون بهتر است.
    اگر الآن طلاق بگیرم بر خلاف حرف مادر زن که میخواهد خود را خوب جلوه دهد در عرض سه ماه یک شوهر دیگر همسر همسر من و پدر دختر من میشود.
    آیا 8 ماهگی بهتر از 15 سالگی نیست؟
    طناب زندگی ما شاید 2 سال یا 7 سال دیگر دوام آورد اما پاره میشود.الآن بهتر نیست خودم پاره اش کنم؟
    مردم راهنمایی کنید...

  2. 2 کاربران زیر از shaherik بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2013
    شماره عضویت
    46
    نوشته ها
    144
    تشکـر
    391
    تشکر شده 145 بار در 81 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : طلاق؟

    سلام
    به مشاور خوش آمديد
    مطلبتونو خوندم و در رابطه با مشكلاتى كه داريد بايد بگم كه اولين مشكلى كه از نظر من در اين ميان وجود داره اينه كه شما بعنوان يك مرد از ابتدا به وظايف خودتون عمل نكرده و اونها رو ناديده گرفتين، بعنوان مثال كار و شغل كه بقول معروف جوهره ى مرد هست، آيا شما بدنبال كار مناسبى براى خودتون گشتيد و پيدا نكرديد؟
    اگه توى اين مورد اهمال كرده باشيد بايد بگم اولين اشتباه رو خودتون مرتكب شدين و بدين ترتيب نقش شما و همسرتون تو زندگى عوض شده و وظايف خانه دارى و بچه دارى و... بر گردن شما افتاده و بقول خودتون همسرتون عمدتا به وظايفش عمل نميكنه
    و اما درباره مابقى مسائل كه مطرح كرديد، براى اينكه بتونيم راهكارهاى مناسب رو در اختيارتون بزاريم لازمه كمى بيشتر برامون توضيح بدين تا بتونيم با ديد واقع بينانه ترى به مسائل بنگريم
    بعنوان مثال از نحوه آشنايى و ازدواجتون برامون بگيد و اينكه همسرتون چند سالشونه؟
    و اما در رابطه با طلاق و مسائل پيرامونش از جمله حضانت فرزندتون و ملاقاتهاى همسرتون يا شما با اون بايد بگم كه اين موارد رو به مشاور حقوقى سايت ارجاع داديم و در اسرع وقت پاسخ شما رو خواهند داد

  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2013
    شماره عضویت
    160
    نوشته ها
    3
    تشکـر
    0
    تشکر شده 4 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : طلاق؟

    با تشکر و سپاس فراوان برای مطالعه این مسائل.
    من پیغام شما رو مطالعه کردم.اما مشکلات عمیق تری هم هستند.بله من باید شاغل باشم اما نیستم.اما این مساله که معضلی هم هست به شاخه های بسیاری بسته شده.کاش مشکل فقط این بود.
    ببینید من در خانواده پدری و مادری نیز مشکلاتی دارم.به عنوان مثال ما در طایفه خود افراد بسیاری داریم که سمتهای بالای شغلی دارند و خوشبختانه با آنها رابطه نزدیکی هم داریم.آنها میگویند مدرکت را بیار تا شما را مسئول یک قسمت کنیم.
    درست است که من نباید منتظر اینها باشم وخود باید تلاش میکردم تا الآن.اما من این کار را کردم.در شرکتهای مختلف موسسات مختلف کارخانه های مختلفی کار کردهه ام اما هیچ یک سر ماه حقوقمان را ندادند.
    من مجبورم که مدرکم را بگیرم.
    حال مطلب را همین جا نگاه داریم.
    من حدود 5 سال قبل در سن 19 سالگی با بحران بسیار بدی مواجه بودم.پدرم نه این که بد باشد نه اما متاسفانه خوبی ب اندازه اش برای من دردسر ساز شده بود و اکنون که به این نتیجه رسیده آیا میتواند به یکباره یا حتی آرام آرام بعد 24 سال همه چیز را تغییر دهد؟5 سال اول زندگی مانند 20 سال یک بزرگسال ارزش دارد.10 سال بعدی به اندازه 15 سال یک بزرگسال ارزش دارد و الباقی دیگی به اندازه همان یکسال یکسال ارزش دارند.حال چگونه به یکباره همه چیز عوض شود.خوب از خانواده ام میگویم...
    من در دبستان که بودم پدر و مادرم بسیار هوای من را داشتند.به قول خودمان بچه های تقس که با هم مشکل پیدا میکردیم به جای اینکه خودم پاسخگو باشم پدرم پاسخگو بود و...البته این تصور برای پاسخگویی شما در ذهنتان نماند که اوضاع در سن 22 سالگی به بعد برای من بسیار تغییر کرده است.
    ادامه ماجرا.
    آنقدر هوای من را داشتند که دیگر حس دفاع در من مرده بود.
    وقتی در درسهای مساله ریاضی را مشکل داشتم پدرم بارها با عصبانیت به من توضیح میداد و من وقتی نمیفهمیدم گاهی به گوش من سیلی میزد.به معلمهایم از اول ابتدایی میسپرد که هوای من را داشته باشند و ...
    گاهی از ترس (کوچک بودن خوب ) خودم را ... میکردم.
    پدرم تمام این کارها را از سر مهربانی و لطف میکرد شاید اشتباه بود اما اکنون که او در سن 54 سالگی هست نمیخواهم چیزی را به او یاد آور کنم تا برای باقی زندگی او مشکلهای اضافه بتراشم.میخواهم خودم اوضاع را بسازم.گذشته ها گذشت.
    پس از مدتی مرا در کلاس تکواندو در سن 12 سالگی گذاشت.به مربی خودمان (که الآن که در این سنم تازه میفهمم مربی هم فقط مربیست نه قول....کسی بود مثل اۀان خودم) میگفت با شوخی که خوب گوشمالی اش بدهید تا کمی رو فرم بیاید.منم زمانی که تمام همسنهایم کمربند قرمز را گرفته بودند همان کمربند زرد را هم بعد مدت بسیاری نتوانستم بگیرم و در همان سفید دیگر ماندم و آنجا را ترک کردم.
    در درسهایم...
    معدل زیر 19 نداشتم اما خود را طوری همیشه میدیدم که گویی تنبلترین شاگرد کلاسم.پدرم رو به معلمهای خصوصی آورد.معلفمها هم بالاخره معیشت زندگی دارند و آنها یواشکی سوالات را به من میدادند و از پدر و مادرم میخواستند که به احد الناسی این سوالات را ندهم.من هم پدر و مادر و هر کس دیگری که چیزی به من میگفت مانند خدایی میدیدم که باید حتما و به هر عنوانی و در هر حالی حرف آنها را اجرا کنم.حتی اگر بمیرم.نمیدانم از کجا ولی بچه ها این قضیه را فهمیدند و آنقدر به من التماس و زاری کردند که فقط یک سوال کوچک به آنها بدهم اما من خود را موظف به وفای این عهد میدیدم و به هیچ وجهی حتی در مقابل گریه آنان من راضی به این کار نشدم.زمانی که معلمم نمرات را میخواند بالاترین نمره ها همیشه 12 بود و به من که میرسید میگفت شاملو...18...همه حرص میخوردند.البته من در آن زمان کوچک ذهن بودم و نمیفهمیدم...که چه میکنم.
    پدرم هم همیشه من را به سر پسر عموها و طایفه هایم میزد.اما اگر آنها معدل 18 میگرفتند در یک مدرسه معمولی و خودشان این نمره ها را میگرفتند.رفته رفته اوضاع بدتر شد...تا زمانی که به امتحانات نهایی سوم دبیرستان در سال 83 رسیدیم.دیگر آنجا کسی نبود که به من راه نشان دهد...خودم بودم و معلوماتم...کسی که نمره زیر 16 برای خودش و خانواده اش مرگ بود به اوضاعی رسیدم که در دو درس ماندم.یکی را تک ماده زدم و یکی را هم شهریور پاس کردم...در حالی که بدون ترس و واهمه فامیلهایم طبق روال عادی همه چیز را طی کرده بودند.البته وقتی این د درس را در سوم دبیرستان افتاده بودم مادرم برای یکی از آنها بر سر در آموزش و پرورش دخیل بسته بود و به هر کس ناکسی التماس و زار زار میکرد که نمره را قبول کنند...من از این رفتار مادرم به شدت خجالت میکشیدم و خود را مقصر میدیدم...از ریاضی نفرت بی نظیری پیدا کرده بودم که هنوزم دارم.ر اول دبستان تا پنجم...سه سال راهنمایی که با اساتید ریاضی ...در دبیرستان...حتی بسیار واضح به یاد دارم که در دوران راهنمایی پدرم در مقابل کاری که برای یکی از اساتید ما که اوضاع مالی مناسبی هم نداشت انجام میداد از او خواسته بود که سر امتحانات هوای من را داشته باشد و او هم که مومن بود مجبور بود وقتی بچه ها همه امتحان دادند و به بیرون رفتند برگه شاگرد زرنگ را جلوی من بگذارد تا کپی کنم و دایما میگفت خدایا مرا ببخش...کاش او را میدیدم و از او معذرت میخواستم...
    در مراسم ها به هیچ وجه رویم نمیشد جلوی پدرم برقصم و حتی بلند حرف بزنم.مدل موهایم را بسیار ساده از خجالت درست میکردم.لباس های طرح دار برایم الگو شده بود که در خیابان نپوشم.از همه خجالت میکشیدم.
    16 سال در شهرک های سازمانی که از جماعت تهران دور بود و در انزوا زندگی کردیم...
    بله پدرم نظامی بود.سرهنگ بازنشسته.بودنش در هر مکانی برای ما افتخار است.
    او دوست داشت خوب باشد.
    و ثروت خوبی هم جمع کرد.
    مغزم کار نمیکرد...هر قدر حتی تمام سال تحصیلی به ولله شاید بیشتر از 5 برابر برترین دانش آموزان هم ریاضی خوانده بودم اما هیچی بلد نبودم.سر کلاس گوش میکردم اما متوجه نمیشدم مثل الآن.
    اما در عوض...درسهایی که از نظر پدرم بی آینده و مناسب نبودند را بهترین شاگرد از دید تمامی دانش آموزان در طول سال بودم...بهترین نمره را میگرفتم...علاقه داشتم...در تاریخ و جغرافی انشا فارسی خصوصا املا نمونه نداشتم...
    پدرم میگفت اینها به چه دردی میخورند؟
    کم کم ابتکار ها و خلاقیت هایی که پدرم از آنها زیاد خوشش نمی آمد و آنها را فقط در تخیل ورویا میدید به ذهنم خطور کرد...حس میکردم میتوانم دنیا را تغییر دهم...عاشق آسمان شدم...عاشق خارج از ایران شدم...عاشق ابتکار شدم...اما همچنان در درس و مدرسه مشکل داشتم...
    دوستانم برایم همه چیز بودند...آنها سالم بودند چون حداقل خودم از لحاظ استریل بودن مناسب بودم.
    زمان گذشت...
    به سن 18 سالگی رسیدم...پدرم برایم از لحاظ مادی و در ذهنش از لحاظ معنوی چیزی کم نگذاشته بود و خودش هم میگفت چرا پسر فلانی که پدرش معتاد است این قدر در درس و اجتماع زیرک است...میگفت شاید من معتاد شوم تو هم درست شوی...
    در سن 18 سالگی به اولین دانشگاه خودم در ساری که غیر انتفاعی بود در سال 85 وارد شدم.وقتی دانشجویان مرا آنجا دیدند خصوصا دختر ها یواشکی گفتند این بچه کیست به این دانشگاه آمده...پدرم مرا مانند مدرسه ثبتنام کرده بود.بعد که کم کم به کلاس رفتم خوابگاه گرفتم تا مدتی که در دانشگاه ساری بودم طعم واقعی زندگی را چشیدم...در این زمان دیگر پدرم خانه ای لوکس در تهران خریده بود.با هم اتاقیهای خوبم که سه نفر بودند و هنوزم تلفنی با هم رابطه داریم آشنا شدم...در کلاس که میرفتم وقتی دختری با من حرف میزد هم خجالت میکشیدم هم عاشق دختر ها بودم...احساس همدلی شدید با آنها داشتم...روزی عاشق یک دختر شدم...الآن که به این قضیه فکر میکنم به خودم دارم میگم...ظاهر آدما همیشه تا نابودی زندگی ما ساده ها نیم قدم فاصله داره...
    خیلی به قول جوونای 18 ساله عاشقش شده بودم...البته به این الآن عشق نمیگویم...من الآن به پول عشق میگویم...
    دختر ها هم زود جذب من میشدند...نمیدانم چرا...هر هفته پدرم 20 تومان به من میداد...خوب در آن زمان این پول برای یک هفته به مانند 120 هزار برای یک هفته دانشجو بود...گردش های شبانه...دوستان مجرد در خوابگاه...رفاقت....و بسیاری تجربه های دلنشینی که شاید بهترین دوران زندگی من را تشکیل میدادند...
    غمش هم شیرین بود...
    روزی مادرم زنگ زد...ماه 4 دانشگاه بودم گفت تکمیل ظرفیت ارومیه قبول شدی...من هم که در 2 درس مشکل داشتم و پدربزرگم هم ارومیه ای بود و اینجا منزل داشت قبول کردم...دانشگاه خوب با اساتید خوب و دوستان بی نظیرم را بدرود گفتم و به ارومیه آمدم...شروع به تحصیل با مشقت دادم...از طول دوران نمیگویم که چه گذشت...مقطع فوق دیپلم بودم...با ریاضیات مشکل داشتم...ترم 5 بودم که میخواستم ترم 6 را بگیرم با سه ترم مشروطی که از دانشگاه اخراجم کردم...
    بیش از 3 سال معطل فوق دیپلم بودم.
    اما قبل آن اتفاق شوم ازدواج من رخ داد که منتظر شنیدنش بودید...
    روزی با همان تیپ ساده در حیات در ترم تابستان(یک ترم قبل اخراجی) نشسته بودم...یک گربه با پای شکسته دیدم...دلم برایش سوخت کمی نوازشش کردم و به کلاسم رفتم.زمانی که برگشتم دیدم باز هم بچه گربه در حیات است و احساس کردم گرسنه است.برایش از مغازه سوسیسی تهیه کردم...زمانی که خواستم به او بدهم دیدم 3 دختر گربه را احاطه کرده و به او گوشت میدهندیکی از آنها دستش را تا ته در حلق گربه کرده بود که دوستانش میگفتند ایییی کثیفه چطور دلت میاد...او هم میخندید...در آن زمان و همینطور الآن باطن کثیفی که بخواهد به فکر چیز دیگری به جز شوهرش باشه رو نداره و از این لحاظ با بسیاری از زنان که این مشکل را دارند و شاید 80 درصد در ایران نیز باشند متفاوت است و افکارش پاک است.
    اما این برای زندگی من کافی نیست.
    بگذریم.
    من دیدم سوسیس در دستم مانده و نمیدانم آن را چه کنم.با خجالت نزدیک آن جمع شدم و با صدایی بچه گانه گفتم اجازه میدید این سوسیس را به گربه بدهم آنها هم قبول کردند.وقتی نشستم آن دختر نیز کنارم نشست.تیپی بسیار اسپرت با مانتوی تنگ شال تقریبا باز و مانتوی کوتاه.ما هم که عاشق این بودیم که با یک فرد آرایش کرده و خوش تیپ حرف بزنیم و از این که دوستانم میدیدند که من میتوانم با چنین افرادی حرف بزنم حسادت و تعجب میکردند.
    و واقعا هم اینطور بود.کم کم کار ما به کافی شاپ کشید...به دوستی کشید به تلفن کشید تا زمانی که به خودم آمدم دیدم تمام زندگی من بدون توجه به هیچ شرایطی به وجود این دختر گره خورده.فقط میخواستم او باشد...
    نه برایم خانواده اش مهم بود نه اینکه اهل کجاست پدرش کیست مادرش کیست....فقط خودش...برای لحظه های با او بودن له له میزدم...دیوانه اش شده بودم...نمیتوانستم یک روز حداقل 15 بار کمتر به او زنگ بزنم...الآن که فکر میکنم میبینم آیا من در زمانی که با او به گشت و گذار میرفتم آیا او اصلا به علاقه هاای من علاقه ای داشت میبینم خیر من به علاقه های اوو علاقه داشتم یا فقط تظاهر میکردم میبینم تظاهر میکردم...ما هیچ سنخیتی با هم نداشتیم...در هیج موردی...من فقط عاشق یک عروسک شده بودم ...
    کار ما به جایی رسید که او میگفت باید بیایی خواستگاری من...من هم با شرایط خانوادگی که داشتم چنین چیزی غیر ممکن بود به گونه ای که اگر ماست سیاه بود و مردم میگفتند سیاه است این منطقی تر از درخواست من برای خواستگاری به پدرم بود...غیر ممکن بود و این دختر هم هر روز تهدید میکرد که به خواستگارهایش چه بگوید.....من از اینها چه ایرادی بگیرم آخر....من هم میگفتم هیچی ...بگو خوشم نمیاد و او حرف خود را میزد...مادرش در جریان اوضاع قرار گرفت در یک ملاقات که مادرش میتوانست مرا از دور ببیند یکدیگر را ملاقات کردیم...در نگاه اول با توجه به سادگی من خوب به نظرم آمد...مادر چادری و مناسب...و سن تقریبا بالا.38 سال.
    ملاقات های بعدی من با آنها در شهرشان و در منزلشان شروع شد.آنها به پدر دختر گفته بودند و پدر با توجه به بیکاری و سن کم و اینکه پدرم راضی نیست قبول نکرده بود.
    مادرش یواشکی مارا به خانه میبرد...و من هم که از پدر و ماادرم بسیار متنفر شده بودم تمام زندگی خود را مادر و دخترش میدیدم که اشتباه محض بود.
    من یکبار که پدرم در گوشه ای تاریک از حیات مشغول درست کردن زغتل بود به او جریان دوست داشتن خود را گفتم.گر چه همه چیز را میدانست اما رسما دوست داشتن این دختر را از من شنید.مستقیم گفت نه...گفت خودت میدانی...میخوای من میام اونجا مثل برج زهر مار میشینم خودت میدونی و خودت بعدشم نه من نه تو...منم بحث کردم...اوضاع بسیار بدی بود شب در کوهها میخوابیدم....آنقدر نفسم میگرفت که در کوچه ها ساعت 2 شب مجبور میشدم برای نفس کشیدن داد بزنم...2 3 نفری میدیدند و در تاریکی خود را گم میکردم...و میرفتم به کوه...تا صبح در زمستان میخوابیدم...برای خودم خانه خرابه ای در کوه پیدا کرده بودم که وسیله به آنجا برده بودم و تا صبح را در آنجا سر میکردم...کار هر شبم بود...وای که با پدرم چه کردم...از او خواسته بودم مغازه ای با سرمایه 3 میلیون برای من جور کند و بعد آن کاری با من نداشته باشد...او میدانست که با این کار افسار من بیشتر از دستش خواهد رفت....قبول نمیکرد...(( اگر قبل این اتفاق ها من مشغولیتی مانند کسب پول و سرمایه و سرگرمی داشتم و استرلیزه نبودم شاید الآن این مطالب را برای شما تایپ نمیکردم...))
    من حتی برای خودم در روزنامه آگهی میزدم جنس را در آگهی های روزنامه میفروختم...من قبل از این قضایا هم همینکار را میکردم اما پدرم کوچکترین حمایتی به من نداد.کارم داشت میگرفت..خوب بود...اما بی تجربه بودم و در عوض اینکه به من مانند بقیه والدین میدان دهد...همین میدان خودمان را هم سرزنش و سرخورده میکرد...
    خلاصه با نشست آخری که با مادر این دختر در منزلشان داشتیم او تصمیم به این گرفت که گفت شما که همدیگر را دوست دارید شما را فراری میدهم...در این مدت با هماهنگی یکی از بستگان دور در منزل آنها میمانید و بعد آن من ترتیبی میدهم که پدرش مجبور به رضایت دهد.ما هم که افکار کودک واری داشتیم قبول کردیم...
    به پدرم یک روز قبل فرار گفتم پدر من میخواهم عروسی یکی از دوستانم در مشهد بروم و نیاز به کت و شلوار دارم.پدرم قبول کرد.پول کت شلوار را داد.خریدم.و روز بعد زمانی که آنها فکر میکردند من عازم مشهد هستم چمدان را بستم و راه فرار و گرفتااری را شروع کردم...آنها تا 2 رز فکر میکردند من مشهدم و زمانی که من در دوران سخت و پر اضطراب فرار سپری میکردم متوجه شدم که خانواده همسرم که اصلا در حد و سبک خانواده ما نبودند بر درب خانه ما کوبیده و پدرم از این صحنه غافل شده و میگوید بفرمایید؟ آنها هم میگویند دختر ما را پسرت دزدیده پدرم شانس آوردم سکته نکرد با شنیدن این خبر...میدانم...خیلی عوضی هستم...همه چیز بالعکس شد...پدر من شد طلبکار...این طور که شنیدم ظاهرا میخواست همه آنها را بزند میگفت شما پسر من را دزدیده اید...طوری شده بود که همگی لال شدند...تا شنیدم که پدرم به کلانتری رفته تا تمامی راهها را برای من ببندد سریعا گوشی خود و سیمکارتم را خاموش کردم تا شناسایی نشوم..او از این کار ها زیاد میکرد...میدانستم زمانی هم که دوست بودیم بپا داشتیم...
    خلاصه یک روز برفی در دی ماه ماموری زنگ زد و گفت بیاین فلان محضر عقدتان کنیم.من نیز که بسیار مشکوک بودم به خودم گفتم مگر منتظر این لحظه نبودم مگر از اول تا اینجا ریسک نکردم پس چاره ای جز اعتماد ندارم...از صدای پدرم مثل سگ میترسیدم...یکبار با داد پشت گوشی گفت شاهرخ اگر ببینمت یه گوله خالی میکنم تو مخت...منم فشارم میرفت بالا دری وری میگفتم...از خواهرم هرزگاهی اطلاعات میگرفتم...مادرش هم به ما چراغ سبز اینکه همه چیز مرتب است و نقشه نیست را داد.خلاصه پدرش را در محضر دیدم.گفت به پدرت زنگ بزن...به فامیلت...اینطوری اشتباه است...منم با توجه از شناختی که از پدرم داشتم میدانستم با رسیدن پای او به این محل اینجا به جهنمی داغ تبدیل خواهد شد شاید کشته هم بدهد...قبول نکردم....پدرش گفت پس 1500 سکه طلا عندالمطالبه بنویس....زیر بار همه چیز رفتم...((در پرانتز این را بگویم که قبل از تمام این ماجراها پدرم میگفت مدرکت را بگیر میرویم خواستگاری و فردای آن روز میگفت ما تحقیق کردیم اینها مناسب ما نیستند...و دوباره میگفت میرویم و من یقین بردم که تمام اینها فقط وعده سر خرمن است و اگر این کار هم انجام نشود آنها باز هم مثل سابق فکر میکنند که من در تخیلات زندگی میکنم و من با خودم گفتم چه خیالاتی که من را به جاهای بزرگ میرساند اما شما مرا مسخره کردید و گفتید به فکر این جور چیزا نباش مگر بچه ای..منم گفتم این کار باید تمام شود که متوجه شوید تخیل هم میتواند واقعیت شود و آنوقت بگویی که چه کسی بچست...))تا زمانی که کودکی من به دوران غرور من تداخل پیدا نکرده بود همه چیز طبق روال آنها بود اما زمانی که غرور من با کودکی من تداخل پیدا کرد اوضاع طوفانبار شد...
    خلاصه ما ازدواجکردیم..من مانند الآن از رفتارهای خانواده همسرم در بیرون خجل میشدم.از طرز حرف زدنشان و میدانستم که اینها دیگر از ما هستند...
    با پدرم بعد 3 سال آشتی کردیم...پدرم 1500 سکه را با همکاری پدرش به 313 سکه عندالمطالبه رساند...
    مرا به خدمت فرستاد و از زمانی که برگشتم تا الآن درس خواندم که این ترم ترم آخرمو همچنان در ریاضی مشکل دار....البته درس ریضی این ترم دیگر ندارم و 4 ماه دیگر فوق دیپلم را میگیرم و بعد هم سر کار...اما با توجه به نامه قبلی که برای شما فرستادم این خانواده مشکل ساز هستند....من اگر الآن طلاق نگیرم قطعا 15 سال دیگر در 15 سالگی دخترم این اتفاق ویران بار می آفتد...ما هیچ سنخیتی با هم نداریم....شاید او بسیار خوب هم باشد اما ما با هم سنخیتی نداریم....وژدان دخترم را دارم....الآن رفتارم اغییر کرده کاملا با سابق فرق کرده ام....گر چه تاثیراتی مونده اما به گونه ای شده ام که به کسی میگویم ازدواج کرده ام از اخلاق و قیا فه ام متعجب نمیشود...
    ما تا حدودی تربیت به او یاد دادیم...ظاهرش را درست کردیم...چون اون فوق دیپلم داشت و من دیپلم، کارش را درست کردیم....اما ما نمیتوانیم با هم زندگی کنیم...نمیخواهم زمانی که فرزندم مرا به عنوان پدر میشناسد و متکی به من است آنجا زندگی اش را تباه کنم...الآن اگر تمام کنم این مادرش فکری به حال دخترش میکند...من هدف های بزرگی دارم...اما با این ادب و تربیت و دیکتاتوری همسرم و غیر سنخیت داشتن هم به نتیجه نمیرسیم.
    من میگویم حالا که تو کار میروی و زن من هستی و خانه نیستی خوب من ناهار ندارم شام ندارم از تو چایی دیگر نمیخواهم فقط به من دستور نده برایت چایی بیاورم...پدرش بی خیال...ما چطور با هم زندگی کنیم...
    او وظایف همسری را در قبال من انجام نمیتواند بدهم.به او میگویم تو که هیچ کاری نمیکنی در خانه حداقل کرایه خانه را نصف من بدهم نصف تو پول انرژی نصف نصف...و خرج نصف نصف میگوید من برای خودم کار میکنم چرا باید بهه کرایه خانه بدهم؟ میگویم خوب باشه...از این به بعد خرج کل خانه را من متقبل میشوم و ماهانه یک مقدار محدودی هم به تو میدهم سر کار نرو.بمان خانه به زندگیت برس...میگه به تو ربطی نداره من هر کاری که دلم بخواد میکنم...این خانم هر خر رو میخواد هم خرما رو...وقتی هم که رفتیم محضر قاضی میگه خوب اول کار فعلا پول چایی هایی رو که هر روز برات بیار رو بده ...یکی نیست اونوقت اونجا بگه حاج آقا برعکس گفتی اینا رو من میکردم...اگرم کسی باشه بگه اینقدر زبونش درازه با داد نمیذاره صدات به جایی برسه...ما این زندگی رو نمیتونیم تا ته بکشونیم...
    ناراحتیم سر بچست....به نظر شما اینطوری برای بچه بهتره؟؟
    در کل که طلاق خوب نیست...اما بین بد و بدتر من چه کار کنم...کدوم بده کدوم بدتر...

  5. کاربران زیر از shaherik بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  6. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2013
    شماره عضویت
    46
    نوشته ها
    144
    تشکـر
    391
    تشکر شده 145 بار در 81 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : طلاق؟

    از توضیحات مفصلی که از شرایط خودتون برامون دادین ازتون تشکر میکنم
    باتوجه به مواردیکه ذکر کردید باید بگم که بهترین کار در حال حاضر اینه که از خانواده تون مشورت و کمک بگیرید که با اینکارتون هم اشتباهات گذشته تون رو که نسبت به پدرتون روا داشتید میتونید تا حدی جبران کنید و هم از نظرات اونها که بزرگتر هستند و به قول معروف دوتا پیرهن بیشتر از شما پاره کردن میتونید بهره مند بشین
    شاید اینکار بسیار سخت باشه براتون اما با توجه به اینکه براساس گفته هاتون پدر شما همیشه در جهت خیر و صلاح شما قدم برداشته، به نظر من مناسبترین راهکار همین مشورتتون با خانواده است، چرا که حمایت اونها رو هم در پی خواهد داشت و این به نفع شما خواهد بود
    در رابطه با مسئله فرزندتون هم باید بگم که اگه در نهایت کار شما به جدایی ختم شد ، حضانت فرزندتون رو دادگاه تعیین خواهد کرد
    موفق باشید
    ویرایش توسط Moshaver : 09-24-2013 در ساعت 12:26 AM

  7. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2013
    شماره عضویت
    160
    نوشته ها
    3
    تشکـر
    0
    تشکر شده 4 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : طلاق؟

    با تشکر از پاسختون شما لطف میکنید اما اگر کامل مطالعه کرده باشید( البته توقعی ندارم همین که لطف میکنید پاسخ میدید منت میگذارید) پدر من بسیاری از جاها اشتباهاتی کرده که سبب این مشکلات شده.گرچه تمام هدفش نجات و بهبودی زندگی من بوده اما مانند این بوده است که میخواهی سوراخ سدی را بگیری تا یک شهر از جمله خودت را نجات دهی اما با پتک این کار را میکنی ...
    من از تمام تلاش های پدرم سپاسگزارم اما با وژدان خود درگیرم.آیا کودک 9 ماهه این حقش است؟ اگر تمام نکنم چه ؟ ادامه این زندگی غیر ممکن است.
    20 سال دیگر چشم در چشم دخترم چه بگویم؟ در کل خوب نیست و اوضاع من و همسرم هم مناسب نیست.اگر طلاق بگیریم آیا در این سن دخترم خطر کمتر او را تهدید میکند؟آیا پدر دیگری میتواند نیازهای کودکم را برآورد کند؟میدانم در این سن بهتر از 15 سالگی دخترم است که با این شرایط خود را سازگار کند اما ظلم من در این ماجرا چقدر است؟آیا من و مادرش کنار هم باشیم و شب و روز با هم دوا کنیم بهتر است یا اینکه من نباشم و شرایط را به سرنوشت بسپارم؟
    لطفا در این مبحث که میدانم بسیار دشوار است من را راهنمایی کنید.شما باشید چه میکنید؟

  8. کاربران زیر از shaherik بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد