سلام دوستان.
اين سايت اولين جاييه كه ميخوام خيلي كامل از زندگيم بگم دليلش هم اينكه واقعا نياز به كمك دارم.
معرفي:
من يه دختر ٢١ ساله ام كه ٥ سال پيش همراه خانوادم به خارج از ايران مهاجرت كرديم. اون زمان چون قبل از امتحانات خرداد ماه از ايران خارج شديم من به امتحان نهايي سال سوم نرسيدم و وقتي اومديم اينور اب سه سال دبيرستان رو از اول شروع كردم (چون ديپلم نداشتم). بعلاوه اينكه ٦-٨ ماه هم براي يادگيري زبان صرف شد. در كل من ٤ سال بقول خودم عقب موندم. امسال پاييز بالاخره وارد دانشگاه شدم و نتيجه زحمات و خستگي اين چند سال تا حدي از تنم درومد چون رشته ي مورد علاقه ام رو قبول شدم. ( اينو هم بگم درسته اين رشته رو دوست دارم ولي پدرم هم خيليييي خيلييي اصرار داشت كه اين رشته قبول بشم) يه جورايي اين ٣-٤ سال فشار درسا يه طرف بود انتظارات خانواده مخصوصا پدرم هم از طرف ديگه.
خانواده:
من تو يه خانواده تقريبا مذهبي بزرگ شدم. البته بيشتر ميشه گفت غيرتي. حجاب ندارم ولي از لحاظ پوشش نميتونم هر طور دلم خواست بگردم، و اجازه ارتباط با جنس مخالف رو هم ندارم. منظورم عشقي و ازين حرفا!!! (به اين چيزا فكر نميكنم كه چرا خانوادم انقد سختگيرن فقط خواستم در مورد ويژگي خانواده ام بدونيد)
پدر و مادرم فاصله سني خيلي كمي دارن و اكثر اوغات جنگ و دعوا و بحث. كه اخرش هم جز اعصاب خوردي واسه من و خواهرم چيز ديگه اي نداره. از وقتي هم ورشكست شديم و شرايط اقتصاديمون به صفر رسيده اين مشكلات رواني بيشتر و بيشتر شده.
شرايط محيط و دوستان:
تو اين چند سال نتونستم دوست نروژي كه باش صميمي باشم داشته باشم. ولي ٤-٥ تا دوست خوب ديگه ك مثل خودم خارجي حساب ميشن پيدا كردم كه يكي دوتاشون رو هر روز تو دانشگاه ميبينم و بقيه رو سه چهار ماه يه بار.
من هر روز كه ميرم دانشگاه بعد اتمام كلاس برميگردم خونه . يني هر روز من اينطوريه يوني، خونه!! نه تفريح خاصي دارم و نه جايي ميرم. اكثر اوقات هم براي تولد دوستام دعوت ميشم يا پارتي هاي دخترونه و دوستانه. اما حوصله ي هيچ چيزي و ندارم، دلم نميخواد تو شلوغي باشم. برعكس بيشتر دوست دارم بخوابم. خوابيدن يه بي وزني و سبكي داره كه جايي نميشه پيداش كرد.
اينجا بدليل تفاوت زبان و فرهنگها واسه من خيلي سخته كه با يه دوست درد و دل كنم. نكنه نشه، چرا ميشه اما من راحت نيستم. اصولا از ناليدن و صحبت كردن در مورد مشكلاتم با ديگران گريزونم.
پدر و مادرمم طوري نيستن كه بشه باهاشون راحت باشم...
شرايط روحي:
الان نزديك ٢ سال بيشتره كه يه حس بي حوصله گي و تنهايي دارم. اختلافات خانواده ، شرايط بد اقتصادي، نداشتن دوست صميمي، نداشتن تفريح... همه اينا باعث شده من از خودم و زندگيم خسته بشم. حتي به خود كشي هم فكر كردم. از لحاظ درسي كه واقعا دارم گند ميزنم. مخصوصا امسال. اصلا لاي كتاب و باز نميكنم. حوصله ام نميگيره حتي روزنامه و خبر بخونم چه برسه درس. كلافه ام. از خودم بدم مياد ديگه...
يه رابطه مجازي:
من دو سه سال پيش دقيقا زماني كه اوايل زندگي تو غربت رو تجربه ميكردم تنها سرگرميم شده بود اينترنت. توي يه سايت ايراني عضو شدم و تو بخش فروم به مرور زمان فعاليتم زياد شد. توي اون سايت دوستان زيادي پيدا كردم كه يكيشون يه اقايي بود كه تو لندن زندگي ميكنه. دوستي ما اوايل خيلي ساده بود ولي تو اين سه سال بيشتر و بيشتر شد. اين اقا مجرده و خيلي از من بزرگتره. حدودا ١٧-١٨ سال. اما اين و به جرعت ميگم تنها ادم قابل اعتماد زندگيمه.
كسي كه تو اين سه سال شب و روز باش بودم، بهم كمك كرده روحيه داده، كنارم برده. اكثرا چت و يا گاهي تلفني صحبت ميكرديم و همچنان هم رابطه داريم. بدجوري بهم وابسطه شديم. طوري كه وقتي ايران هم بود هر شب بخاطر من ميومد پاي اينترنت. هيچ وقتتتت فكر نميكردم من بخوام عاشق كسي بشم كه اولا ازم خيلي بزرگتره و دوم اينكه تو نت باش اشنا بشم. درسته هنوز همو از نزديك نديديم ولي از همه چيز زندگي هم با خبريم. ايشون به خاطر فوت مادرش ٣ سال پيش دچار يه افسردگي كمي ميشه كه از اون روز بقولا ترجيح ميده تنها باشه و خودش و با نت سرگرم كنه. شرايط جفتمون به نوعي شبيه همديگست واسه همين اين چند سال بخوبي هم و درك كرديم. تازگي ها حال و روز خوبي نداره. افسردگيش بيشتر و بيشتر شده تا حدي كه ب زور حرف ميزنه. نميدونم الان بايد چيكار كنم. استرس و دلنگرانيه اينم دارم. هميشه هم اين ترس باهامه كه از دستش بدم. دلم ميخواد حالش خوب بشه ولي ميدونم وقتي به حالت نرمال زندگيش برگرده ديگه رابطه ما پابرجا نميمونه. برام شادي و زندگيش مهمه و ادم خودخواهي نيستم اما ميخوام روش كنار اومدن با اين مساله رو از الان تمرين كنم. كسي كه ٣ سال شبانه روز باش حرف ميزدم يهو ديگه نباشه!!!!
همه چيز به هم پيچيده شده تو زندگي من. روحيم ضعيفه. صبر و تحملم كم شده. بشدت عصبي هستم. دلم ميخواد ديگه نباشم. انقد ازين دنيا و بي عدالتياش خسته ام كه حد نداره.
تنها اميد من درسمه. ميدونم كه با درسم ميتونم به جايي برسم كه ب دو نفر ديگه هم كمك كنم. اما تمركز ندارم! چطوري درس و ادامه بدم؟
قرص و دارو براي كم كردن استرس سراغ نداريد؟
اگه ميشه راهنماييم كنيد بگيد من چيكار كنم!