نوشته اصلی توسط
sepideh.ak
سلام
من خیلی نیاز دارم به حرف زدن و راهنمایی گرفتن..ببخشید اگه طولانیه..میخوام با همه جزئیات تعریف کنم تا بهتر راهنماییم کنید.
22 سالمه و مدت 2سال پیش توی یه محیط فرهنگی یه پسری بهم ابراز علاقه کرد..اولین باری بود که با کسی می خواستم وارد یه رابطه بشم.از خودم یک سال بزرگتر بود. باهم صحبت کردیم و من بهش گفتم که از رابطه های بی سر و ته خوشم نمیاد و ازش پرسیدم که قصدش چیه که گفت ازدواج..وارد رابطه شدیم البته ناگفته نماند که رابطه ی سالمی داشیم و توی این مدت 2 سال با هم رابطه ی جنسی نداشتیم.
خیلی همدیگرو دوست داشتیم..از همون اول به پدر و مادرش من روگفت و منم از اول موضوع رو با مادرم درمیون گذاشتم..مادرامون رو با هم آشنا کردیم و یه چند باری با همدیگه بیرون رفتن و مادرش به مادرم گفت که دخترتون رو برای پسر ما نگه دارید..پسر من دختر شما رو خیلی دوست داره.
همه چیز خوب پیش می رفت.پسر خوب و بسیار سالم و درسخونی بود و البته الانم هست.
با مادر و پدرش موضوع رو درمیون گذاشت که بیان خونمون برای خواستگاری و نامزدی...چون خودمم دیگه از رابطه ی یواشکی و پنهانی خسته شده بودم.دلم می خواست پدر منم در جریان باشه وراحت تر بتونیم بیرون بریم وپنهان کاری نکنیم. حتی بهش گفتم عقد نکنیم...فقط رابطمون رو رسمی کنیم و سال دیگه عقد کنیم..یه نامزدی بین خونواده ها
پدر و مادرش قبول نکردن و بهش گفتن برای تو ازدواج خیلی زوده...تو تا سی سالگی فرصت ازدواج داری..ناگفته نمونه که وضع مالی آنچنان خوبی هم ندارند و پدرش نمی تونه از لحاظ مالی کمکش کنه...خودشم درحال حاضر دانشجو هست و کار می کنه اما درآمدش خیلی زیاد نیست.پدرش بهش گفته بوده که اگه خودت پول داری من میام باهات خواستگاری. که خودشم پولی نداره.
این کشمکش ها ادامه داشت و خانوادش قبول نمی کردن که بیان وکاری بکنن...از طرفی هم مادر من بهم میگفت اگه میخواد دیگه باید بیاد و رابطه رو رسمی کنه..2سال برای آشنایی کافیه.
بعد یه مدت خیلی ناامید شد
بهم گفت من پول ندارم ونمی تونم بیام خواستگاریت...با اینکه بیشتر از جونم دوستت دارم اما نمی تونم..شرایط ازدواج رو اصلا ندارم.
خیلی ناراحت بود..همش بداخلاقی می کرد..می گفت اگه بتونم بیام خواستگاریت 4...5 سال دیگه می تونم..درسمو تموم کنم..یه شغلی دست وپا کنم و پولهامو جمع کنم.
گفت که نمی خوام بهت قول بدم که 5 سال دیگه میام خواستگاریت و 5 سال به پای من بمون و بعدشم نتونم بیام و شرمنده ت بشم.. گفت نمی خوام تو رو علاف خودم بکنم...من تو یه چاهم نمی خوام تو رو هم با خودم توی اون چاه بیارم..اولش فکر می کردم می تونم و از پسش برمیام اما الان چشمم روی واقعیتای زندگی باز شده.. گفت من وقتی بعد ازدواج نتونم کرایه خونه رو بدم تو ازم متنفر بشی..الکی واسه خودت رویاهای دخترونه نباف..زندگی اینجوری که فکر می کنی نیست
دو ماهه که همه چی تموم شده
خیلی دوستش دارم و می دونم که خیلی دوستم داره
شنیدم که سیگار می کشه و خیلی افسرده شده
عذاب وجدان داره منو خفه می کنه..احساس می کنم مسبب همه اینا منم..کارم فقط شده گریه و مرور خاطرات
شاید باید می موندم و صبوری می کردم...
نمی دونم کار عاقلانه ای کردم که تمومش کردم همه چیزو یا نه
مامانم میگه اگه واقعا دوستت داشت و عشقش واقعی بود حتی با دست خالی می اومد جلو..حتی بدون خانواده می اومد جلو تا نشون بده چقدر دوستت داره
خواهش می کنم راهنماییم کنید
حال من اصلا خوب نیست...