نوشته اصلی توسط
telecom
با سلام
دختری 27 ساله و دانشجوی کارشناسی ارشد میباشم و درخانواده ای نسبتا خشک مذهب زندگی میکنم، مدت 3 سال است که با پسری که اکنون 29 سال دارد آشنا شده ام ، از ابتدا قرار بر ازدواج بود و من بدلیل مخالفتم با این روابط اجازه ی دیدار یا ارتباط تلفنی را نمیدادم . اما بامرور زمان ارتباط هایمان بیشترشد و هرچندماه یکبار همدیگر را خیلی کوتاه میدیدیم ، اما ارتباط تلفنی کار هر روزمان شده بود و دیگر نمیتوانستیم از همدیگر بیخبر باشیم ، در طول مدت این 3 سال ، من بسیار تحت حمایت های ایشان بودم و به مشوق و امید من به زندگی درطول دوران تحصیل تبدیل شده بود تا جایی که رتبه یک کارشناسی ارشد در رشته خود شدم، چندین بار قصد اقدام برای خواستگاری داشت که من باتوجه به شرایطی که داشت و باتوجه به شناختی که از خانواده ام داشتم قبول نمیکردم ، بدلیل اینکه ایشان کار رسمی نداشتند که یکی از ملاک های مهم برای خانواده ام محسوب می شد ، دوسال پس از رابطه ، خانواده ام به موضوع پی بردند و جهنمی برایم ساختند که یکسال است دارم درون آن میسوزم ، پس از اینکه خانواده ام فهمیدند ، ایشان با خانواده ام صحبت کردند و توضیح دادند که به من علاقه دارند و خانواده اش با خانواده ام صحبت کرد و اجازه ی خواستگاری خواستند که بعد از تحقیقات پدرم پی برد که پدرش چندین سال پیش ورشکسته شده است واین خانواده را در شان خانواده ما ندانست و اجازه خواستگاری نداد ، از آن پس من درخانه زندانی شده و اجازه رفتن به هیچ جا را ندارم، با اینکه از اتاقم بیرون نمیروم و خودم را حبس کرده ام ، مرا راحت نمیگذراند و مادرم به بهانه های مختلف به دعوا و گاهی کتک کاری دست میزند ، تمام تلاشم این است که بتوانم پایان نامه ام را به اتمام برسانم ااما با وجود تنش های عصبی بسیار برایم سخت شده است ، البته ایشان همچنان سعی میکنند به من روحیه بدهند که اگر ایشان نبودند واقعا نمیتوانستم ، همواره مرا به آرامش دعوت میکند و از من میخواهد تا زمانی که انتظارات خانواده ام را برآورده کند با آنها کنار بیایم ، اما من واقعا دیگر تحمل این زندگی برایم سخت شده است ، بعد ازیکسال هیچ چیز تغییر نکرده است ، و شرایط زندگی من درخانه وحشتناک است بطوری که انگیزه ام را برای ادامه زندگی از دست داده ام ... ترجیح میدهم تمام شود تا اینکه اینگونه ادامه پیداکند ، شما امیدی در ادامه این زندگی میبینید ؟