نمایش نتایج: از 1 به 9 از 9

موضوع: زندگي در غربت و افسردگي

963
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9519
    نوشته ها
    2
    تشکـر
    0
    تشکر شده 2 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    زندگي در غربت و افسردگي

    سلام دوستان.
    اين سايت اولين جاييه كه ميخوام خيلي كامل از زندگيم بگم دليلش هم اينكه واقعا نياز به كمك دارم.

    معرفي:
    من يه دختر ٢١ ساله ام كه ٥ سال پيش همراه خانوادم به خارج از ايران مهاجرت كرديم. اون زمان چون قبل از امتحانات خرداد ماه از ايران خارج شديم من به امتحان نهايي سال سوم نرسيدم و وقتي اومديم اينور اب سه سال دبيرستان رو از اول شروع كردم (چون ديپلم نداشتم). بعلاوه اينكه ٦-٨ ماه هم براي يادگيري زبان صرف شد. در كل من ٤ سال بقول خودم عقب موندم. امسال پاييز بالاخره وارد دانشگاه شدم و نتيجه زحمات و خستگي اين چند سال تا حدي از تنم درومد چون رشته ي مورد علاقه ام رو قبول شدم. ( اينو هم بگم درسته اين رشته رو دوست دارم ولي پدرم هم خيليييي خيلييي اصرار داشت كه اين رشته قبول بشم) يه جورايي اين ٣-٤ سال فشار درسا يه طرف بود انتظارات خانواده مخصوصا پدرم هم از طرف ديگه.


    خانواده:
    من تو يه خانواده تقريبا مذهبي بزرگ شدم. البته بيشتر ميشه گفت غيرتي. حجاب ندارم ولي از لحاظ پوشش نميتونم هر طور دلم خواست بگردم، و اجازه ارتباط با جنس مخالف رو هم ندارم. منظورم عشقي و ازين حرفا!!! (به اين چيزا فكر نميكنم كه چرا خانوادم انقد سختگيرن فقط خواستم در مورد ويژگي خانواده ام بدونيد)
    پدر و مادرم فاصله سني خيلي كمي دارن و اكثر اوغات جنگ و دعوا و بحث. كه اخرش هم جز اعصاب خوردي واسه من و خواهرم چيز ديگه اي نداره. از وقتي هم ورشكست شديم و شرايط اقتصاديمون به صفر رسيده اين مشكلات رواني بيشتر و بيشتر شده.


    شرايط محيط و دوستان:
    تو اين چند سال نتونستم دوست نروژي كه باش صميمي باشم داشته باشم. ولي ٤-٥ تا دوست خوب ديگه ك مثل خودم خارجي حساب ميشن پيدا كردم كه يكي دوتاشون رو هر روز تو دانشگاه ميبينم و بقيه رو سه چهار ماه يه بار.
    من هر روز كه ميرم دانشگاه بعد اتمام كلاس برميگردم خونه . يني هر روز من اينطوريه يوني، خونه!! نه تفريح خاصي دارم و نه جايي ميرم. اكثر اوقات هم براي تولد دوستام دعوت ميشم يا پارتي هاي دخترونه و دوستانه. اما حوصله ي هيچ چيزي و ندارم، دلم نميخواد تو شلوغي باشم. برعكس بيشتر دوست دارم بخوابم. خوابيدن يه بي وزني و سبكي داره كه جايي نميشه پيداش كرد.
    اينجا بدليل تفاوت زبان و فرهنگها واسه من خيلي سخته كه با يه دوست درد و دل كنم. نكنه نشه، چرا ميشه اما من راحت نيستم. اصولا از ناليدن و صحبت كردن در مورد مشكلاتم با ديگران گريزونم.
    پدر و مادرمم طوري نيستن كه بشه باهاشون راحت باشم...


    شرايط روحي:
    الان نزديك ٢ سال بيشتره كه يه حس بي حوصله گي و تنهايي دارم. اختلافات خانواده ، شرايط بد اقتصادي، نداشتن دوست صميمي، نداشتن تفريح... همه اينا باعث شده من از خودم و زندگيم خسته بشم. حتي به خود كشي هم فكر كردم. از لحاظ درسي كه واقعا دارم گند ميزنم. مخصوصا امسال. اصلا لاي كتاب و باز نميكنم. حوصله ام نميگيره حتي روزنامه و خبر بخونم چه برسه درس. كلافه ام. از خودم بدم مياد ديگه...


    يه رابطه مجازي:
    من دو سه سال پيش دقيقا زماني كه اوايل زندگي تو غربت رو تجربه ميكردم تنها سرگرميم شده بود اينترنت. توي يه سايت ايراني عضو شدم و تو بخش فروم به مرور زمان فعاليتم زياد شد. توي اون سايت دوستان زيادي پيدا كردم كه يكيشون يه اقايي بود كه تو لندن زندگي ميكنه. دوستي ما اوايل خيلي ساده بود ولي تو اين سه سال بيشتر و بيشتر شد. اين اقا مجرده و خيلي از من بزرگتره. حدودا ١٧-١٨ سال. اما اين و به جرعت ميگم تنها ادم قابل اعتماد زندگيمه.
    كسي كه تو اين سه سال شب و روز باش بودم، بهم كمك كرده روحيه داده، كنارم برده. اكثرا چت و يا گاهي تلفني صحبت ميكرديم و همچنان هم رابطه داريم. بدجوري بهم وابسطه شديم. طوري كه وقتي ايران هم بود هر شب بخاطر من ميومد پاي اينترنت. هيچ وقتتتت فكر نميكردم من بخوام عاشق كسي بشم كه اولا ازم خيلي بزرگتره و دوم اينكه تو نت باش اشنا بشم. درسته هنوز همو از نزديك نديديم ولي از همه چيز زندگي هم با خبريم. ايشون به خاطر فوت مادرش ٣ سال پيش دچار يه افسردگي كمي ميشه كه از اون روز بقولا ترجيح ميده تنها باشه و خودش و با نت سرگرم كنه. شرايط جفتمون به نوعي شبيه همديگست واسه همين اين چند سال بخوبي هم و درك كرديم. تازگي ها حال و روز خوبي نداره. افسردگيش بيشتر و بيشتر شده تا حدي كه ب زور حرف ميزنه. نميدونم الان بايد چيكار كنم. استرس و دلنگرانيه اينم دارم. هميشه هم اين ترس باهامه كه از دستش بدم. دلم ميخواد حالش خوب بشه ولي ميدونم وقتي به حالت نرمال زندگيش برگرده ديگه رابطه ما پابرجا نميمونه. برام شادي و زندگيش مهمه و ادم خودخواهي نيستم اما ميخوام روش كنار اومدن با اين مساله رو از الان تمرين كنم. كسي كه ٣ سال شبانه روز باش حرف ميزدم يهو ديگه نباشه!!!!

    همه چيز به هم پيچيده شده تو زندگي من. روحيم ضعيفه. صبر و تحملم كم شده. بشدت عصبي هستم. دلم ميخواد ديگه نباشم. انقد ازين دنيا و بي عدالتياش خسته ام كه حد نداره.
    تنها اميد من درسمه. ميدونم كه با درسم ميتونم به جايي برسم كه ب دو نفر ديگه هم كمك كنم. اما تمركز ندارم! چطوري درس و ادامه بدم؟
    قرص و دارو براي كم كردن استرس سراغ نداريد؟
    اگه ميشه راهنماييم كنيد بگيد من چيكار كنم!
    ویرایش توسط Sayeh90 : 12-08-2014 در ساعت 11:02 PM

  2. 2 کاربران زیر از Sayeh90 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9519
    نوشته ها
    2
    تشکـر
    0
    تشکر شده 2 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : زندگي در غربت و افسردگي

    میدونم خیلی طولانی شد، امیدوارم کسی حوصله اش بگیره بخونه.

  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : زندگي در غربت و افسردگي

    خب من برای قسمت آخر صحبت شما نوشتم

    بهترین کارو انجام میدید به هر حال هر رابطه ای در این سطح میتونه روزی تموم بشه ...

    پس همیشه باید امادگی شنیدن نه و یا گفتن اون رو داشته باشیم ...

    این روابط در مقابل تمام شیرینی مجازی که داره وابستگی میاره که ارمغانی جز به استرس واقعی نیست

    بهتره پیاده روی کنید و خودتون رو مدتی از این افکار دور کنید تا بتونید به روال عادی برسید

    در مورد دارو هم باید تجویز پزشک باشه ...
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  5. 4 کاربران زیر از farokh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  6. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8203
    نوشته ها
    2,001
    تشکـر
    1,983
    تشکر شده 5,258 بار در 1,556 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : زندگي در غربت و افسردگي

    نقل قول نوشته اصلی توسط Sayeh90 نمایش پست ها
    میدونم خیلی طولانی شد، امیدوارم کسی حوصله اش بگیره بخونه.
    کتاب داستانی بود واسه خودش
    ولی خوب تقسیم بندی کرده بودی

    خو راجب بخش اول خانودهات با هم درگیر میشن :
    شما از همین سن خودت و از خانواده و درگیری هاش جدا کن
    هرچی باشه این دعوا ها تو همه ی خونه ها کم و بیش هست ولی شما نباید درگیرش بشی
    وقتی دعوا کردن و شروع کردن به نشانه اعتراض از خونه بزن بیرون و یه دوری بزن برگررد (تا اوناهم بفهمن ناراحت شدی )
    بخش دوم شرایط و محیط :
    در اینکه فرهنگ اونا با ما فرق میکنه شکی نیست
    ولی همه ما چه اینور چه اونرو آدمیم و گاهی وقتا نیاز داریم پیش همدیگه دردودل کنیم
    پس یه دوست خارجکی و قابل اعتماد پیدا و کن و باهاش صمیمی بشو
    بخش سومم شرایط روحییته
    اونم دلایلش مشکلاته بالاست که اگه سعی کنی و کمترشون کنی خود به خود شرایط روحیتم درست میشه
    بخش چهارم رابطه مجازیته
    من نمیگم کارت درست بوده یا غلط
    چون به من ربطی نداره قضاوت رابطه شما
    ولی اگه واقعا همدیگه رو دوست دارید و واقعا شادی اون آقا برای شما مهمه مشکلات و رحی خودت و حل کن تا روحیت برگرده
    اینجوری میتونی به اونم امیدواری بدی و افسردگیش و درمان کنی
    و در آخر مهم ترین نکته زندگی رو رعایت کن
    یعنی بی خیال باش نسبت به همه چیز
    هر چیزی که اذیتت میکنه هر چیزی که دوسش نداری
    بی خیال باش
    امضای ایشان
    عشق مهمترین امتحان خداست ..
    فرزندان آدم و حوا چندهزار سال است که عشق را حل میکنند
    اما فقط کسانی قبول می شوند که عشق را زیبا بکِشند
    بقیه فقط عشق را می کِشند و می کُشند(ReePaa)





  7. 6 کاربران زیر از Reepaa بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  8. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6383
    نوشته ها
    1,127
    تشکـر
    5,296
    تشکر شده 3,316 بار در 981 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : زندگي در غربت و افسردگي

    سلام

    به قول رضا(reepaa) کتاب داستانی بود....ولی از نوع واقعیش....

    در مورد رابطتون با اون آقا به نظر من بهتره ی جایگزین براش پیدا کنید...چون نتیجه ای نخواهد داشت این رابطه...

    من خودمو میزارم جای شما اولین کاری که میکنم سعی میکنم قوی باشم و افکار منفی رو از خودم دور کنم...

    از کوچیکتریم اتفاقای مثبت برای خودم ی شادی بزرگ میسازم...مثل گوش دادن به آهنگای با فازه مثبت و قدم زدن .نگاه کردن به ویترینای

    مغازها...

    اگه میتونید برای خودتون ی شغل پاره وقت دست و پا کنید واسه روحیتون خوبه استقلال مالی هم پیدا میکنید...

    من خودم وقتی پول نداشته باشم در حد زیادی روحی ام میاد پایین....

    راستی اینجا هم محیطه خوبو مثبتی واسه حرف زدنه...تمامه بچه ها میتونن برای تو دوستای خوبی باشن

  9. 6 کاربران زیر از sr1494 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  10. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8961
    نوشته ها
    39
    تشکـر
    7
    تشکر شده 34 بار در 19 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : زندگي در غربت و افسردگي

    خانم سایه واقعا توی نروژ و لندن هم با وجود اونهمه امکانات و آزادی آدما میتونن تنها و افسرده باشن؟؟؟

  11. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8050
    نوشته ها
    1,468
    تشکـر
    3,819
    تشکر شده 3,325 بار در 1,147 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : زندگي در غربت و افسردگي

    ای سایه جونم مگه ما ادما چند بار قراره زندگی کنیم که بازم نصفشو بدیم به غم و غصه به چیزای مثبت فکرکن بیخود ذهنتو درگیر چیزای پیش پا افتاده نکن ازمن میشنوی با اون آقا هم دیگه ارتباط نداشته باش چون بیشتر بهم وابسته میشی هروقت دلت گرفت یه توکه پا بیا پیش من و پری بقیه بچه ها 4 تا جوک میگیم میخندیم دلمون وا میشه والا

  12. 2 کاربران زیر از رهگذر زندگی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  13. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8180
    نوشته ها
    171
    تشکـر
    1,305
    تشکر شده 190 بار در 91 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : زندگي در غربت و افسردگي

    یعنی تو این چندسال نتونستی یه دوست ایرانی اونجا پیداکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  14. کاربران زیر از rozita بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  15. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8594
    نوشته ها
    1,659
    تشکـر
    74
    تشکر شده 1,314 بار در 743 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : زندگي در غربت و افسردگي

    نقل قول نوشته اصلی توسط Sayeh90 نمایش پست ها
    سلام دوستان.
    اين سايت اولين جاييه كه ميخوام خيلي كامل از زندگيم بگم دليلش هم اينكه واقعا نياز به كمك دارم.

    معرفي:
    من يه دختر ٢١ ساله ام كه ٥ سال پيش همراه خانوادم به خارج از ايران مهاجرت كرديم. اون زمان چون قبل از امتحانات خرداد ماه از ايران خارج شديم من به امتحان نهايي سال سوم نرسيدم و وقتي اومديم اينور اب سه سال دبيرستان رو از اول شروع كردم (چون ديپلم نداشتم). بعلاوه اينكه ٦-٨ ماه هم براي يادگيري زبان صرف شد. در كل من ٤ سال بقول خودم عقب موندم. امسال پاييز بالاخره وارد دانشگاه شدم و نتيجه زحمات و خستگي اين چند سال تا حدي از تنم درومد چون رشته ي مورد علاقه ام رو قبول شدم. ( اينو هم بگم درسته اين رشته رو دوست دارم ولي پدرم هم خيليييي خيلييي اصرار داشت كه اين رشته قبول بشم) يه جورايي اين ٣-٤ سال فشار درسا يه طرف بود انتظارات خانواده مخصوصا پدرم هم از طرف ديگه.


    خانواده:
    من تو يه خانواده تقريبا مذهبي بزرگ شدم. البته بيشتر ميشه گفت غيرتي. حجاب ندارم ولي از لحاظ پوشش نميتونم هر طور دلم خواست بگردم، و اجازه ارتباط با جنس مخالف رو هم ندارم. منظورم عشقي و ازين حرفا!!! (به اين چيزا فكر نميكنم كه چرا خانوادم انقد سختگيرن فقط خواستم در مورد ويژگي خانواده ام بدونيد)
    پدر و مادرم فاصله سني خيلي كمي دارن و اكثر اوغات جنگ و دعوا و بحث. كه اخرش هم جز اعصاب خوردي واسه من و خواهرم چيز ديگه اي نداره. از وقتي هم ورشكست شديم و شرايط اقتصاديمون به صفر رسيده اين مشكلات رواني بيشتر و بيشتر شده.


    شرايط محيط و دوستان:
    تو اين چند سال نتونستم دوست نروژي كه باش صميمي باشم داشته باشم. ولي ٤-٥ تا دوست خوب ديگه ك مثل خودم خارجي حساب ميشن پيدا كردم كه يكي دوتاشون رو هر روز تو دانشگاه ميبينم و بقيه رو سه چهار ماه يه بار.
    من هر روز كه ميرم دانشگاه بعد اتمام كلاس برميگردم خونه . يني هر روز من اينطوريه يوني، خونه!! نه تفريح خاصي دارم و نه جايي ميرم. اكثر اوقات هم براي تولد دوستام دعوت ميشم يا پارتي هاي دخترونه و دوستانه. اما حوصله ي هيچ چيزي و ندارم، دلم نميخواد تو شلوغي باشم. برعكس بيشتر دوست دارم بخوابم. خوابيدن يه بي وزني و سبكي داره كه جايي نميشه پيداش كرد.
    اينجا بدليل تفاوت زبان و فرهنگها واسه من خيلي سخته كه با يه دوست درد و دل كنم. نكنه نشه، چرا ميشه اما من راحت نيستم. اصولا از ناليدن و صحبت كردن در مورد مشكلاتم با ديگران گريزونم.
    پدر و مادرمم طوري نيستن كه بشه باهاشون راحت باشم...


    شرايط روحي:
    الان نزديك ٢ سال بيشتره كه يه حس بي حوصله گي و تنهايي دارم. اختلافات خانواده ، شرايط بد اقتصادي، نداشتن دوست صميمي، نداشتن تفريح... همه اينا باعث شده من از خودم و زندگيم خسته بشم. حتي به خود كشي هم فكر كردم. از لحاظ درسي كه واقعا دارم گند ميزنم. مخصوصا امسال. اصلا لاي كتاب و باز نميكنم. حوصله ام نميگيره حتي روزنامه و خبر بخونم چه برسه درس. كلافه ام. از خودم بدم مياد ديگه...


    يه رابطه مجازي:
    من دو سه سال پيش دقيقا زماني كه اوايل زندگي تو غربت رو تجربه ميكردم تنها سرگرميم شده بود اينترنت. توي يه سايت ايراني عضو شدم و تو بخش فروم به مرور زمان فعاليتم زياد شد. توي اون سايت دوستان زيادي پيدا كردم كه يكيشون يه اقايي بود كه تو لندن زندگي ميكنه. دوستي ما اوايل خيلي ساده بود ولي تو اين سه سال بيشتر و بيشتر شد. اين اقا مجرده و خيلي از من بزرگتره. حدودا ١٧-١٨ سال. اما اين و به جرعت ميگم تنها ادم قابل اعتماد زندگيمه.
    كسي كه تو اين سه سال شب و روز باش بودم، بهم كمك كرده روحيه داده، كنارم برده. اكثرا چت و يا گاهي تلفني صحبت ميكرديم و همچنان هم رابطه داريم. بدجوري بهم وابسطه شديم. طوري كه وقتي ايران هم بود هر شب بخاطر من ميومد پاي اينترنت. هيچ وقتتتت فكر نميكردم من بخوام عاشق كسي بشم كه اولا ازم خيلي بزرگتره و دوم اينكه تو نت باش اشنا بشم. درسته هنوز همو از نزديك نديديم ولي از همه چيز زندگي هم با خبريم. ايشون به خاطر فوت مادرش ٣ سال پيش دچار يه افسردگي كمي ميشه كه از اون روز بقولا ترجيح ميده تنها باشه و خودش و با نت سرگرم كنه. شرايط جفتمون به نوعي شبيه همديگست واسه همين اين چند سال بخوبي هم و درك كرديم. تازگي ها حال و روز خوبي نداره. افسردگيش بيشتر و بيشتر شده تا حدي كه ب زور حرف ميزنه. نميدونم الان بايد چيكار كنم. استرس و دلنگرانيه اينم دارم. هميشه هم اين ترس باهامه كه از دستش بدم. دلم ميخواد حالش خوب بشه ولي ميدونم وقتي به حالت نرمال زندگيش برگرده ديگه رابطه ما پابرجا نميمونه. برام شادي و زندگيش مهمه و ادم خودخواهي نيستم اما ميخوام روش كنار اومدن با اين مساله رو از الان تمرين كنم. كسي كه ٣ سال شبانه روز باش حرف ميزدم يهو ديگه نباشه!!!!

    همه چيز به هم پيچيده شده تو زندگي من. روحيم ضعيفه. صبر و تحملم كم شده. بشدت عصبي هستم. دلم ميخواد ديگه نباشم. انقد ازين دنيا و بي عدالتياش خسته ام كه حد نداره.
    تنها اميد من درسمه. ميدونم كه با درسم ميتونم به جايي برسم كه ب دو نفر ديگه هم كمك كنم. اما تمركز ندارم! چطوري درس و ادامه بدم؟
    قرص و دارو براي كم كردن استرس سراغ نداريد؟
    اگه ميشه راهنماييم كنيد بگيد من چيكار كنم!
    سلام

    عزیز متاسفم از آنچه که خواندم در سنین بدی متاسفانه شما رو به دیار غربت برده اند و سنین نیاز به ارتباطات اجتمایی! بعدشم خانواده مذهبی و معتقد به اصول خاصی بروند دیار کفار!!!!

    در ضمن ورشکستگی مالی نیز که ضربه دیگری و شوک دیگری.

    رابطه با این شخص از طرف ایشون و شما کلا غلط اندر غلطه به علت افسردگی و تنهایی و غربت و مجازی بودن رابطه, شما در اثر افسردگی و تنهایی و بیشتر در دنیای مجازی و خیالی به هم آویزون هستید

    پس بهتره حتما از این رابطه هر چه زودتر خارج شوید. هر چه سریعتر یک روانکاو خانم ایرانی و اگر زبان نروژیتون خوبه میتونه مفید باشه پیدا کنید و رجوع کنید. چون حتما نیاز به مشاوره و دارو دارید.

    موفق باشید


    دکترا در روانشناسی

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد