سلام
سعی میکنم خلاصه بگم اما قصه من یکم طولانیه
امیدوارم حوصله کنید و پر چونگی من و به خوبی خودتون ببخشید
اگر از لحاظ کلی و ظاهری بخواهیم به من نگاه کنیم، من یه دختر نسبتا مرفه هستم از سطح اجتماعی و خانوادگی نسبتا خوب! شاید خیلیییییییی از اطرافیا تو یک سری چیز ها آرزوشونه جای من بودن..
اما واقعیت درونی من و زندگیم چیز دیگه ای هست. من از زندگی خسته ام و اصلا برام مهم نیست که یک ثانیه دیگه اصلا نباشم
از وقتی چشم باز کردم فهمیدم که باید با یه سری انرژی های منفی گاه گاه از سوی اطرافیا (شامل تحقیر، بی تفاوتی، سوء استفاده عاطفی، ....) کنار بیام و میدونم به هر حال اینها شاید برای بقیه هم بوده. اما حس میکنم یا این چیزای منفی خیلی زیاد برای من اتفاق افتاده، یا من در برابر این اتفاقات خیلی ضعیف بودم ( از همه لحاظ فیزیکی، روحی، هوشی، ..)
خلاصه بگم که در کل " خودم رو دوست ندارم" و متعاقبا کس دیگه ای رو هم نمیتونم دوست داشته باشم
توی دوران مدرسه و کودکی- نوجوانی آدم ساکتی بودم و به سختی دوست پیدا میکردم یا اصلا یه سالهایی هیچ دوستی نداشتم و همش تنها بودم چون احساس میکردم کسی نیست که شبیه من باشه و من اکثریت رو به شکل خیلی گستاخ و بدجنس یا خیلی کودن ارزیابی میکردم. حتی یه صحنه هایی هنوز با تمام جزئیات جلو چشممه که واقعا کسی به دوستی با من علاقه ای نداشت و کلا با شخصیت من به قول معروف حال نمیکرد! و همیشه از اینکه بعضی از افراد چقدر محبوبیت داشتند و همه تحویلشون میگرفتند غصه میخوردم
خلاصه اینکه الان خیلی از اون سالها میگذره و متاسفانه کماکان کیفیت زندگی عاطفی من در همون حد هست و میتونم بگم 95% مواقع با خلأ عاطفی ناشی از برآورده نشدن نیاز دوست داشته شدن توسط افراد غیر از دایره خانواده مواجه هستم.
توی دوستی برای آدم ها حتی کسایی که تازه با هم آشنا شدیم واقعا از جون و دل مایه میذارم اما تاحالا نصف کارایی که من حاضر شدم براشون انجام بدم کلا همشون رو با هم جمع کنیم بازم اونقدر نمیشه!!!!
فکر کنید توی این 28 سال زندگیم هنوز هیچ آدم بدردبخوری پیدا نمیشه که هروقت غمگین بودم برام وقت داشته باشه (جز دوست جنس مخالف و اونم یک مورد) و فقط ادعا دارن و کل دوستیشون خلاصه میشه توی اینکه یه روز در ماه بیان کافی شاپ و یه مشت چرندیات تحویل من بدن و بعد برن دنبال زندگی خودشون تا یک یا چند ماه دیگه.
که البته لازم به ذکره توی
روابط دوستی با جنس مخالف هم به بن بست خوردم و دچار کمال طلبی شدید هستم و در برابر علاقه ای که اونها نشون میدن هیچ حس خاصی ندارم و تاحالا نشده شخصی رو از ته دل دوست داشته باشم و همه آشناییام هم فیسبوکی بوده...
سالهاست که تنهایی، همزمان خوره روح من و مونس روز و شب من شده و واقعا هیچ راهی نتونستم پیدا کنم. اما هیچوقت به نظر اطرافیا اونفدر حاد نبوده که نیاز به بردن به دکتر یا مشاور جدی حس بشه. فقط چند تا مشاور آشنا که باهاشون راحت نبودم و نتونستم همه حقیقتو بگم و کلا دردی رو از من دوا نکردند.
چند وقتیه که فکر میکنم وقتی زبونم لال دیگه پدر و مادرم کنارم نباشند دیگه واقعا تنها میشم و ممکنه آلزایمر زودرس بگیرم و به جنون برسم!!!! خیــــــلی از آینده میترسم. حتی با فرض اینکه متأهل باشم.....
من با فرض اینکه افراد متخصص میان پست ها رو میخونن اومدم، امیدوارم همینجوری باشه چون افراد عادی هیچ درکی از حرفهای من نخواهند داشت
با تشکر